این تویی می‌دانستی؟

این you ای که گوگل درون پرانتز کنار اسم آدم می‌گذارد حس عدم هویت و از خودبیگانگی را به من الغا می‌کند.این که آدم خود را از بیرون نگاه کند خوب است اما اینطور انگار به زور خودت را می‌کند در چشمت، این عبارت داخل پرانتز یک‌جوریادآوری است که چه هستم و چه نشان می‌دهم که هستم و شاید حتی تهدید به خاطر تمام دانسته‌هایی که از من دارد و دیگران نمی‌دانند.

اوری سینگل تایم

در اواخر فیلم before sunset یک جایی جولی دلپی می‌گوید که هر روز صبح که قبل از رفتن به سر کار گربه‌اش را در حیاط ساختمان رها می‌کند،  طوری اطرافش را نگاه می‌کند که انگار اولین بار است که به آن‌جا می‌رود و هر روز این قضیه تکرار می‌شود. هربار که پول‌هایم تمام می‌شود و مجبور می‌شوم به پدرم بگویم برای پست مدارک و خرید کارنامه و چیزهایی از این دست به من پول بدهد لبخندی می‌زند و با لحنی حاکی از ناباوری و تمسخر می‌گوید تو هنوز قصد داری بروی؟ و من هم هر دفعه توضیح می‌دهم که بخش خوبی از وقت من صرف همین کار می‌شود و زمان زیادی هم قبلا صرف کرده ام و باز پیشنهاداتی شروع می‌شود که کنکور بده کاری ندارد که و من هم از روی حوصله تک تک شبهات را رفع می‌کنم به خیال خودم. نمی‌دانم چه می‌شود یک جور مبارزه‌منفی‌‌ و مذاکره قاطی شده اینجا. سعی می‌کنم سربسته پیش ببرم مسائل را شاید کمی عقب آمدند شاید راضی شدند. سماجت جواب داده برای خیلی‌ها از همین چیزها که می‌گویند تلاش کنی فلان و بهمان می‌شود هم شاید بشود. دوباره دلار گران شد اما باز مذاکرات داریم می‌گویند می‌آید پایین چند روزی. مذاکرات هسته‌ای ما هم فکر کنم به این شکل باشد. دو طرف همین‌قدر دور از هم و همین‌قدر امیدوارند. نمی‌دانم این آدم های مذاکره کننده شب‌ها که به خانه می‌آیند چه شکلی اند و چقدر حالشان گرفته است. اگر من یکی‌شان بودم هر دفعه بیرون می‌آمدم از اتاق مذاکره می‌نشستم روی زمین زار می‌زدم کلی مثل الان.

حیف

 دمپایی پوشیده‌ام چون هنوز خورده شیشه در اتاقم هست. دقیق یادم نمی‌آید که کی شکست. یک صیح بود که زنگ موبایل را می‌خواستم خاموش کنم و دستم خورد به لیوانی که درآن شیر خورده بودم و شکست. نمی‌دانم پنجشنبه بود یا جمعه یا شنبه یعنی یک شواهدی هست که قبل از شنبه بوده و شواهدی که نباید بعد جمعه باشد. صدای خورد شدن شیشه ها زیر دمپایی مرا وادار می‌کند تصور کنم که اگر دمپایی نداشتم چه می‌شد. هر سه چراغ مودمم روشن است اما وصل نمی‌شود. منتظر میمانم و به تابلوی نقاشی در اتاقم نگاه می‌کنم. پسردایی سه ساله ام چند وقت پیش به اتاق من آمده بود و با دیدن نقاشی ام که از دیوار آویزان بود ترسید و گفت که خیلی وحشتناک است و بعد برای دلداری خودش هی می‌گفت پویا از هیچ چیز نمی‌ترسد. دوش که گرفتم و خواستم لباس‌هایم را بپوشم دیدم که زیرپیراهنی پدرم اشتباهی به لباس های من راه‌ پیدا کرده و من هم آن را با بلیزی که برای عروسی پسرعمه‌‌ام خریده بودم اشتباه گرفتم و به عنوان لباس منتخب با خودم به حمام آورده‌ام. لباس را برای پوشیدن در آن عروسی که عمه‌ام که آن عمه‌ای نبود که مادر داماد بود به من گفت مگر آمده‌ای فوتبال بازی کنی؟ خریده بودم. این پسرعمه‌ی من چهل و خورده‌ای سالگی ازدواج کرد و زنش را هم عمویم خیلی مسخره در یک ملاقات کاری کوتاه برایش پیدا کرد. عمویم میانه‌ی خوبی با حریم شخصی ندارد و درمورد خیلی چیزها نظر می‌دهد. اولین جرقه‌های هنر مفهومی وقتی در من شکل گرفت که وقتی نه-ده سالم بود نقاشی دفرم شده ی عمویم را که از دستش عصبانی بودم کشیدم و به همه نشان دادم. آن روز به من گفت که چون دخترم باید الان به جای اینکه بنشینم برای همه که عده‌ی زیادی بودند چایی بیاورم و من هم گفتم که چرا پسرها نیاورند و او هم مرا دعوا کرد. من هیچ‌وقت این مسائل برایم حل نشد و هیچ‌وقت عمویم را دوست نداشتم. خواهرم می‌گوید آدم کینه‌ای ای هستم. این روزها از خیلی از کارهایم پشیمان می‌شوم و این همه پشیمانی را با خودم می‌کشم. مثلا از سه کار امروزم پشیمانم و همین‌طور دیروز و روزهای قبلش. یادم می‌ماند همه‌شان آدم‌ها باید فراموش کنند تا کینه‌ای نباشند، من از خودم هم کینه دارم.

دور همی

صبح که از خواب پا شدم کاملا سرماخورده بودم. تمام ویژگی‌هایی که گفتنشان خیلی خوشایند نیست را داشتم ولی می‌دانستم که خیلی کار دارم و این مریضی این موقع بسیار مشکل‌ساز خواهد بود. اینطور شد که من ده لیمو‌شیرین و دو قرص ادالت‌کلد خوردم و راهی دانشگاه شدم. علائم سرماخوردگی از من ناپدید‌شده بود و کلی کارهای هیجان‌انگیز کردم. مثلا با عده ای راجع به وضعیت اپلای هفتی‌هایمان حرف زدم و بعد هم رزومه ی یکی‌شان که عکس گنده‌ای از خودش در آن گذشته بود را هم گرفتم تا از یک جاهاییش استفاده کنم، یک جایی هم مدارکم را آپلود کردم و رفتم دانشگاه تهران تا سی‌دی حاوی خالی‌بندی هایی راجع به خودم را بدهم یک استادی که سر کلاسش می‌رفتم به این جایی که مدارکم را آپلود کردم قالب کند. اما حدود دو دقیقه دیر رسیدم و این استاد بعد از کلاس رفته‌بود خانه سریع، ما دبستان هم که بودیم چند دقیقه معطل میکردیم قبل رفتن به خانه اما این‌ها از این مرام‌ها ندارند. البته وضع اسف‌باریست دو یا بعضا سه استاد در یک اتاق در هم میلولند. به هر حال این همه راه تا دانشکده علوم اجتماعی یا همان سرجلال بی‌فایده بود و من تصمیم گرفتم از آن‌جا تا انقلاب را پیاده گز کنم.  این ناخن شست من رفته در گوشت پایم و درد می‌کند بدجور اما دیدم صفای بیشتری دارد اینجور. این مسیر را من شش هفت سال طی کرده بودم از وقتی خانه‌مان را عوض کردیم هم خیلی وقتها این مسیر را آمدم و رفتم. نمی‌خواهم بگویم کلی خاطره دارد و نوستالژی، من انقدر حس ها و ایده های متفاوت در طول این مسیر داشته‌ام که هیچ حسی را به من الهام نمی‌کند راه رفتن در آن. مثل بعضی آهنگ‌هایی که خیلی خیلی دوست داری و چون همیشه گوش داده ای به تو این امکان را می‌دهد که بتوانی برای همیشه بی هیچ خاطره‌ای گوششان کنی. همین هیپچ و خالی بودنش چیزی بود که نیاز داشتم. اول رفتم از شیرینی فروشی آن‌جا برای خودم شکلات تلخ خریدم. گران شده اما این از آن قبلی‌ها داشت که ارزان بودند. بعد رفتم مغازه‌ای که لباس‌هایش همیشه خیلی گران بود و پالتوهایش را دیدم و دو پالتوی قشنگ را که می‌دانستم هیچ‌گاه نخواهم خرید پرو کردم. هروقت این کار را می‌کنم یاد دوست خواهرم می‌افتم که تعریف می‌کرد یک روز در خیابان شانزه لیزه جمهوری که پریروز فهمیدم به معنای مزرعهای خانم لیزه هست، یک لباس خیلی گران را پرو کرده و فروشنده گفته که نمیخرید؟ و طرف ما نیز گفته که گران است. فروشنده هم به شدت قیمت را کم کرده، تا نصف قیمت و طرف ما نیز هی شرمنده شده و خیلی بد شده خلاصه. به هر حال این‌جا از این فروشگاه‌ها بود که فروشنده‌گانش یک گوشه دور هم حرف می‌زنند و کاری به کارت ندارند. بعد از آن هم رفتم برای صورت لامصبم کف شستشوی گرانی خریدم و همینطور که از داروخانه بیرون آمدم و سنجیده بودن این خرید را بررسی می‌کردم فردی با صدای بلند کامنتی راجع به مناسب بودن قیافه‌ی من گذاشت ولی نزدیک که شدم گفت چرا جوش داری و بعد من دیگر به سنجیدگی این خرید فکر نکردم. بعد هم مغازه‌ای که کیف و کفش چرم داشت و خیلی گران‌فروش هم بود را دیدم و آن کیف زیبایی که برای یازده سال پشت ویترینش آویزان بود را دیگر ندیدم. ویترینش را خوب نگاه کردم تا ببینم فروخته شده یا جای دیگریست و آخر سر پشت کیف دیگری دیدمش. بعد دیدم کم کم باید به یکی بگویم بیاید با هم برویم. اصلا من آدم تنهایی راه رفتن نیستم. آدم دوست و رفیق دارد که بیایند راه بروند دیگر. به هر حال در همین گیرودار آناهیتا ابراز تنهایی کرد در دانشگاه و منم پیشنهاد انقلاب را دادم که سریع پذیرفته شد. چون دیر آمد من رفتم برای خودم گز کردم اما این انگشتم خیلی اذیت می‌کرد. رفتم بالاخره به این مغازه ای که جامدادی های خوشگلش پشت ویترین است و به کسی نمی‌دهد اعتراض کردم که این‌ها چهار سال است همین‌جاست خوب بدهید به ما دیگر. بعد که آنا آمد هم رفتیم پارک دانشجو و سرد بود و علائم سرماخوردگی من داشت نمایان می‌شد. بعد تارا را هم که دیدیم که از گرایشات چپ‌گرایانه رنج می‌برد و من در این حین سه بار مسیر انقلاب ولیعصر را طی کردم. آخر سر هم حالت تهوع داشت بر من مستولی می‌شد که رفتم . اتوبوس پر نبود اما وقتی جای نشستن نباشد سرنوشت شومی در دراز مدت خواهی داشت. من حالم داشت بدتر میشد. اول به نود درجه خم شدن اکتفا کردم بعد کف بی‎آرتی نشستم و شکلات تلخ خوردم اما خیلی حالم داشت بد می‌شد. بعد به خانوم رو به رویم گفتم من حالم بد است شما بلند شو ما بشینیم و بعد یک دقیقه حالات احتضار بر من مستولی شد دوست داشتم که زیاد زجرآور نباشد چون داشت هی بدتر می‌شد. با خود می‌اندیشیدم که من که کاری نکردم. نه از این کاری نکردم‌ها که من که گناهی نکردم چرا در جوانی بمیرم بلکه با خود گفتم من که کار کشنده‌ای نکردم. نه چیز مسموم‌کننده‌ای خوردم و نه سرم به جایی اصابت کرده به هر حال مرگ طبیعی هم مرگیست دیگر. بعد گفتم پس من در اتوبوس خواهم مرد و دیگر چیزی نفهمیدم. متاسفانه هیچ چیز یادم نمی‌آید اما می‌دانم داشتم چیزهای عجیبی می‌دیدم و رنگ‌وارنگ بود. بعد که چشمانم را باز کردم دو شکلات جلوی چشمانم بود و یکی داشت شانه‌هایم را به طرز دلپذیری فشار می‌داد. مردم از خدا تشکر کردند که من زنده ام و من هم به‌شان پاسخ دادم که حالم خوب است و سه بار در جواب خانمی که شکلات را در چشمم می‌کرد گفتم ممنونم همین الان شکلات خوردم و دهنم مزه‌ی شکلات تلخ می‌داد. بعد خانمی که کنار من بود گفت من بیشتر فشارم افتاده و به شکلات نیاز دارم و بعد فهمیدم لابد اتفاقات بدی افتاده و بعد از وی جویا شدم که چه‌ها شد در غیاب من و گفت که سرت را گذاشتی روی صندلی جلویی، یعنی همان زمان که گفتم پس من  در اتوبوس خواهم مرد.  بعد بک‌هو پرت شدم روی این زن بیچاره و بدنم هم بسیار سفت بوده و من یک‌چیزی در حدود فاینال دستنیشن آمد در ذهنم و اینطور. بعد هرکدام یک‌ دست پرسیدند قبلا هم اینطوری شدی و من هم گفتم نه و بعد هم نفهمیدم چطور اشتباهی پیاده شدم و تا آمدن اتوبوس بعدی صبر کردم. 

happy dad?! (1)

یک قسمت از کارتون سیمپسونز هست که هومر با دیدن خانواده‌های دیگر به این نتیجه می‌رسد که خانواده‌ی بسیار بی‌نظم و ناهنجاری دارد و قوانینی می‌گذارد تا شبیه به دیگران شوند. صبح اول قرار می‌شود با هم صبحانه بخورند. سر صبح وقتی بچه ها را به زور از خواب بیدار می‌کنند و همه سر میز حاضر می‌شوند لیسا به هومر می‌گوید. هپی دد؟

از آن جایی که یادم می‌آید هیچ‌گاه در زندگی هیچ شیطنت بچه گانه‌ای انجام نداده‌ام. حالا این به خاطر ترس از دعوا‌شدن بود یا عدم کنجکاوی زیاد معلوم نیست. در سه سالگی زمانی که خواهرم هشت سالش بود خانواده‌ی ما یکی از معمولی‌ترین خانواده‌های شهر تهران بود. من به مهدکودک نمی‌رفتم واکثر اوقات در اتاقم با عروسک‌هایم بازی می‌کردم و بعضی اوقات هم با خواهش‌های زیادم مادرم برای چند دقیقه با من هم‌بازی می‌شد. گاهی اوقات مادرم به خانه‌ی همسایه‌هایمان می‌رفت و من را هم با خودش می‌برد. من همیشه فکر میکردم مادرم با همسایه‌ها راجع به مسائل خیلی مهمی حرف می‌زند چون مثلا یکی‌شان هی جان دخترش را در حرف‌هایش قسم میخورد. اما الان می‌دانم که آن‌ها هیچ حرف مهمی برای گفتن نداشتند حداقل نه آن مهمی که من فکر می‌‎کردم. یادم می‌آید که همان کسی که جان دخترش که یکی دو سال از من کوچکتر بود را هی قسم میخورد وقتی به خانه‌شان می‌رفتم و بچه‌هایش به حرفش نمی‌کرند، دختر و پسرش که همسن من بود را از گرگ و آقای پلیس می‌ترساند و من را چون مادرم هیچ‌گاه نترسانده بود از این چیزها، متعجب میکرد اما نمیدانم چرا هیچ‌وقت به آن‌ها نگفتم که همچین موجوداتی با فراخوانی مادر شما هیچ‌گاه به سراغتان نمی‌آیند. شاید آن را دخالت در تربیت بچه‌ها میدانستم، یکی از اولین مفاهیمی که یک ایرانی می‌آموزد این است که هرکس به طور کامل اختیار فرزندانش را دارد و خب اگر نیک بنگریم بسیاری از مشکلات ما از همین عقیده نشئت می‌گیرد. به هر حال من هیچ‌گاه شیطنت نکردم، خواهرم هیچ‌گاه در دبستان نمره ی پایینتر از نوزده نگرفت و معلم‌هایش همیشه از او تعریف می‌کردند. من هم مراحل طبیعی رشد را طی می‌کردم. خوب یادم است که وقتی با پسر خانمی که جان دخنرش را قسم میخورد قدمان را مقایسه می‌کردیم من همیشه بلندتر بودم. راستش را بخواهید روزها حوصله‌ام بسیار سر می‌رفت. خیلی دوست‌داشتم که به مهدکودک بروم و همیشه برگشتن بچه ها از مهدکودک و مدرسه را از پنجره تماشا می‌کردم چندباری که مسئله را با خانواده مطرح کردم برایم توضیح دادند که مهدکودک جایی است که خانواده ها به اجبار بچه‌هایشان را می‌گذارند چرا که مادر خانواده هم کار میکند اما من بسیار خوش‌اقبال هستم که نیازی نیست مادرم کارکند و میتوانم در خانه بمانم و تربیت سالم داشته باشم. ما روی هم رفته وضع مالی‌مان هم بد نبود. مثلا از آن همسایه‌مان که چهار تا بچه داشت و ما می‌رفتیم از راه پله های اضطراری خانه‌شان و دبرنا بازی میکردم وضعمان بهتر بود. خانه‌ی ما مبل نداشت یک ابرهای درازی با روکش مخملی سبز یشمی که بهشان کناری میگفتیم دور خانه مان بود و چندین پشتی دور خانه وجود داشت. ما خانه‌مان را عوض کردیم و من به پیش‌دبستانی رفتم روزهای اول پشت سر مادرم گریه می‌کردم و از وی می‌خواستم که مرا در این جای غریب تنها نگذارد. خواهرم هم در همان مدرسه کلاس پنجم بود اما من برای یک یا دو هفته ی اول پشت سر مادرم گریه میکردم. هنوز هم گاهی وقتی به جای نامطلوبی برای اولین بار میروم و میدانم نمی‌توانم تا مدتی از آن جا خارج شوم حسی که شانزده سال پیش داشتم به سراغم می‌آید. به هر حال این بحران خانوادگی پس از یک هقته رد شد و ما باز هم خانواده ی معمولی با بچه های سربه راه شدیم. سال بعد خواهرم راهنمایی فرزانگان قبول میشود و من هم شاگرد ممتازی در کلاس اول دبستان می‌شوم. البته خانواده ی من نمی‌دانستند که من از عدم داشتن دوست در دبستان رنج می‌برم و خب کاملا خیالشان راحت است. یادم می‌آید که یکبار سر صف من را به عنوان دانش‌آموز نمونه تشویق کردند و بعدها فهمیدم که کادوها را پدرم به مدرسه داده بود. آخر پدربزرگ من برای این که بچه هایش(پسرانش) درس و مشق را ادامه دهند و از دیگر همکلاسیهایشان که رعیت زاده بودند جدا شوند از این کارها میکرده است. به هر حال مادر من همیشه برای خاله هایم تعریف می‌کرد که من وقتی به خانه میرسم اول مشق‌هایم را مینویسم. بعد از اینکه ما دوباره خانه مان را عوض کردیم من هرچه بیشتر در تحصیل خودکفا می‌شدم. وقتی برادرم به دنیا آمد دیگر کسی نگران وضع تحصیلی من نبود. در راهنمایی من دوستان زیادی برای خودم دست و پا کردم و به دلیل عقده های قبلی سعی کردم هی بیشترشان کنم تا به فردی تبدیل شدم که سال‌پایینی‌ها هم مرا به عنوان سردسته‌ی گنگی باحال می‌شناختند. وقتی من به دبیرستان وارد شدم خواهرم انتخاب رشته ی مزخرفی کرده بود و در داشت کمکم در باتلاق فیزیک شریف  فرو می‌رفت. همانطور که پدرم پله های ترقی را چندتایکی طی میکرد همه چیز در حال عوض‌شدن بود. در این روزها خانواده‌ی ما خیلی به بچه‌هایش افتخار میکرد ما بچه های سربه‌راه و مومن فدایی اسلام میرفتیم که راه پدر را در خدمت به وطن ادامه‌دهیم. افت تحصیلی خواهر من با ورودش به فعالیت های دانشجویی داشت همه چیز را تحت الشعاع قرار میداد. آغازگری روشن‌فکری دینی و تحت تاثیر‌قرار گرفتن من براندازی نرمی را در کانون خانه ی ایده‌آل ما آغاز کرده بود...

ادامه دارد

دور افتاده

خواب زیاد نشانه‌ی افسردگی است. این را همه می‌دانند اما من نمی‌دانم چرا چند روزی ست افسرده شدم. می‌گوییم دنیا به هم وصل شده ارتباط راحت شده و ما داریم شبیه هم می‌شویم. سریال‌هایی که آن طرف دنیا می‌سازند را چند ساعت بعد از پخش دانلود می‌کنیم و در تعریف بعضی اتفاقات زندگی‌مان حالات خودمان و دیگران را به شخصیت‌های این سریال‌ها نسبت می‌دهیم. انقدر کارهایی که باید قطار کنم زیاد شده که دیگر نمی‌توانم روی کاغذ نگهشان دارم و حالا افسرده شدم حالا که کار زیاد دارم. این ساعت از روز هوا انقدر تاریک میشود که نمیشود چیزی دید. غروب از شب هم تاریک تر است. این اختلاف ساعت لعنتی با آن طرف دنیا و این تفاوت روزهای تعطیل مرا افسرده می‌کند شاید. هیچ‌جور نمیشود یکی شد میبینم که هنوز چقدر بیگانه‌ایم با دنیایی که خودمان را هرچه نزدیک‌تر از قبل با آن حس می‌کنیم.