Is it hard to go on, make them believe you are strong

ورودی های جدید دانشگاه و مادروپدرهایشان را که این روزها می‏بینم همه‎اش دلم برای بچه ای که مجبور است با مادرپدرش توی دانشگاه راه برود می‌سوزد. بعد هی به خودم می‏آیم که آخر به توچه شاید اصلن یارو خوشش بیاید با مادرپدرش بیاید دانشگاه و همه که مثل امثال تو نیستند که آلرژی داشته باشند به خانواده. ورودی‌های جدید ارشد هم معلوم‎اند چرا که قیافه‌شان آشنا نیست در دانشگاه ما که مثل یک دهات کوچک است اقیافه‌ی همه از هر رشته‌ای و هر سنی را حتما قبلا دیده‌ای. یک استوانه ی بی سروته بتونی هست وسط دانشگاه که نمی‎دانم کاربردش چیست اما تویش کلی سوراخ دارد مثل سوراخ های دیوار سنگ‌نوردی. امروز که داشتم از کنارش رد می‎شدم به نظرم چیز مناسبی یعنی به اندازه‌ی کافی سفت آمد که بروم تویش و سرم را بکوبم بهش. کلا چند وقتی ست اشیاء گنده‎‌ی سفت که می‏بینم می‌خواهم بروم سرم را بکوبم بهشان. علاقه ام از پرت کردن خودم از پنجره های ساختمان‎های بلند به متلاشی کردن سرم منحرف شده. راهنمایی که بودم در مدرسه یک stalker داشتم و من هم هی وی را از خود می‎راندم. نمی‎دانم لابد چون فکر می‎کردم کار درست همین است و آدم نباید کادوهای الکی کسی را قبول کند. به هر حال در همین گیر و دار یک زلزله نزدیک تهران آمد و پدرش در جاده به دلیل ریزش کوه مرد. وقتی برایمان نمای کلی حادثه را می‏کشید بغض توی صدایش نبود. می‎گفت اردک هایشان قبل از زلزله هی خودشان را به درودیوار می‏کوبیدند. من هم چندوقتی‌ست اینطوری شده‎ام وقتی قرار است اتفاق بدی بیفتد حالم بد می‎شود قبلش. بعد از اینکه پدرش مرد من رویه‎ی خودم نسبت به وی را تغییر ندادم و همان گه قبلی ماندم. راستش مطمئنم اگر مسئله‎ی نیمه مشابهی الان اتفاق بیفتد و طرف پدرش بمیرد من حتما رفتارم را تغییر خواهم داد. بچه ها ترحم نمی‌کنند یعنی برایشان تعریف نشده. کاش کلا ترحم کردن را یاد نمی‎گرفتند آن‌وقت می‎شد هرکار می‏خواهی بکنی بدون اینکه از pathetic به نظر آمدنت بترسی. 

same old shit

مادرم می‎گوید بچه که بودم یعنی نوزاد، از این ها بودم که تا صبح گریه می‎کردم. حالا که کلی تحقیقات می‌کنند روی همه چیز، فهمیده اند که این بچه ها که این‌طوری اند بیولوژیکی فرق دارند با باقی بچه ها یعنی کلا استرسی و عصبی و روانی و اینها هستند. به هر حال مسئله این‌جاست که از قضا این بچه ها بزرگتر که می‎شوند خیلی بچه های آرامی می‌شوند و کارشناسان دلیل این قضیه را این می‎دانند که بچه خودش تصمیم می‎گیرد که آرام باشد. یعنی می‌نشیند و با خودش می‌گوید، حاجی بیا آرام باش و مث باقی ملت شو و در بسیاری موارد هم این بچه در تلاشش موفق می‌شود. بعد ادامه ی تحقیقات نشان می‎دهد که زمانی که این آدم‎ها در بزرگسالی در شرایط سخت و استرسی و هر چیز از این قبیل قرار بگیرند دوباره این حالات استرس و این‌ها برمی‎گردد و چون آدم بزرگ ها فهمیده‌اند که نباید خیلی هم به خود سخت گرفت مقاومتی هم در برابر این همه پنبه شدن رشته ها نمی‎کنند.

آدمیزاد است دیگر دلش به چیزهایی الکی خوش و ناخوش است. راستش من دلم خوش بود به اینکه کلی آدم شدم و شکلات و قهوه نمی‎خورم کلی کارهای سلامت انگیز می‎کنم و با خودم میروم سینما و سالاد می‌خورم و یک بار هم سرکه خرماو روغن زیتون ریختم رویش، توی کوه شربت بهارنارنج و خاکشیر هم می‎خورم ولی باز الان که زندگی از دستم در رفته همان دانه های درخت کاکائو و قهوه مرا هر روز و شب به خود می‌خوانند. شب‌ها کم می‌خوابم و از خودم کار الکی می‎کشم. بعد تازه وقتی حالت احتضار می‌آید به سراغم از همان هایی که می‎دانم با تمرکز درست نمی‎شود به جای اینکه بشینم می‌افتم کله ام می‌خورد زمین و باد می‎کند. دلم خوش است دوست‌هایی دارم که دارم که دکتر قرار است بشوند و حالا می‎دانم به گواهی فوتم هم نمی‌رسند (نو آفنس). تازه وقتی می‌روم اورژانس دلم خوش است که می‎دانم هدتروما یعنی چه، از کلاس کمک های اولیه ای که دو سال پیش رفتم همین هدتروما یادم است و اینکه اگر کسی طوری اش شد و ما نمی‎دانستیم چقدر هوشیار است اول داد بزنیم آقا، آقا بعد بزنیم توی صورتش بعد نوک سینه اش را ویشگون بگیریم بعد ببینیم نفسش در می‌آید و بعد نبضش را بگیریم راه تنفسش را باز کنیم، بعد یک سری کار دیگر و آخر هم سی پی آرش کنیم، این را هم یادم است که گاز انسان از همه خطرناک تر است چرا که هر آشغالی می‎خورد. دلم خوش است که خانوم پرستار نبضم را می‎گیرد و می‎گوید نبضت ورزشکاری است. بعد دلم خوش است وقتی سی تی اسکن می‎گیرند گوشواره و گیره و گردنبد ندارم که بخواهم دربیاورم و تازه مثل شاواسان تو یوگا دراز می‎کشم و اصلن تکان نمی‌خورم و عکسم خوب می‌شود. دلم خوش است که مادرم مسافرت است و بالای سرم گریه نمی‎کند و از سر و کول خاندان بنی هاشم بالا نمی‌رود. دلم خوش است که بلدم آزمایش خونم را بخوانم و ببینم سدیم و آهن ام پایین است. بعد هم که می‌آیم خانه این عکس های لایه های سرم را نگاه می‎کنم و دلم خوش است که جان‌دوست شده ام و بلدم بروم توی گوگل عکس های تومورهای مغزی را نگاه کنم و با عکس های کله ی خودم مقایسه کنم.

کاغذهای مچاله

بعد از اینکه اتاقم را از کاغذها و هرچیز مربوط به دانشگاه پاکسازی می‌کنم و تمام تلاشم را می‎کنم هرچه را می‎توانم دور بریزم و بر سندرم آشغال جمع‌کنی ام مقابله ‎کنم، سراغ Word می‌آیم که فایلهای autosaved ای که از یکی دو ماه قبل همانطور مانده‌اند را دور بریزم که هر بار که می‎پرسد واقعا این‌هایی را که جمع کرده‌ای می‎خواهی؟ لازم نباشد تیکش را از روی نه بردارم و بگذارم بله که می‎خواهم خیلی هم لازمشان دارم و بعد با خودم بگویم شاید از این همه یک چیزی لازم باشد. بیست و خورده ای فایل بود، بین چیزهایی که برای پروژه ام تکه تکه نوشته بودم و هی سرهم کرده بودم و از این فایل به آن فایل برده بودم، چندتایی هم نوشته هایی نصفه برای وبلاگم بود که هیچ‌وقت کامل نشده بودند. فایل های پروژه ام را پاک می‎کنم و در آخر پنج شش صفحه ی ورد که نوشته هایم تویش است باز می‎ماند. بعد می‎نشینم و می‎خوانمشان و هیچ کدامشان را نمی‎توانم ادامه دهم مثل شیر پاکتی که توی کابینت هم می‎شود نگهش داشت ولی درش را که باز کنی دیگر هیچ کاری نمی‌شود کردش. بعد فکر می‎کنم که چرا نمی‎شود این‌ها را پشت هم کپی کرد و به عنوان یک پست به خورد ملت داد به این که کاش کارهایی که به عنوان رشته و کار و زندگی انتخاب کردم را قدر کارهایی که شب هایی که حالم گرفته است می‎کنم دوست داشتم و قدر این‎ها برایم ارزش داشت. کاش پروژه ها و مشق هایم را مثل این پست ها، نتوانسته بودم پشت هم کپی پیست کنم.