نه آن‌چنان که تو خواهی

این پست با تاخیر گذاشته شده چرا که آن وقتی که می‎خواستم بگذارمش نتم رفت.

خب ما خوشحالیم و تبریک هم می‌گوییم و نکته ی مهم در میزان ناباوری حداکثری همگی ماست. این که با ناامیدی تمام رای دادیم و حالا هم جایی ته دلمان منتظریم هرلحظه بیایند کاسه کوزه مان را بهم بزنند. از آن طرف هرچه می‎کنم روحانی به دلم نمی‎نشیند حس می‎کنم یک جای کار می‎لنگد یک چیزی که هیچ کدام از چیزهایی که حامیانش است نیست اما این حقیقت تلخ که یکی از آن ها بلخره انتخاب می‌شد باعث می‌شود حالا خوشحال باشم و دوست داشته باشم جایی در خیابان بین مردم خوشحال باشم و کلی آدم بنفش ببینم. حالا این که آدم های زیادی بنفش می‌پوشند نمی‎دانم خوب است یا بد. مسئله گندش را درآوردن نیست. اگر بخواهم بیشتر توضیح دهم باید به یکی دو سال قبل برگردم وقتی که در مترو مانتویی بنفش تن یک نفر دیدم و حس کردم که آن مانتو باید برای من باشد، حال آن که من میزان زیادی البسه ی بنفش دارم ولی چیزی در درون من می‌خواهد که تمام مانتوهای بنفش برای من باشد و آن وقت بود که درک کردم مردان زن‌باره چگونه اند. حالا می‌شود رفت و به آن آدم هایی که رای ندادند و گفتند ول مطلید کلی زبان درازی کرد و پشت سر این‎هایی که این همه نشستند و عددها را جوری درست کردند که حول پنجاه باقی بماند کلی حرف زد. حالا کلی مسئله برای حرف زدن داریم و این طور می‎شود که من هم بخواهم که مردم بنفش بپوشند و هم نخواهم. 

shuffle

کولر را روشن کردم و میز اتو را اوردم گذاشتم جلوی کولر. آهنگ یک تک آهنگ از یک فیلم است که من ندیدم و نمی‌دانم چیست فقط این روزها زیاد گوشش می‌دهم. شلوار کوهم را خیلی باحوصله اتو می‌کنم انگار نه انگار فردا کلی گلی و خاکی قرار است بشود. بعد می‌روم همه ی مانتو های تمیزم را می آورم که اتویشان کنم و یادم می آید که معنی اتو کردن به فرانسه چه می‌شد، اتاقم را نتوانستم از ظهر مرتب کنم همه چیز بیشتر از قبل وسط اتاق است. این آهنگ های جدید را از همگروهی سی شارپ مان گرفتم. بعد از چهار سال دیگر مطمئن هستم هرگونه تلاشی برای یادگیری در دانشگاه کار اشتباهی ست و کلا خیلی خوب شد که رفتم با آدمی همگروه شدیم که بلد بود و همه ی کارها را کرد. چند ماه پیش یک مدتی وقتی در خیابان راه می رفتم یکهو تصور می‌کردم که آب می‌شوم می‌ریزم روی زمین و ناپدید می‌شوم نمی‌دانم اثرات خستگی بود یا کمبود ماده ای معدنی در بدنم. مانتوی آبی خیلی آبی ام یک سری چین های ریزی دارد که هیچ‌وقت سعی نکردم بینشان را اتو کنم . یاد فیلم ریدر میفتم که کیت فلان لباس هایی که لازم نبود اتو کنند را اتو می‌کرد. چند هفته پیش یک مدتی وقتی راه می‌رفتم حس می‌کردم الان است که بپاشم روی زمین. بعد هربار فعل hold together می‌آمد به ذهنم. به فوش های دیروز پریناز فکر میکنم نه فوش عملکردی، از این فوش های شخصیتی. راستش از آدم هایی ست که مجوز قضاوت کردن درباره ام را برایش صادر کرده ام پیش خودم و خب یاد جمله ی سعیده راجع به برگشتن به اوج خودم وقتی موهای خیلی کوتاهم را دید میفتم و تلاش های بی حاصل آدم ها برای تغییر در زندگی. چند روز پیش که امتحان هایم پشت سر هم بود داشتیم با عده‌ای درس می‌خواندیم و تمام آدم‌ها وقت سفارت داشتند بعد یکی شان هم بود که آلمان می‌خواست برود و می‌نالید که باقی می‌روند کجا و کجا و وی به میدان فردوسی میرود برای ویزا و من مقدار خوبی از آن امتحان را سفید دادم. راستش دوست داشتم بزرگ شده باشم و وقتی نمیخواهم گریه کنم گریه نکنم ولی هنوز همانم که بودم. نمیدانم آدم از چند سالگی به بعد دیگر گریه اش نمی‌گیرد. یک آهنگی از نیروانا هست که من فقط در لپ تاپ قدیمی ام دارمش و در اینترنت هم گشتم و پیدایش نکردم. حالا هر بار می‌آیم و روشنش میکنم فقط برای اینکه این آهنگ را گوش بدهم. چند روزی هست که یک هو تصور میکنم که طنابی دور گردنم است و از دیوار اتاقم آویزانم. باقی ذخیره ی آبی که داشتم که از اتاقم بیرون نروم را توی اتو میریزم. هستی رفت برایم رنگ و بوم خرید که برایش نقاشی بکشم. بوم گوشه ی اتاق را که می‌بینم ناراحت می‌شوم که باید پسش بدهم. ایمیل های درخواست دیفر کردن یک ساله را برای یک سری دانشگاهها نوشتم ولی گفتم صبر کنم نتیجه ی انتخابات مشخص شود بعد ایمیل ها را بزنم. زندگی ما شده تیر در تاریکی، معلوم نیست وقتی چراغ ها را روشن کنند چه چیزهایی که درب داغان نشده. این آهنگ هایی که هم پیانو دارند هم ویولون خیلی خوبند. یکی را بروم پیدا کنم بیاید برایم ویولون بزند و من جلوی کولر بمیرم.

enough اش پیش‌کش

گاهی وقت‌ها نمی‌شود بگویی چیزی عادلانه نیست، مدعی می‎شوند که عدالت را درست نفهمیدی یا اصلا اعتقادی به عدالت ندارند یا کلا گفتمانی پیرامون آن، بعضی هم اخلاق و این جور مباحث را از بیخ و بن مسئله دار می‎بینند. اما مسئله ی من عادلانه بودن نیست، fair بودن است. حالا من ممکن است چرت بگویم اما معنی این کلمه در واژگان من یعنی از حداقل استانداردهای روابط موجودات زنده برخوردار بودن در حدی که بتوان امورات را با آن گذراند. چیزی که به اعتقاد کسی مربوط نیست و کسی نمی‌تواند با برداشتن چند تگ عقیدتی خودش را از الزام به عمل به آن مستثنی کند. حالا من می‎گویم خیلی چیزها fair نبودند و نیستند.