صبح که از خواب پا شدم کاملا سرماخورده بودم. تمام ویژگی‌هایی که گفتنشان خیلی خوشایند نیست را داشتم ولی می‌دانستم که خیلی کار دارم و این مریضی این موقع بسیار مشکل‌ساز خواهد بود. اینطور شد که من ده لیمو‌شیرین و دو قرص ادالت‌کلد خوردم و راهی دانشگاه شدم. علائم سرماخوردگی از من ناپدید‌شده بود و کلی کارهای هیجان‌انگیز کردم. مثلا با عده ای راجع به وضعیت اپلای هفتی‌هایمان حرف زدم و بعد هم رزومه ی یکی‌شان که عکس گنده‌ای از خودش در آن گذشته بود را هم گرفتم تا از یک جاهاییش استفاده کنم، یک جایی هم مدارکم را آپلود کردم و رفتم دانشگاه تهران تا سی‌دی حاوی خالی‌بندی هایی راجع به خودم را بدهم یک استادی که سر کلاسش می‌رفتم به این جایی که مدارکم را آپلود کردم قالب کند. اما حدود دو دقیقه دیر رسیدم و این استاد بعد از کلاس رفته‌بود خانه سریع، ما دبستان هم که بودیم چند دقیقه معطل میکردیم قبل رفتن به خانه اما این‌ها از این مرام‌ها ندارند. البته وضع اسف‌باریست دو یا بعضا سه استاد در یک اتاق در هم میلولند. به هر حال این همه راه تا دانشکده علوم اجتماعی یا همان سرجلال بی‌فایده بود و من تصمیم گرفتم از آن‌جا تا انقلاب را پیاده گز کنم.  این ناخن شست من رفته در گوشت پایم و درد می‌کند بدجور اما دیدم صفای بیشتری دارد اینجور. این مسیر را من شش هفت سال طی کرده بودم از وقتی خانه‌مان را عوض کردیم هم خیلی وقتها این مسیر را آمدم و رفتم. نمی‌خواهم بگویم کلی خاطره دارد و نوستالژی، من انقدر حس ها و ایده های متفاوت در طول این مسیر داشته‌ام که هیچ حسی را به من الهام نمی‌کند راه رفتن در آن. مثل بعضی آهنگ‌هایی که خیلی خیلی دوست داری و چون همیشه گوش داده ای به تو این امکان را می‌دهد که بتوانی برای همیشه بی هیچ خاطره‌ای گوششان کنی. همین هیپچ و خالی بودنش چیزی بود که نیاز داشتم. اول رفتم از شیرینی فروشی آن‌جا برای خودم شکلات تلخ خریدم. گران شده اما این از آن قبلی‌ها داشت که ارزان بودند. بعد رفتم مغازه‌ای که لباس‌هایش همیشه خیلی گران بود و پالتوهایش را دیدم و دو پالتوی قشنگ را که می‌دانستم هیچ‌گاه نخواهم خرید پرو کردم. هروقت این کار را می‌کنم یاد دوست خواهرم می‌افتم که تعریف می‌کرد یک روز در خیابان شانزه لیزه جمهوری که پریروز فهمیدم به معنای مزرعهای خانم لیزه هست، یک لباس خیلی گران را پرو کرده و فروشنده گفته که نمیخرید؟ و طرف ما نیز گفته که گران است. فروشنده هم به شدت قیمت را کم کرده، تا نصف قیمت و طرف ما نیز هی شرمنده شده و خیلی بد شده خلاصه. به هر حال این‌جا از این فروشگاه‌ها بود که فروشنده‌گانش یک گوشه دور هم حرف می‌زنند و کاری به کارت ندارند. بعد از آن هم رفتم برای صورت لامصبم کف شستشوی گرانی خریدم و همینطور که از داروخانه بیرون آمدم و سنجیده بودن این خرید را بررسی می‌کردم فردی با صدای بلند کامنتی راجع به مناسب بودن قیافه‌ی من گذاشت ولی نزدیک که شدم گفت چرا جوش داری و بعد من دیگر به سنجیدگی این خرید فکر نکردم. بعد هم مغازه‌ای که کیف و کفش چرم داشت و خیلی گران‌فروش هم بود را دیدم و آن کیف زیبایی که برای یازده سال پشت ویترینش آویزان بود را دیگر ندیدم. ویترینش را خوب نگاه کردم تا ببینم فروخته شده یا جای دیگریست و آخر سر پشت کیف دیگری دیدمش. بعد دیدم کم کم باید به یکی بگویم بیاید با هم برویم. اصلا من آدم تنهایی راه رفتن نیستم. آدم دوست و رفیق دارد که بیایند راه بروند دیگر. به هر حال در همین گیرودار آناهیتا ابراز تنهایی کرد در دانشگاه و منم پیشنهاد انقلاب را دادم که سریع پذیرفته شد. چون دیر آمد من رفتم برای خودم گز کردم اما این انگشتم خیلی اذیت می‌کرد. رفتم بالاخره به این مغازه ای که جامدادی های خوشگلش پشت ویترین است و به کسی نمی‌دهد اعتراض کردم که این‌ها چهار سال است همین‌جاست خوب بدهید به ما دیگر. بعد که آنا آمد هم رفتیم پارک دانشجو و سرد بود و علائم سرماخوردگی من داشت نمایان می‌شد. بعد تارا را هم که دیدیم که از گرایشات چپ‌گرایانه رنج می‌برد و من در این حین سه بار مسیر انقلاب ولیعصر را طی کردم. آخر سر هم حالت تهوع داشت بر من مستولی می‌شد که رفتم . اتوبوس پر نبود اما وقتی جای نشستن نباشد سرنوشت شومی در دراز مدت خواهی داشت. من حالم داشت بدتر میشد. اول به نود درجه خم شدن اکتفا کردم بعد کف بی‎آرتی نشستم و شکلات تلخ خوردم اما خیلی حالم داشت بد می‌شد. بعد به خانوم رو به رویم گفتم من حالم بد است شما بلند شو ما بشینیم و بعد یک دقیقه حالات احتضار بر من مستولی شد دوست داشتم که زیاد زجرآور نباشد چون داشت هی بدتر می‌شد. با خود می‌اندیشیدم که من که کاری نکردم. نه از این کاری نکردم‌ها که من که گناهی نکردم چرا در جوانی بمیرم بلکه با خود گفتم من که کار کشنده‌ای نکردم. نه چیز مسموم‌کننده‌ای خوردم و نه سرم به جایی اصابت کرده به هر حال مرگ طبیعی هم مرگیست دیگر. بعد گفتم پس من در اتوبوس خواهم مرد و دیگر چیزی نفهمیدم. متاسفانه هیچ چیز یادم نمی‌آید اما می‌دانم داشتم چیزهای عجیبی می‌دیدم و رنگ‌وارنگ بود. بعد که چشمانم را باز کردم دو شکلات جلوی چشمانم بود و یکی داشت شانه‌هایم را به طرز دلپذیری فشار می‌داد. مردم از خدا تشکر کردند که من زنده ام و من هم به‌شان پاسخ دادم که حالم خوب است و سه بار در جواب خانمی که شکلات را در چشمم می‌کرد گفتم ممنونم همین الان شکلات خوردم و دهنم مزه‌ی شکلات تلخ می‌داد. بعد خانمی که کنار من بود گفت من بیشتر فشارم افتاده و به شکلات نیاز دارم و بعد فهمیدم لابد اتفاقات بدی افتاده و بعد از وی جویا شدم که چه‌ها شد در غیاب من و گفت که سرت را گذاشتی روی صندلی جلویی، یعنی همان زمان که گفتم پس من  در اتوبوس خواهم مرد.  بعد بک‌هو پرت شدم روی این زن بیچاره و بدنم هم بسیار سفت بوده و من یک‌چیزی در حدود فاینال دستنیشن آمد در ذهنم و اینطور. بعد هرکدام یک‌ دست پرسیدند قبلا هم اینطوری شدی و من هم گفتم نه و بعد هم نفهمیدم چطور اشتباهی پیاده شدم و تا آمدن اتوبوس بعدی صبر کردم.