وسیله هدف را توجیه خواهد کرد.

همین‌طور که داشتم زمزمه می‎کردم زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم، متعاقبا تصویر یار قدبلندی که از آن طرف کوچه با گیسوانی که در باد تاب می‌خورند می‌آید، در ذهنم نقش بست. دیدم که چقدر صحنه نامتعارف است. اصلا بنده که موهای فر بیشتر دوست دارم. بعدش هم اصلا از کجا معلوم یار شاعر موهای لختی داشته که می‌شده‌است بر بادش داد. از کجا معلوم از این موهایی که روی سر ثابت می‎مانند و کلی ارتفاع می‎گیرند نداشته است. اصلا نژادی هم نگاه کنیم احتمالش هم بیشتر است. اصلا شاید موهایش کوتاه هم بوده. نه اینکه بخواهم بگویم دلش می‎خواسته یارش موهای لخت بلند داشته باشد و فانتزی می‎کرده این‌ها را، بلکه اصلا ممکن است با همین یار موکوتاه فرفری کلی هم حال می‏کرده یا اصلا برایش مسئله نبوده موهای طرف اما در عالم شعر و شاعری و خلوت و احوالات هنری که به جایی برنمی‌خورده که بنویسد زلف بر باد مده، شاید اصلا چون هر بار کله‌ی حجیم یار را می‌دیده به طور عمومی بر باد می‌رفته، دنبال یک مقدمه‌ی خوب برای گفتن مفهوم بر باد رفتن بوده. وقتی‌ هم فردا صبحش برای یارِ از خدا بی‌خبر، شعر نابش را خوانده یار باورش شده آن یک‌ذره طره‌اش در باد موج می‌گیرد. پیش چشم من یک اثر هنری به میزان حداقلی حقیقت را به ارث می‌برد و صرف این‌که شکل اثر ذره‌ای زیباتر شود ممکن است کلی از حقیقت دور شد. (البته من به‌شخصه هنر را فقط فرم آن می‌بینم و خب از جمله‌ی قبلی‌ام هم می‌شد این نتیجه را گرفت پس حرف‌های بعدی‌ام هم دستخوش این پیش‌فرض خواهند بود.) حرف من این است که شاعر ذره‌ای احساس گناه هم نمی‌کند که یار غارش را گمراه کند و پس‌فردایش یار که رفت با کس دیگری و حقیقت را فهمید، نمی‌تواند بیاید خِر شاعر را بگیرد که تو که گفتی زلفانم فلان، چرا دروغ گفتی. چه بخواهیم چه نخواهیم هنرمند دروغ‌گوست. اگر کسی برایتان شعر می‌گوید اگر قطعه‌های هنری برای هم می‌نویسید باید توجه داشت که این وسط‌ها خیلی کلمات زیبا، صرفا زیبا هستند. هنرمند هرچه مرض هنرمندی‌اش بیشتر باشد، حاضر است برای یک ریتم زیبا و یک لحن خوش‌آهنگ دین و ایمانش را بر باد بدهد و بر وی حرجی نیست. تعهد هنرمندان به مخلوقشان خیلی بیشتر از تعهدشان به مخاطب است. خلاصه خواستم بگویم یک‌وقت گول این‌ها را نخورید.

سقف شیشه‌ای

اواسط روز بود که یک‌هو هوس عدس‌پلو کردم. عدس‌پلوی خالی بدون گوشت و پیاز و گوجه ولی با زعفران زیاد. بعد دیدم احتمالش خیلی زیاد است، شب که می‌آیم عدس‌پلو داشته باشیم. کلا خیلی اتفاق می‌افتد آدم یک چیز خوردنی هوس کند بعد به مرادش برسد. آرزوی شکم زود برآورده می‎شود و این حرف‌ها. ولی می‌خواهم این‌هایی را که وقتی به صورت خیلی معجزه‌وار شکم عزیزشان (عزیزانشان) به خواسته‌ی خالصش می‏رسد، می‌گویند کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم (بودی)، را کتک بزنم. از شکم عزیزتر و معصوم‌تر چه عضوی را پیدا می‌کنید که یک عدس‌پلو به وی روا ندارید. حالا کوپن داشتید مگر که می‌خواهید جای دیگر مصرفش کنید. کائنات لطفی کردند و حالی به شکم بی شیله‌پیله‌تان دادند چرا قبول نمی‌کنید که خلوص نیت فقط در همین شکم پیدا می‎شود. سر شب بود، چند کتاب خریده‌ بودم و داشتم به شیرینی فرانسه نزدیک می‎شدم. می‌خواستم مطمئن شوم هنوز آن شیرینی های سه‌گوش کاکائویی که رویش توت فرنگی دارد را درست می‌کنند. آخر یک دفعه که رفته بودم به جای توت فرنگی رویش پودر پسته داشت. می‌خواستم مطمئن شوم که آن تغییر موقتی بوده. مطمئن که شدم، رفتم ببینم سانس‌های سینما چطورند. فیلمی که می‌خواستم ببینم روی پرده بود ولی تا سانس بعدی‌اش یک ساعت و رب مانده بود. رفتم آن کافه قنادی سفیدی که اسمش را نمی‌دانم و دو هفته‌ی پیش دست سعیده لای درش مانده بود و قید اینکه گشنه بروم خانه و عدس‌پلو بخورم را زدم و یک شیرینی گنده و شیرکاکائو خوردم و کتاب خواندم و با دلی آسوده راهی سینما شدم. من تنهایی سینما رفتن را مدتی‌ست به همه توصیه می‌کنم. خیلی خوش می‌گذرد. اصلا وقتی با آدم‌ها می‌روی نیت دورهم بودن است ولی وقتی تنها باشی آمده‌ای فیلم ببینی و خب می‌دانم خیلی وقت‌ها خیلی فیلم‌ها ارزش دیدن ندارند ولی الان یکی دو فیلم خوب هست که ارزش وقت گذاشتن برای صرف فیلم دیدن را داشته باشند. همان نیت خالص و این صحبت‌ها، به کلی حس و حال فیلم دیدن را عوض می‌کند. بعد تازه من علاوه بر این ها نیات شخصی‌ام دارم که می‌توانم برنامه‌ را جوری بریزم که حتما کلی زود برسم و منتظر بنشینم که وقتی چراغ‌ها هنوز روشن است وارد سالن سینما شوم و صندلی‌ام را با وقار و متانت پیدا کنم. تنها نقصی که سینمای تنهایی دارد این است که بعد از اینکه فیلم تمام می‎شود آدم یادش می‎رود برود عکس‌های فیلم را که زده‌اند پشت شیشه تماشا کند. وقتی چندنفری باشی تا آدم‌ها تصمیم بگیرند که کجا بروند یا هرکسی معلوم کند مسیرش کدام طرفی‌ست و خداحافظی کند ، وقت هست که عکس‌ها را ببینی که یکی از لذت‌های ناب سینما رفتن است. اما تنها که باشی فیلم که تمام شد با دستان در جیب و سر پایین همانطور که سعی می‌کنی برای خودت یک صفت روی فیلم بگذاری و بدون این‌که کسی وارد ارزیابی نهایی ات شود سبک سنگینش می‎کنی، از سینما دور می‌شوی. همین‌طور که به خانه نزدیک می‌شدم از تالار عروسی سر راه بوی کباب به مشامم رسید و دلم خواست و یاد حرف‌های صبح خانم یوگا افتادم که از کباب بد می‌گفت و اینکه گوشت بخورید می‎‌گندید و بدبخت می‌شوید ولی من ذره‌ای حس بد به کباب عروسی این‌ها نداشتم، اما عروسی آشغالی بوده لابد که ساعت هشت و نیم داشتند همه می‌رفتند خانه‌شان. حالا برای من عروسی آشغال و غیر آشغال فرقی ندارد چون خوشم نمی‌آید کلا ولی نمی‌دانم لابد خوشم نمی‌اید چون همه‌ی عروسی‌هایی که رفته‌ام آشغال بوده‌اند. با همین احوالات که پیچیدم درون کوچه یک پرشیای سیاه جلویم وایستاد و چیزی به طرفم دراز کرد. با نگاه دوباره دیدم که یک ظرف یک‌بار مصرف غذاست و طرف دوباره گفت بفرمایید و من گفتم ممنون نمی‌خواهم و رفتم و دیدم که صندلی پشتی ماشین پر است از ظرف‌های غذا. بعد با خودم گفتم چرا نگرفتم و چیزی در درونم مطمئن بود که یا عدس‌پلو بود یا کباب. بعد شوکه شدم که چرا نگرفتم. نه برای این‌که خدا چرا فرصت شادمان کردن شکمم را از خودم گرفتم بلکه برای اینکه چرا وقتی زمان پروسس کردن موقعیت را نداشتم جوابم به مسئله رد بود و نه قبول. به خودم و خانواده و جامعه‌ای مرا انقدر بدبین و متوهم بار آورده‌اند لعنت فرستادم و شوکه باقی ماندم. البته شاید هم چون تاریک بود و من هم issue دارم نسبت به تاریکی در به وجود آمدن این موقعیت دخیل بوده. وقتی شاخه‌ی درخت می‌تواند چشمت را درآورد و پله‌ی ناگهانی دست و پایت را بشکند، دیگر خدا می‌داند از دست پرشیای سیاهی که به تو ظرف غذا تعارف می‎کند چه‌ها بر‌می‌آید. البته به نظر این‌ها توجیه است و در اصل واقعا دارد فاجعه‌ای انسانی رخ می‌دهد. اتفاقا داشتم صبح فکر می‌کردم که اگر می‌رفتم آخرش علوم انسانی حتما میزان نفرت و بدبینی آدم‌ها نسبت به دیگران را با میزان استفاده‌شان از وسایل نقلیه‌ی عمومی در ساعت‌های شلوغ رگرس می‌کردم. همان حس درونی که مرا مطمئن کرده بود که در ظرف غذا چه چیزی بوده، مرا مطمئن کرد که در خانه عدس‌پلو نخواهیم داشت. فقط یک‌بار فرصت هست که نشان بدهی لیاقت شانسی که به تو رو کرده است را داری و second chance ها برای فیلم‌هاست. به خانه نزدیک‌تر که شدم همه چیز ساکت‌تر بود و فقط صدای کفش‌های سنگینم می‌آمد انگار دارم روی یک سقف راه میروم، سقفی که زیرش پر است از آدم‌هایی‌ که در شهر مشغول توطئه‌اند.

روایت یک چهارشنبه سوری دیرهنگام

چندماه پیش برای مادرم فیلم چهارشنبه سوری را گذاشتم و خودم هم برای اینکه این فیلم را خیلی وقت پیش دیده‌بودم نشستم و همراهش تماشا کردم. بعد از اینکه تمام شد گفتم نظرت چیست و گفت که آخرش همه می‏روند و تهش مادر و بچه‌اش می‌مانند. هم این زن و هم آن آخر روز رفتند کنار بچه‌شان. برای من اما هر دوباری که فیلم را دیدم تمامش خلاصه شد در جایی که پانته‌آ بهرام پیاده می‏شود و دو نفر سوار موتور کنار پایش نارنجک می‌زنند و برمی‎گردد سر کوچه و می‏بیند ماشین رفته است و گریه‌اش می‎گیرد. هرکس طرف ماجرای خود را دارد و آن چیزی را که بخواهد از هرچیزی در‌می‌آورد. مدت‌هاست که دیگر سعی نمی‎کنم طرف دعوایم را قانع کنم چون اعتقادم را به توانایی عوض کردن تصورات آدم‌ها به کلی از دست داده‌ام. می‌دانم در یک ماجرا به تعداد آدم‌های درگیر در آن روایت وجود دارد. می‎دانم واقعیت هیچ‌وقت معلوم نخواهد شد و در اصل وجود هم ندارد. هرکس side of the story خودش را بازخوانی می‎کند و اسمش را می‎گذارد واقعی که ممکن است به واقعی من نزدیک باشد یا به کلی با آن متناقض، اما اسم هردوی آن‎ها واقعی است و هیچ‌گاه هیچ مرجعی برای قضاوت واقعی نخواهد بود. راستش این‌که زندگی روایت شخصی هرکس از اتفاقات پیش‌آمده برایش است خیلی هم خللی در ارتباطات آدم‌ها ایجاد نمی‌کند. به هر حال آدم‌ها به همدیگر اطلاعاتی را منتقل می‎کنند و با اینکه ممکن است آن وسط کلی سیگنال‌ها قروقاطی شوند ولی تهش به نظر می‏آید که کار آدم راه افتاده. کلا اصلا خیلی ارتباط هم به این معنا نیست که حرف یکدیگر را فهمید بلکه بیشتر بهانه‌ای ست برای بروز خود و دریافت هرچیزی که سازگار با خود است. شنیدن چیزهایی که خللی در آسایش سنتز شده وارد نکنند و باور کردن چیزهایی که از قبل بهشان باور داشتیم. ولی از وقتی که آدم‌ها شروع کردند به تصویر کردن روایت‌هایشان و تقسیم کردنشان با دیگران مسائل پیچیده‌تر شد. آدم‌ها رمان نوشتند، تئاتر بازی کردند و فیلم ساختند و عده‌ای را با روایتشان همراه کردند. دیگر مسئله فقط دیدن زندگی دیگران نبود بلکه هنرمند روایتی را در پس زمینه به مخاطب القا می‌کرد و عده‌‎ای را با خود هم‌سو می‌کرد. بعد از این آدم‎ها ماندند و کلی روایت که واقعی‌شان متفاوت بود و آدم‌ها شدند قهرمان چند داستان و بازیگر چند فیلم و جدا کردن واقعیت خودشان از دیگر واقعیت‎های در ذهنشان سخت شد. این‌جاست که آدم سردرگم می‌شود و همان واقعیت سابجکتیو لعنتی را هم دیگر پیدا نمی‎کند. زندگی می‎شود توّهم و آدمیزاد می‌ماند وسط کلی سوال سخت بدون جواب. وقتی همان تک معیاری که به آب بند بود هم از بین برود هیچ جوابی برای هیچ تصوری باقی نمی‌ماند. می‌توان در حالی که بی‌تفاوت ترین بود، متاثرترین بود و آزمندترین هم بود. می‎توان هنگام انتقام گرفتن، در حال دل بستن بود و یا شوخی کردن و هیچ‌گاه نفهمید کدام واقعی بوده و نفهمید که دیگر واقعی واقعی‌ای وجود دارد یا نه. آشفته‌ام از هرآن‌چه که هستم و هرآن‌چه که نیستم. خواب‌هایم بیداری اند و جملاتم اقتباسی. واقعیت خودت را که با شعله‌های تخیلات و انتظاراتت بسوزانی و از رویشان بپری‌، یک‌هو برمی‌گردی سرکوچه و می‌بینی که دیگر خاکسترش هم نیست.

اعترافات زنان‌ه

یک‎هو به سرم زد کیفم‎ را تمیز کنم یا بهتر بگویم آشغال‌هایش را درآورم. کیفم همیشه پر از آشغال است. یادم است آن وقت‌ها که مینایی بود و آشغال‌هایش را می‎ریخت در کیفم من عکس‎العمل خاصی نشان نمی‏دادم چون همیشه کلی آشغال در کیفم بود. جلد رنگارنگ، چند رسید بانک، جلد چسب‌زخم، چند دستمال‌کاغذی سیاه شده وکلی نرمه بیسکوئیت. ته کیفم اما هفت‎هشت‌تا تریدنت‌ هندوانه‎ای نصفه بود. فکر کردم اگر پارتنری  داشتم این همه آدامس‌هایم حرام نمی‌شد و در لحظه به نظرم دلیل محکمی برای کسی را داشتن آمد و بعد پوزخندی زدم به آن مزخرفی که در درونم از این آدامس‎های کثیف به هم‌چنین نتیجه‌ی نامربوطی رسید.

یک‌بار که ایده‌ای برای نقاشی به ذهنم رسید. یا در اصل تصویر حالتی از چهره در ذهنم آمد خواستم برای خودم با کلمات بیانش کنم تا یادم نرود و با خودم گفتم "کسی که با دست راستش چشمش را به پایین میکشد" و دیدم در اصل دست چپ طرف است و سمت راست من و متوجه شدم که من همیشه در نقاشی‎هایم دارم در آینه نگاه می‏کنم و زن درونم را می‎کشم. وقتی از دستش عاصی می‎شوم می‎روم میریزمش روی کاغذ و مقوا و بوم. شوهرخاله‌ی نقاشم یک‎بار گفت نمی‎دانم قضیه‌ی تو و چشم‌ها چیست، راست می‎گوید در نقاشی‎هایم چشم‌ها انگار دارند بالا می‏آورند روی بیننده. زن درون را هم می‎شود از دهان دور کرد هم از گوش و هم از دست‌ها ولی همیشه از چشم‌ها بیرون می‏زند. حتی از پشت عینک آفتابی. خدا می‎داند چقدر از زن درونم متنفرم. اگر یک‌روز آدم زندگی‎اش را بدهد دستش بی‌چاره خواهد شد. یک روز چرا، یک ساعت هم کافی‌ست برای اینکه زندگی‎ات را ویران کند. باید اسیرش کرد در جایی پشت یک لبخند تصنعی یا کلی خودموعظه‌های طبقه‌بندی شده. باید کردش درون یک قاب و آویزانش کرد از دیوار و برای همیشه اعدامش کرد. زن درون تنها که باشد قدرت ویرانگری‎‎اش بیشتر است. وقتی می‎شوند زنان همه‌چیز عوض می‎شود. وقتی چندتا شوند کارکردشان مثبت می‌شود و آبادگر می‌شوند. اصلا هرجا می‌گوییم مطالعات زنان و جنبش زنان کلی موضوع فرق می‎کند تا وقتی می‎گویند، حقوق زن، احکام زن و احساسات زن. وقتی جمع نمی‏بندیم‌ٍ، شکننده می‎شود، خودویرانگر و تاثیرپذیر. اما وقتی درمورد جمعشان حرف می‌زنیم انگار قرار است عده‌ای تاثیرگذار باشند، تغییر ایجاد کنند و خلق کنند. زن‌هایی هم که به تنهایی وارد عرصه‌ی تاثیرگذاری می‌شوند وجود دارند و داشته اند اما خیلی دیده و شنیده‌ایم که آدم‎ها راجع به استاد زن دانشگاهشان یا وکیل و وزیر زن اذعان دارند که این‎ها دیگر زن نیستند و مرد شده‌اند. این‌ها شغل‎هایی هستند که برای ممتاز شدن در آن‌ها فرد باید به میزان خوبی بتواند تنهایی از پس خیلی کارها بربیاید و دخالت آدم‎های دیگر را در خیلی جاها راه ندهند. ولی برعکس آن جنبش‎های تاثیرگذار زنان اتفاقا مختص زنانی‌ست که زن بودنشان را به رخ دیگران می‎کشند و فعالیت‎های اجتماعی و سیاسی‌ای که باید به صورت گروهی انجام شود پر است از زن‌هایی که زن مانده‎اند. زنان بیشتر از مردان با دیگران مصاحبت می‎کنند (شما بخوانید بیشتر حرف می‏زنند) یعنی دارند اوقات کمتری را در تنهایی خود مبگذرانند. مشکلاتشان را بیشتر با هم به اشتراک می‎گذارند و گروهی حل می‎کنند. دینامیک مادر فرزند، از آغاز تاریخ دارد به‌خوبی کار می‌کند و چه فعالیتی از این همکارانه‌تر می‌توان سراغ داشت و چه چیز بیش از این تنها نماندن را تضمین می‎کند. زن و تنهایی نمی‌توانند یک‌جا بمانند، برای همین است که آدم‎ تنها زن درونش را می‌کشد.


Get in the play

هربار که از کنار پردیسی ها رد می‌شوم احساس پوچی می‌کنم، یک آدم پوچ با دمپایی‌های‌ پاره و لباس‌های کثیف. سال‌های قبل اصلا نمی‎دانستم این‌ها وجود دارند. فکر می‏کردم در کیش درس می‌خوانند و مدرکی هم که می‌گیرند رویش واترمارک شده کیش کیش کیش. از آن‌جایی که شوهر دخترعمه‌ام استاد همان‌جا بود و برایمان می‎گفت که این‌ها طرفین وسطین هم بلد نیستند و امثالهم ما هم می‎گفتیم حالا توی آن جزیره‌ی دورافتاده چه اهمیتی دارد یک سری آدم بی‌سواد باشند. چند ماه پیش بود که فهمیدم این آدم‌هایی که دم در دانشکده مکانیک بیرون دانشگاه جمع می‌شوند، یک سری دانشجوی بدشانس نیستند که کلاسشان بیرون دانشگاه و روبروی استخر است بلکه دانشجویان پردیس کیش اند که دیگر در کیش نیستند. تازه فهمیده‌ام که شورای صنفی هم اعتراض کرده که چرا کلاس‌هایشان داخل دانشگاه برگزار می‌شود و چرا با اسم ما اپلای می‎کنند و فلان. من که کلا از جریان بی‌خبر بودم یک‌هو دچار شوک روحی شدم. هرروز که از استخر می‌امدم بیرون و این‌ها را می‎دیدم به نظرم لباس‌ها و ماشین‌هایشان گران‌تر می‌آمد. شوخی‎هایشان بی‌مزه‌تر و رفتارشان جلف‌تر. اصلا حس می‌کردم مال پدرم را خورده‌اند و آمده‌اند همین توهم باهوشی و باسوادی‌ام را هم ببلعند. بچه که بودم آن زمان‌ها که پدرمادرها هنوز نفهمیده بودند می‌شود با بعضی فامیل‌هایی که آدم خوشش نمی‌آید رفت و آمد نداشت، پسردایی مادرم که می‌آمد خانه‌مان دست و پای عروسک‌هایم را در‌می‌آورد و بهشان توهین می‎کرد و می‌گفت این آشغال‌ها چیست که داری. خیلی آدم‌های پولداری بودند، ما هم که می‎رفتیم خانه‌شان وقتی می‎خواستند حرفی بزنند که ما نفهمیم، انگلیسی می‌گفتند و خلاصه این‌که به عنوان یک کودک به‌شدت عقده‌ای کردند مرا. سال‌ها بعد از این‌که مادر و پدرم سر عقل آمده‌بودند و دید و بازدید از هر کس و ناکسی را وحی منزل نمی‌دانستند دایی مادرم چندسال یک‌بار تنها خانه‌ی ما می‌آمد و کمی از بچه‌هایش می‌نالید و به دخترش که اسمش آمنه بود می‎گفت آمی و پسرش که دو سه سالی از من بزرگتر بود اصلا درس نمی‌خواند و همه‌ش تجدید می‎شد. آخرین‌باری که آمد خانه‌ی ما وقتی بود که من داشتم دانشگاهم را شروع می‎کردم. گفت که یک‌شب آمده و دیده پسرش یک میز بیلیارد خریده و دو هفته بعد هم ذوقش خوابیده و دیگر سراغش نمی‌رود گفت که هرچقدر بهش می‎گوید درس بخواند که مدرکی بگیرد به کتش نمی‌رود و پی رفیق‌بازی‌ست. به هر حال من که آن زمان جوان خامی بودم در دلم به خود افتخار کردم و عقده‌هایم همان‌شب درجا حل شد. نمی‎دانم قیافه‌اش چه شکلی‌ست این فامیل پولدارِ ما، اما بعضی روزها با خودم می‎گویم خدا کند بین این‌ پردیسی‌های دم در استخر نباشد. یادم است یک آشنای هم‌دانشگاهی می‌گفت مدرک فوقش را حاضر است با پنج میلیارد عوض کند. حال به نظر می‌آید قیمتش انقدرها هم گران نیست و آدمی نباید خیلی خودش را دسته‌بالا بگیرد. تا آن‌جایی که می‎دانم دانشگاه‌های معتبر دیگر هم چنین وضعیتی دارند و کلا مسئله چیز مرسومی‎ست. جدا از این‌که حضور دانشجویان پولی باعث تشدید عقده‌ی حقارت فروخورده‎ی من شده، آسیب‌شناسی‌ این مقوله از عهده‌ی یک کلاس ششمی هم برمی‌آید. روزها وقتی از کنارشان رد می‎شوم دلم می‌خواهد بدانم احساس آن‌ها به امثال من چیست اما موضوع جالب‌تری ذهن مرا منحرف می‏کند. دیوارهای کنار ساختمان‌شان پر است از آگهی‎های تدریس خصوصی ریاضی و فیزیک و نرم‌افزارهای تخصصی. این نکته‌بینی و موقعیت‌سنجی دوستان هم‌دانشگاهی مرا مسحور کرد. این تبدیل تهدید به فرصت و این بهره‌برداری از شرایط، به نوعی مثل عمل مسئولین دانشگاه است انگار کسی را که می‌شود تیغید، باید تیغید. این‌جاست که ورق برمی‎گردد و شرایط برای کسی که دارد از سفره‌ای که پهن است لقمه‎ای به دهان می‏گذارد، با بقیه فرق می‌کند. با خودم فکر کردم اگر می‏گفتند هرکدام از این دانشجویان وظیفه دارند ما را هم برسانند خانه مثلا نظرمان عوض می‌شد؟ عده‎ای می‏گویند که شایسته‌سالاری و این‌ها مسئله‌ی ماست و با این چیزها و لیست کردن مزایایی که شامل دانشجویان معمولی خواهد شد، نمی‎شود این کار اشتباه را ماست‎مالی کرد. با این طرز برخورد، سهمیه‌های مختلف از جمله سهمیهی هیئت‎علمی هم جای اعتراض دارند و البته زیادند کسانی که مخالف این تبعیض هستند. ترم سوم که درس استاتیک داشتم، همه خوشحال بودند که یکی از بچه‌ها که با سهمیه‌ی هیئت علمی آمده بود بچه‌ی استاد درس مربوطه بود و عده‌ای از سال‌بالایی‌ها هم گذاشته بودند درس را هم‌زمان با او بگیرند چرا که اعتقاد داشتند استاد آسان‌تر خواهد گرفت و آخر ترم هم گفتند که  آن ترم میانگین بالاتر از ترم‎های قبل بود. مطمئنا از خیل عظیم مخالفین دانشجویان سهمیه‌ای عده‎ای هم در کلاس آن ترم حضور داشتند ولی همگی از صدقه‌سر این دوست عزیز حظ نمره‌شان را بردند. اگر بخواهم خلاصه بگویم به نظر بنده مسئولین دانشگاهی برای این‌که اعتراض‌های دانشجویی نسبت به این مسئله را فروکش کنند بهتر است دست دانشجوها را هم برسانند به این ضیافت و بگذارند آن‌ها هم به اشکال متفاوت از این سرچشمه‌ی خیر و برکت الهی بهره‎مند شوند. همواره عده‌ای می‎توانند به دلیل ثروت و نفوذ و قدرتشان صاحب چیزی شوند که شایسته‎‌ی آن نیستند. می‌شود برچسب طرح ترافیک را خرید و یا به خاطر چهره‌ی جذاب، دل استادی در استنفورد را برد ولی رگ حق‌مداری و عدالت‌طلبی‌ جیره‌خوار شهرداری و آن‌که کنار زیبارو برایش فرم اپلیکیشنش را پر می‎کند، جریحه‌دار نخواهد شد. فافو

با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

برای اولین بار نشستم صندلی جلویی یک ون. حس کمک خلبان به آدم می‎دهد. راننده جوان بود، دویست تومانی‌هایش را می‌گذاشت جلوی فرمان زیر این پارچه‌های چرم‌طوری که می‌گذارند روی این تاقچه!ی جلوی ماشین. پانصدی‌هایش توی جایی شبیه جای آشغال تخمه‌ی جلوی پیکان بودند، دوهزار و بیشتری‌هایش همان‌جایی که چراغ بنزین و این‌چیزها هست و هزار تومانی‌هایش زیر همان چرم ولی کمی راست‌تر. هردفعه که کرایه‌ی هر نفر را حساب می‏کرد پارچه‌ کج می‎شد و صافش می‌کرد. خیلی فرز بود و سریع کرایه ها را می‎داد و مردم را بدرقه می‏کرد. خانومی آن پشت با موبایل صحبت می‎‌کرد. می‏گفت "چقدر هستم؟اصلا نیستم"، فکر کنم منظورش خسته بود. گفت که صبح زود بیدار شده و کلی کار داشته و اصلا خوابش نگرفته و کلا روز خوبی بوده. صدای نازک و آرامی داشت. به نظر با فرد پشت خط مدت کمی بود که آشنا شده اما زوج بی‎مشکلی به نظر می‏آمدند. می‌خواست برود خانه‌ی خواهرش و توضیح‎های دیگری هم راجع به برنامه‎هایی که آن‎جا داشت داد. به روز خوب زن فکر می‌کردم. به شیرینی‎هایی که برای سعیده بردم و گفت که مناسب است، مناسب خیلی خوب است. وقتی حال مناسبی ندارم در خیابان که به مردم نگاه می‌کنم دلم برای آن‎هایی که به نظرم از خودم ناراحت‎تر می‌آیند می‎سوزد، به آن‎هایی که از من خوشحال‎تر به نظر می‌رسند حسودی می‎کنم و به حال آن‌هایی که الکی خوشحال به نظر می‏رسند غبطه می‏خورم. مسحور نظم راننده شده بودم انگار این کج شدن و صاف کردن دائمی پارچه‌ی چرمی هم برنامه‌ریزی شده بود. سعیده برایم دستبند درست کرده بود با سنگ‌های بنفش، نارنگی‌هایش هم خوشمزه بودند از آن‌هایی نبودند که مزه‎ی چوب می‏دهند. البته فکر کرد چون میوه دوست‌ ندارم تکه‌ی کوچکتر نارنگی را خواستم اما در اصل چون دکتر گفته بود مرکبات نخورم سعی کردم حرفش را کمتر زمین بگذارم. البته کاکائو و قهوه هم نباید بخورم و خدا می‎داند که کجاها شده که تا مرز گناه پیش رفتم و برگشتم. حتی یک‌شنبه پریناز هم شاهد بود که فقط شیر گرم سفارش دادم. راستش من همیشه فکر می‏کردم که هر چیزی در زندگی‎ام روزی تمام خواهد شد به جز عشقم به قهوه و شکلات و حتی فکر ترک کردن این‌ها مرا با مشکلات فلسفی روبرو می‎کرد. یک ماه پیش که یک ماه از این ترک رابطه شروع شده بود خودم را در میدان تجریش پیدا کردم و در کافی‌هوس لمیز و در حال سفارش دادن یک موکای بزرگ و پودینگ شکلات. خودم را برای بهترین و صمیمی‌ترین لحظات آماده کرده بودم اما یک ربع بعد از خوردن این‌ها انقدر استرس گرفتم که حال بالایم از دماغم به آسمان رفت، بدنم دیگر در مقابل کافئین مقاوم نبود. مثل معشوقی که پس از مدتی هجران می‌اید و به‌جای آرامش دل‌شوره می‏ریزد در دل آدمی و دیگر هی‍چ چیز مثل قبل نخواهد شد. با خودم فکر کردم که وقتی خواستم پیاده شوم از راننده تشکر کنم و بگویم شب خوبی داشته باشید. بعد سریع جوابی شنیدم که می‏گفت با این‎که می‌دانم خودم شب خوبی نخواهم داشت. دستبندش پنج سنگ بنفش گرد دارد. گفت کسی بهش گفته تو انقدر مستقلی که فکر نمی‏کردم اصلا بخواهی با کسی باشی. نگاهش کردم با مکث و گفتم مگر مستقل‌ها دل ندارند؟ و او هم گفت که به طرف یک هم‌چنین جوابی داده. وقتی شافل گوشی‌ام آهنگ تابستان هفتاد و هشت را انتخاب می‎کند می‌بینم که چقدر یادم رفته بود که چقدر این آهنگ خوب است. خیلی وقت بود که گوش نداده بودمش. می‌ترسیدم حالم بد شود، ترس از هرچیز بدتر از خود آن است این از معدود جملاتی‌ست که کاملا قبولش دارم اما ناخودآگاه و مکانیزم‌های دفاعی درونی آدم خیلی کولی اند. انقدر وحشت در دل آدم می‌اندازند، انقدر آدم را فلج می‎کنند که از جایش بلند نشود و همان‌جایی که هست بماند و حرف‌های تکراری بزند. البته بعضی وقت‌ها همین کولیِ درون به آدم کمک می‌کند که کول شود و برمی‌دارد اتفاقات ناجور را از جاهای دم دست ذهن می‌برد آن زیرها قایم می‌کند و ‌ما فراموش می‌کنیم و این تنها کاری است که در خیلی مواقع از دستمان بر می‌آید ولی هیچ‌گاه نمی‌بخشیم. بخشیدن اصلا یک چیز موهومی‌ست. می‌توان گذشت از دیگران، می‌توان گذشت از خون کسی که برادرت را کشته یا از چشم کسی که چشمت را درآورده ولی آن‌چیزی که ما به آن می‎گوییم بخشیدن، در اصل همان فراموشی‌ست. تا وقتی کسی در قبر باشد و چشمی کور، شاید بتوان کول بود یا فراموش کرد ولی همیشه آزردگی‌اش خواهد ماند. فکر کردم که آبا حالا که من شب خوبی ندارم، آرزوی شب خوبی برای راننده تصنعی نیست؟ مگر نه اینکه ما آدم‌هایی را که چیزهایی که ما نداریم را ندارند، بیشتر دوست داریم و به آن‌هایی که نداشته‌هایمان را می‌گذارند در کیف‌شان، روی موبایلشان، می‌گیرند در دستشان و می‌برند خانه‎هایشان حسودی می‎کنیم؟ اما راننده واقعا آدم خوش‌اخلاق و مرتبی بود و به کلی مرا با خودش همراه کرده بود. وقتی آدم با خودش است و کاری به کار کسی ندارد می‌تواند بزند زیر همه چیز و کلا خود را در هیچ چارچوبی قرار ندهد، اما وقتی می‎رسد به دیگران باید principle داشت. وقتی در صفحه‌ی لپ‌تاپ باشد می‎گویم شعار می‎دهم که بیل‌ها را باید کشت اما در مواجهه با افراد خشونت را ملغی می‎‏دانم. همه پیاده شدند، کمی جلوتر در حالی که می‌گفتم شب خوبی داشته باشید پیاده شدم.

I was playin' with her, She was playin' with me

Polygamy مسئله‌ای مخاطره‌انگیز است که آدم‌ها ممکن است در همین زمانه و جوامع متمدن هم با آن از نزدیک روبرو شوند. البته این عبارت در معنای لفظی به معنای چندهمسری ولی در معنای اصطلاحی، هنگام داشتن چند پارتنر و به قولی mate هم به کار برده می‏شود. Polygamy در ایران به غیر از نوع قانونی آن که داشتن چند زن به صورت هم‌زمان است، شامل نوع غیر رسمی و یا همان "چندپر"ی هم می‌شود. بدون شک عناصر درگیر این رابطه‌ی یک به چند، تجربیات متفاوتی از حضور در این پدیده دارند. افرادی که در بخش دوم یا جمع قرار دارند چه جامعه‎‌ای مونث باشند، چه مذکر چه هردو، دینامیک خاصی برگرفته از حسادت را تشکیل می‎دهند. باید توجه داشت که در جوامع امروزی که Polygamy عموما مسئله‌ای نکوهیده است، در بسیاری موارد این پدیده از سوی عنصر مفرد مخفی می‌شود. به دلیل گسترش ارتباطات و کاهش پرایوسی این پنهان کردن ممکن است فقط از پارتنر اول میسر باشد و قضیه برای پارتنرهای دوم و سوم و الی الابد آشکار باشد. البته باید بگویم که من در این نوشته تفاوتی برای زنانی که با چند مرد رابطه دارند و بالعکس، قائل نیستم و نظراتم را برای دو گروه قابل تعمیم می‎دانم.

 Polygamy ای که به طور کامل پنهان باشد مسئله ی بحث من نیست و قصد من پرداختن به گونه های کامل و یا نیمه آشکار آن است. در این نوشته بر افرادی که در قسمت تاریک رابطه‌اند و از وجود شریک دیگر آگاه نیستند هم حرجی نیست. افرادی که در رابطه حاضرند و بعد یا در ابتدای ورود شخص سوم یا در جریان حضور وی از آن مطلع می‌شوند و از رابطه بیرون می‏روند هم شامل بررسی این نوشته نمی‎شوند چرا که این گروه و دسته‌ی اول درگیر مفهوم polygamy نشده‌اند. اما افرادی که مطلع می‎شوند و رابطه را ترک نمی‎کنند نیز دلایل و انگیزه‌های خود را دارند. این افراد ممکن است وابستگی شدید عاطفی، مالی و یا اجتماعی به پارتنرشان داشته باشند که ترک رابطه را در عین ناخوشایند بودن آن ناممکن کند. همین‌طور وقتی طرف مقابل به جای ترک گفتن رابطه‌ی قبلی و رفتن به رابطه‌ی جدید گزینه‌ی هم این و هم آن، را روی میز می‎گذارد، این سیگنال را به وی می‎دهد که رابطه‌ی موجود برای وی ارزشمند است و جایگاه شریک قدیمی گرچه متزلزل شده اما فرونریخته است، هرچند در بسیاری موارد ممکن است استفاده از این گزینه به دلایل دیگری باشد ولی از طرف فرد اول این سیگنال دریافت می‎شود و وی ممکن است به این دلیل تصمیم به ماندن در رابطه و جنگیدن برای جایگاهش بگیرد. عامل دیگری نیز ممکن است انگیزه ی عدم ترک رابطه باشد که با دلایل دسته‌ی بعدی افراد که مورد بررسی قرار می‌گیرند اشتراکاتی دارد و برای جلوگیری از دوباره گویی در همان بخش به آن خواهم پرداخت.

حال اگر به افرادی که در نیمه ی روشن رابطه قرار دارند و از وجود شریک دیگری آگاهند بپردازیم باید دنبال انگیزه‌ای قوی در برقراری این رابطه بگردیم. مسئله این‌جاست که چرا افرادی که از وجود نفر دیگری در یک رابطه آگاهند وارد رابطه می‎شوند؟ (سوال من البته به معنی زیر سوال بردن اخلاق فرد مطلع نیست چرا که در بحث من اخلاقی بودن افراد و در نظر داشتن احساسات و انتظارات دیگران مطرح نیست. بلکه فرد مورد نظر من در بحث کسی است که فقط منافع خود را در نظر می‌گیرد). این‌طور مشاهده شده که در عمل بعضا آدم‌ها تمایل بیشتری به حضور در چنین رابطه‌هایی دارند و به نظرشان این دینامیک -عموما- سه نفره جذاب‌تر نیز هست. در بسیاری از فیلم ها دبده‌ایم که آدم‎های ازدواج کرده برای شخصیت‌های داستان جذابیت بیشتری دارند - مثلا موقعیت مکرری که مردی وقتی حلقه‎ی ازدواج دارد و زن‌ها بیشتر جذبش می‎شوند-. سوال این‌جاست که یک فرد چرا باید وارد رابطه ای شود که بداند دارد پارتنرش را با کس دیگری تقسیم می‏کند؟ تمامیت و انحصار طلبی از صفات انسانی‌ست که در ازای نادیده گرفتن آن‎ها باید امتیازی گرفته شده باشد. به نظر می‎آید در مقابل این عدم تمایل بر تقسیم کردن، حس قوی‎تر برتر بودن و انتخاب شدن سر علم می‏کند. کسی که وارد چنین رابطه‌ای می‎شود در اصل بلیت حضور در رابطه را از فرد حاضر در رابطه برده است و اطمینان دارد که برتر از شریک اول است. البته بارها دیده‌ایم و شنیده‌ایم که افرادی بر دوست‌داشتن هردو (یا سه یا چهار)ی پارتنرهایشان اصرار می‎ورزند و این که هرکدام دنیایی دیگرند اما باید توجه داشت وقتی داشتن بیش از یک پارتنر عملی مضموم است وقتی کسی حاضر به انجام آن می‏شود یعنی برای شخص جدید رتبه‌ای حداقل هم‌تراز با شخص قبل قائل است که دارد عواقب این عمل را به جان می‌خرد و نفر جدید را با وجود داشتن شریک بر او (شما بخوانید over him/her) انتخاب می‌کند. علاوه بر این بنا بر قاعده‌ی هرآنچه سخت‌تر بدست آید ارزشمند‌تر است، رضایت درونی بیشتری نیز با وارد شدن به رابطه به طرز غیرمعمول آن شامل احوال فرد ثالث خواهد شد. وارد شدن به چنین رابطه‌ هایی امکان رقابت و داشتن رفرنس را می‏دهد.( البته این ویژگیِ دینامیک  polygamyبرای دسته‌ی قبلی افراد هم قابل تعمیم دادن است( در چنین رابطه‌هایی فرد می‌داند که دارد انتخاب می‎شود می‌داند برای شریکش خاص است و با نفر دیگر فرق دارد می‎داند و به احتمال زیاد - نقاط ضعف فرد دیگر را ندارد و خلاصه می‎داند که مهر تایید نه بر اثر ناچاری طرفش در پیدا کردن پارتنر بلکه به دلیل لیاقتش بر او خورده است.

دسته ی آخر هم همان افرادی هستند که چند نفر را درگیر رابطه با خود کرده اند و به عبارتی

Next thing you know, we were playing with threes