یک کیسه‌ی جاروبرقی پر از ترس

وقتی بحث آن قدیم‎ها می‌شود، آن زمان‎ها که ساده‌زیستی دهان امثال مادرم را سرویس کرده بود، خاطره‎ای مربوط به کودکی‎ام را تعریف می‎کند. گویا هنوز دو سالم نشده بوده که به مهمانی‎ای می‌‏روند و بعد از شام صاحب‎خانه جاروبرقی را روشن می‎کند و من شروع می‎کنم به جیغ زدن. می‌‏گوید که من تابه‎حال جاروبرقی ندیده‎بوده‎ام و از صدای آن به شدت ترسیده‎بودم و او هم بستن دهان مردم را بر بستن دهان من ارجح می‎بیند و می‎گوید که بله این بچه همین‌طوری است و هروقت جارو می‎کشیم می‎ترسد و بدین صورت آن‎ها بدون بد دادن به دل خود جارو کشیده‎اند و من هم جیغ.

چهار و پنج سالگی‌‏ام را در آپارتمانی زندگی می‎کردیم که از بالکنش پله‎های اضطراری رد می‎شد. پله‎های فلزی‎ای که قسمت عمودی بین پله‎هایش خالی بود. وقتی می‌خواستیم برویم خانه‎ی همسایه‎ی دو طبقه‎ بالاتر که چهار تا بچه داشت دبرنا بازی کنیم از این پله‎ها می‎رفتیم. هروقت پایم را روی پله‎ها می‌‏گذاشتم مطمئن بودم اگر کمی پایم بلغزد از لای پله‎ها پرت می‎شوم پایین. نمی‎توانستم پایین را نگاه نکنم چون باید دقیق می‌‏دیدیم که پایم را کجای پله می‎گذارم که نه خیلی به انتهایش نزدیک باشد و نه ابتدایش. دست‎هایم را محکم از نرده‎ها می‌‏گرفتم و پله‎ها را طی می‌‏کردم. وقتی خواهرم یا بچه‎های همسایه پله‎ها را بالا پایین می‌‏رفتند من هم بدون اعتراض بخت بدم را قبول می‌‏کردم و هیچ‎وقت از طی کردن این مسیر سر باز نزدم. هیچ‎وقت ازشان نخواستم که از پله‎های عادی رفت و آمد کنم. همان زمان‎ها بود که سریال امام علی پخش می‎شد و من آن قسمتی که سر یک آدم را جدا کردند و کله‌‏اش روی زمین قل خورد را خوب یادم است که پرسیدم آیا این‎ها الکی‎ست و وقتی تکرارش را نشان دادند هم ایستادم و تماشا کردم و به خودم گفتم این‎ها الکی‎ست. حتی آن قسمت آخر که قطام شبیه گرگ می‎شد را هربار تماشا کردم با این‎که بعضی شب‎ها خواب می‎دیدم در انتهای کوچه‎ای تاریک آدمی در لباس گرگ عروسک دخترخاله‎ام را که با کلی التماس می‎دادش که با آن بازی کنم را دستش گرفته و به من نزدیک می‌شود. یا آن قوطی آبی ترشی انبه که من اشکال رویش را به جای انبه آدم‌فضایی می‎دیدم و نمی‎دانستم که چرا با این‎که همیشه در آشپزخانه‎مان بود و تویش عدس می‎ریختیم  هیچ‎وقت سربه‎نیستش نکردم حتی وقتی که خواب دیدم همان آدم‎فضایی‎ها آمدند خانه‎مان و در حالی که مادر و پدرم نظاره‎گرند می‎خواهند مرا با خودشان ببرند. وقتی می‎رفتیم شهربازی همیشه سرسره‎اش را سوار می‏شدیم. همان آیتمی که بلیتش از همه ارزان‌تر بود چون که برقی نبود. وقتی سطح شیب‎دار فلزی‎اش را که رویش برآمدگی‎های منظمی داشت که آدم لیز نخورد را بالا می‎‏رفتم زانو‎هایم می‎لرزید و در حالی که دستانم محکم نرده‎های دو طرف را گرفته بود به لیز خوردن، پرت شدن از لای نرده‎ها و ترک برداشتن صفحه‎ی فلزی فکر می‎کردم. سرسره را همه سوار می‌‏شدند حتی مادرم هم که هیچ کدام از وسیله‎ها را سوار نمی‎شد گاهی سرسره را می‎آمد. وقتی آن بالا در حالی که سعی می‏کردم لرزش زانوهایم را پنهان  کنم کیسه‎ی قهوه‎ای رنگی که باید پاهایمان را می‏کردیم تویش تا سرعت بگیریم را از مسئولش تحویل می‌‏گرفتم و می‌نشستم سر سرسره‎ای که رنگش را با کلی وسواس انتخاب کرده بودم دستانم را محکم از لبه‎هایش می‎گرفتم و وسط‏های سرخوردن آن‎جاها که شتاب می‌‏گرفت من پاهایم را جمع می‏کردم و با دست‎هایم سرعتم را کم می‌‏کردم و می‎دانستم که بلیت پنجاه تومنی سرسره برای همین شتابی بود که من هردفعه عمدی کمش می‌کردم.

از آن خانه‎ای که دو تا چهارسالگی‌‏ام را در آن گذراندم فقط یک جفت دمپایی قهوه‎ای و وانت‎هایی که از جاده‎ای که پشت محوطه‎ی خاکی پشت خیابانمان بود رد می‏‎شدند، یادم می‎آید. نمی‎دانم کی جاروبرقی‌‏دار شدیم ولی حتما در همین خانه‎ی سه - چهار سالگی‌‏ام بوده‎ایم. داستان دیگری‏ هم درباره‎ی من و جاروبرقی وجود ندارد. حتما در همین حدودهای سنی‎ام بوده که وقتی به منی که از ترس از چیزی جیغ میزده‌ام گفته‎اند نترسم به جای این‎که قانع شوم که ترسی ندارد قانع شدم که ترسیدنش توجیه ندارد.

چشم لنگ بنفش

کفش‎ بنفشم پاره شد. بعد از چهار سال مثل یک چهارپا برایم کار کردن هفته‎ای که می‎خواهم بروم دماوند پاره می‎شود. به پارگی گوشه‌ی لنگه‎ی راستش نگاه می‎کنم و غصه می‎خورم. گویا حق بیشتری به خودم می‎دهم که به وسایلی که دارم احساس وابستگی کنم تا آدم‌ها. برایش که سوگواری می‎کنم بدون این‎که بالغ درونم فحشی نثارم کند لب‌‎هایم آویزان می‎شود. به بدموقع بودنش فکر می‎کنم زندگی‎ام پر است از bad timingها. بی‌انصافی نمی‎کنم زندگی کلی‎ها این‎طور است. اصلا bad timing بازی کائنات است با آدم‎ها. ماه چقدر بزرگ است امشب. با خودم می‎گویم کاش می‎گذاشتی بعد این برنامه خراب می‌شدی، تو که این همه ماندی چرا این موقع تنهایم می‎گذاری. اصلا وسطش پاره می‎شدی، هم خاطره می‌شده هم مسئولیت پیدا کردن یک جفت دیگر از دوشم برداشته می‎شد. اصلا کلا بعدش خراب می‎شدی و من کوه را می‎گذاشتم کنار شاید. می‏دانم وقتی برگردم زانویم دیگر برایم خیلی کارها را نخواهد کرد. همین الان که اسمش را می‌آورم تیر می‏کشد. می‎دانم دردش روانی‎ست. این را که تایپ می‎کنم بدتر می‎شود. اما می‎دانم این قول دادن به خودم مزخرف محض است. هرچقدر به نظرم می‎آید درانجام کاری که بخواهم اراده دارم در انجام ندادن کارها استعدادی ندارم. اگر تصمیم بگیرم کاری را بکنم مثل همین الان که زانویم دارد بدوبیراه می‎گوید و کفشم چشم درآورده no matter what گویان چک لیستم را چک می‌زنم. نمی‎گویم چیز خوبی‌ست بیشتر مرض است اما هرچه که هست از آن طرف ندارمش. می‎دانم نمی‎توانم بگویم هیچ‌وقت دیگر کاری را نمی‎کنم. کاری را که نمی‎کنی هر لحظه داری نمی‏کنی‎اش. میلیون‎ها بار داری تصمیم می‌گیری، و یک بار شاید دفعه شصت و پنج‎هزار و صدو بیست و چهار دیگر نتوانی کاری را نکنی. از وقتی که درخت افتاد پشت زانوی راستم فهمیدم کفشم پاره خواهد شد یک روز. همین‌طور که زانوی راستم شده نفس لوامه و با دردی که سُر می‌دهد به همه‎جا می‎خواهد مرا باز دارد. زانوی چپم اما قوت قلب می‎دهد و پیشنهادهای عملی می‎دهد. اصلا پراگماتیسم از همین نفس اماره آمده همینی که همیشه تا آخر سختی‎ها با آدم می‏ماند. می‎گوید نگران نباشم مثل آن روزهایی که پله‎ها را تک‎پا بالا می‎رفتم، جور همتای راستی‏اش را خواهد کشید. اگر شده لنگان لنگان مرا بالا می‏رساند. همین جور که زمزمه می‏کند درد راستی بیشتر می‎‏شود. این جملات بالایی اما از روی رضایت خاطرم نیست از حس گناهم می‎آید، وقتی که داری کاری را که می‏دانی اشتباه است را انجام می‏دهی. امشب مهتابی‌ست حتما فردا هم خواهد بود. نمی‎دانم شب مهتابی دقیقا چه فرقی با شب غیرمهتابی دارد. فقط می‎دانم ماه بزرگ‎تر است و احتمالا آدم‎ها چیزهایی بیشتری را می‏بینند و می‎نشینند و قربان ستاره‎های آسمان می‏روند و من بدون این‎که ناخودآگاه سرم را بالا ببرم به آتش زل می‏زنم. لابد شب مهتابی برای من همان مفهومی را دارد که بنقش برای یک نابینا. وقتی از سوراخ کفشم جوراب بنفشم را دیدم محو تماشای زیبایی بهم‌ریخته‎ی رنگی‏شان شدم. آن کس که می‎تواند از درون دردش قطعه‎ای هنری بیرون بکشد، بیش از نارضایتمندی بازیگوش است. یک شب که چشمانم را می‎بندم ستاره‎ها را خواهم دید.

از قعر جهنم تا آسمان هفتم

گشنگی را همه کشیده‌اند. بالاخره روزی در زندگی هرکسی بوده که انقدر گشنه شود که تا رسیدن به غذا در حالی که به صورت هیستریک پایش را تکان می‌دهد انتظار بکشد. حالا این امر می‎تواند در خانه، یک مهمانی و یا رستوران اتفاق بیفتد و من بدون کم شدن از کلیت مسئله، گزینه ی رستوران را تفصیل خواهم داد. فکر کنید بسیار گرسنه وارد یک رستوران شده‎اید و غذا سفارش داده‎اید. حالا روی صندلی‎تان نشسته‎اید و به آدم‎های دیگر که دارند غذاهای خوشمزه‎ای را می‎بلعند نگاه می‎کنید. اگر همراه یا همراهانی هم داشته باشید لابد سرگرم خنده‎اید اما هر لحظه‎ای که سکوت برپا شود سریع دلتان یادتان می‎اندازد چه بی‎صبرانه متنظر غذا هستید. در حین شوخی و خنده و بحث و خاطره به گارسون‎هایی که غذا به دست راه می‎روند نگاه می‎کنید هربار در دلتان دعا می‎کنید که این غذا برای شما باشد. هرباری که غذایی برای میزی در حوالی شما آورده می‎شود دلتان می‌شکند و خشمتان را فرو می‎خورید. به جایی می‎رسید که حاضرید اگر تا ده دقیقه‎ی دیگر غذایتان را نیاوردند (بسته به تیپ شخصیتتان) پیگیری یا اعتراض هم بکنید. دیگر بحث‎های جدی و شوخی‎های موقعیتی کم‎تر می‎شود و همه از دیر شدن غذا و نامطلوب بودن نحوه‎ی سرویس‎دهی حرف می‏زنند. کم کم دارید از وضعیت آشوبناک معده‎تان به ستوه می‎آیید و می‏دانید تنها چیزی که از این دنیا می‎خواهید دیدن غذا روی میزتان است. ممکن است از گشنگی سردرد هم گرفته باشید و درد معده هم به سراغتان بیاید که این بار گارسونی که دیگر دو بال هم کنار شانه‎هایش دیده می‎شود یک ظرف غذا جلویتان می‎گذارد. بوی غذا که دماغتان می‏رسد خوشحال می‎شوید و می‎خواهید به گرسنگی که امانتان را بریده پایان دهید. دستتان را دراز می‎کنید و هنوز شکم خالی‎تان صدا می‏دهد و ولع خوردن شما را در برمی‌گیرد. دهانتان را باز می‎کنید و با فرو بردن اولین لقمه همه‎ی دردها از بین می‏رود. درست همان لحظه‎ای غذا خوردن را شروع می‏کنید هیچ‎کدام از گرفتگی‎های روانی قبل را ندارید با این‎که به طور واقعی در این لحظه تا سیر شدن نهایی راهی دراز در پیش است، درست در همان ثانیه‌ای که لقمه‎ی اول اتفاق می‎افتد، تمام آزاردهندگی گرسنگی بخار می‎شود.

امیال و احوالات ما هنگام خوردن جزء معدود مواردی ست که کم‎تر دستکاری شده و از نیاکان ما به ما رسیده و می‎تواند آشکار کننده‎ی بهتری برای خلق و خوی ناب نوع بشر باشد. با استفاده از این مقدمات و توجه به مفهوم مارجینال یوتیلیتی یا مطلوبیت حاشیه‎ای ( چون آن عده‌ای را که حالش را ندارند روی لینک کلیک کنند را می‌شناسم خلاصه همین‌جا می‌گویم که این عبارت به معنی شیب منحنی مطلوبیت است یعنی اگر یک واحد به چیزی اضافه کنیم مطلوبیت مربوط به آن چقدر اضافه می‎شود)، و علم بر اینکه اهل مقدمه‌چینی بی‌مورد نیستم حرفم را اینگونه می‎گویم که ما همه فقط و فقط به فکر مارجینال یوتیلیتی هستیم و مهم شمردن مطلوبیت کل عارضه‎ی دستکاری‎های غرض‎ورزانه است. می‎خواهم بگویم که خیلی وقت‎ها که با علم به آن، در زندگی‎مان گندی می‎زنیم خیلی نباید برخود سخت بگیریم و از نامعقول بودنمان برنجیم چرا که بر پایه‌ی عقلانیت چیده نشده‎ایم. می‎خواهم بگویم که وقتی کم کم به آرزوهایمان نزدیک می‎شویم هیچ‌وقت به اندازه‎ی درون رویاهایمان خوشحال نخواهیم بود هر چند به پاداش و مزد خود را معتقد کرده‎ایم فراموشی ذاتی‎مان همیشه قدرتمندتر از امیدهای بلندپروازانه‌ی اکتسابی خواهند بود. همین فراموشی را که نکوهشش می‌کنیم باید در آغوش بگیریم و بگذاریم به ما در زیاد کردن مارجینال یوتیلیتی کمک کند. مثل کودکی که یک بسته اسمارتیز را یک‎جا در دهانش می‏ریزد و با اینکه می‏داند این‎گونه خیلی زودتر از آن‎چه که باید اسمارتیزهایش تمام می‎شود اما در حالی که دهانش به سختی بسته می‎شود از صدای جویدن چندین رنگ لذت می‏برد. مثل وقت بچگی‎هایم که نشستیم با بچه‎های فامیل پوست کلی تخمه را جدا کردیم و بعد یک مشت پر تخمه‎ی کدو را ریختیم در دهانمان و تا زمانی که مزمز ایده‎ نزده‎بود مزه‎ی خاطره‌اش دهانم را پر می‏کرد. آن‎چه را ما در علم به آن rationality می‎گوییم خیلی کم‎تر از آن‎چه انتظار داریم از نیاکانمان به ارث برده‎ایم. اگر رنجی که از پوست کندن هر تخمه‎ی کدو و نخوردنش حاصل شد را جمع بزنیم اندازه‌ی شادیِ خوردن یک‎جایش نخواهد شد. اگر مارجینال یوتیلیتی منفی‏های کوچک باشند بلد نیستیم جمعشان بزنیم، فقط می‌‏دانیم هرچه این کوچک‏ها روی هم سوار شوند قرار است در انتها جامپ بلندتری بزنیم و خوشحال‎تر شویم. این که از خواب صبح جمعه‌شان می‌‏زنند می‌‏روند به زور و زحمت جای پارک پیدا می‌‏کنند و سراشیبی کوه‎های اطراف شهر را بالا می‎روند و نیمه‎های روز املتی نیمه‎پخته با قیمتی بیش از آن‎چه واقعا استحقاقش را دارد می‌زنند به رگ و می‌گویند "املتای صفدر آقا خیلی می‎چسبه" این چسبیدن همان چیزی‎ست که می‎کشاندشان به آن بالاها بدون این‎که بدانند سلامتی و تندرستی شاید بهانه باشد. یا من که همیشه شب‎هایی که پس از سه روز خوابیدن در چادر و سرما به خانه برمی‌‏گردم و بلند بلند به پرستش تختم می‎پردازم را در خاطر دارم هم لابد دنبال همین عشق‎بازی کوتاه شبانه هستم که می‎زنم به کوه و کمر. به ما می‌‏گویند باید به فکر داشتن مطلوبیت بیشتر باشیم مهم نیست که قدم‎ها کوتاه باشند مهم است مطلوبیت کل زیاد شود، می‎گویند باید صبور باشیم یادمان می‎دهند ناامید نشویم اما چه‎کسی است که بتواند واقعا به جایی که ایستاده نگاه کند بدون این‎که قدم قبلی‎اش تمام ذهنش را اسیر نکرده باشد؟ چطور می‎توانیم خودمان را مجاب کنیم که از رسیدن به یک آرزوی چندین ساله آنقدری که انتظارش را داشتیم راضی و شاد شویم؟ ساخت بشر و انگیزه‌های اساسی‎اش خیلی شکمی‎تر از آن است که انتظار داریم. هرچقدر خودمان را دعوا کنیم باز هم ما فقط بنده‎ی مارجینال‎هاییم و بس. اگر فکر می‌‏کنید پر بیراه می‌گویم هنگام خوردن اولین لقمه‎تان کمی تامل کنید.

when doves cry

از صبح تا غروب همین بوی هندوانه بود که مرا از اتاقم بیرون کشید. خانواده دور هم جمع بودند و داشتند به یک بلوتوثی می‎خندیدند. همین‎طور که داشتم جاهای شیرینش را می‎خوردم گوشی را دست من دادند که من هم تماشایش کنم. هنوز چند ثانیه‎ای از شروعش نگذشته بود که نفهمیدم از کجا صدای دعوای پدر و مادرم بلند شد و من دکمه‎ی pause را زدم و نظاره‎گر ماجرا شدم. بچه که بودم وقتی پدر و مادرم دعوا می‏کردند اگر در حضور ما بود که سعی می‏کردم از هرگونه eye contact خودداری کنم و اگر طولانی می‏شد می‎رفتم بیرون و از پشت در اتاقم دعوایشان را به سختی گوش می‏کردم و گریه می‏کردم. سعی می‎کردم تمام جزئیات حرف‎ها را بشنوم مثل وقت‌هایی که قدردان می‌شوی که کسی حقیقتی نامطلوب را برایت فاش کرده. فکر می‎کردم اگر بخواهند طلاق بگیرند حتما خودم را وسط خواهم انداخت و پادرمیانی خواهم کرد. آن زمان‌ها دعواهایشان خیلی ناراحتم می‏کرد. سنم که دو رقمی شد سعی کردم دیگر گوش ندهم می‎دانستم که کاری از دستم برنمی‎آید و فقط نمی‎خواستم بدانم چه چیزی دارد اتفاق می‏افتد. مثل بستن چشم‎ها به روی صحنه‎ای از یک فیلم ترسناک وقتی که می‎دانی کاری از دست تو برای شخصیت‎های فیلم برنمی‌آید. هرچقدر بزرگ‏تر شوی بیشتر می‏فهمی زندگی خارج از دستان توست و آن‌ها فقط می‎توانند گوش‎ها و چشم‌هایت را بپوشانند. کمی بزرگ‎تر که شدم یاد گرفتم دعواهایشان را به هیچ‌جایم نگیرم و الکی خودم را اذیت نکنم. برایم مهم نبود که یک ماه هم قهر باشند. اما حالا که اوضاعشان وخیم‌تر شده، پدرم جاه‎طلب‎تر و مادرم به گمان خودش فرسوده‎تر شده و ما هم به پختگی رسیدیم، دعواهایشان را داوری می‏کنیم و نمی‎گذاریم به جاهای باریک بکشد. بعد از چند دقیقه دعوا پدرم گفت حالا یک روز هم که بچه‎ها جمع اند جلویشان دعوا نکنیم و ما هم‌صدا اعلام کردیم که ادامه دهند. دعواها مثل همیشه از امری مربوط به خانواده‎هایشان شروع شده بود اما خدا می‎داند به کجا می‎رسید. حالا دیگر دعواهایشان تاثیری روی من ندارد اما حالا می‎دانم که روی خودشان خیلی تاثیر دارد. دیگر ازین که جدا شوند و بی پدر و مادر شوم نمی‌ترسم، از تنهایی خودشان می‌ترسم. کاش پدر و مادرها پیر نمی‌شدند کاش فقط ما بزرگ می‎شدیم و از زندگی‎شان می‎رفتیم بیرون و آن‎ها مثل جوانی‌شان شجاع می‎ماندند. از وقتی فهمیدم که آدمی باید رفتارهایش را adjust کند، تمام تلاشم را کردم که به روش پدر و مادرم دعوا نکنم، این‎که منتظر یک کلمه‌ی خارج از خط از دهان طرف دیگر اند که دستش بگیرند و هی بگویند  "آره من فلانم اصلن من فلانم تو خوبی فقط تو خوبی " و این را تناوبی، متناسب با زمان دعوا ادامه دهند یا اینکه حرف هم را نفهمند و برای مدتی طولانی هرکس حرف خودش را هی تکرار کند و دیگری حتی در نزدیکی‎های مفهوم مورد نظر هم سیر نکند و در یک لوپ بی‎پایان گیر کنند. همه‌ی این سال‌ها فکر می‎کردم که مشکلشان را می‎دانم. امشب اما شاید چون سریع‎تر رفته بودند سراغ قسمت دراماتیک و نابودکننده و یا این‎که دعوایشان از روزهای قبل مانده بود و امروز ادامه اش را پی‎گیری می‎کردند، به هرحال، متوجه شدم که دعواهای خودم چقدر از الگوی کلی دعواهای این‎ها پیروی می‎کرده و آن‎جاست که چشمانت را می‎بندی و سنگینی جهان را روی شانه‎هایت حس می‎کنی و باید قبول کنی که چیزی نیستی جز ورژن میکس شده‌ی تهوع‌آوری از دو دیوانه‎ی دیگر. هربار مادرم شروع به مخالفت می‏کند و فکر می‏کند این‎بار دیگر حرفش را به کرسی می‏نشاند، پدرم اول سعی می‎کند دلیل بیاورد که مخالفتش خارج از مسائل مربوط به اوست، اوری سینگل تایم، مادرم شوکه می‌شود و کل زندگی‎شان را زیر سوال می‏برد و از نداشتن جایگاه حرف می‏زند، پدرم دلشکسته از این همه اعتراض و انزجار مادرم لحنش را سنگین می‎کند و مادرم آخرین تلاش‎هایش را برای گفتن جمله‎ای تحقیر آمیز روی میز‎ می‎گذارد بعد که همدیگر را له کردند مادرم فاز ستمدیده و قابل ترحم می‎گیرد و پدرم سکوت‎هایی با نگاه شماتت می‌کند. امشب اما این نابود کردن‌های کلامی برای من کد شده بود و برای هر جمله‎ای درصد خسارت واقعی وارده به حریف و خسارتی که فکر می‎کردند وارد کرده‌اند را به صورت ویژوال بالای کله‌ی هردونفر می‏دیدم. البته مثل همیشه می‎دیدم که پدرم دارد فضا را به نفع خودش پیش می‎برد و کولی بازی‎های مادرم فقط خودش را بیشتر فرو می‏برد. جایی وسط دعوا که حرفی از پدرم برایم سنگین آمد رو کردم به خواهرم و گفتم : "اگر من جای مامان بودم نصف‌شب سرشو با چاقو می‌بریدم" فکر کنم فقط همین نشان‎دهنده‌ی تفاوت‎های من با مادرم است و من را به سمت آن‎یکی کروموزمم سوق می‏دهد. وقتی بچه بودم فقط دلم می‎خواست دعوایشان تمام شود فقط تمام شود و سکوت برقرار شود. حالا می‌دانم دعوایی که جای دلخراشی تمام شود چگونه روح آدم را می‎خورد. دقیقه‎ای ساکت می‎شوند و ما باز تحریکشان می‎کنیم که دعوا کنند، اصلا جای خوبی برای تمام کردن نبود. حالا ما همه طرف مادرم هستیم، با این‌که من سعی می‎کردم همیشه بی‎طرفانه جانبداری‎کنم امشب فضا سنگین‎تر است. لحظه‎ای که تیم‎کشی علنی می‎شود می‎توانم به وضوح نگاه آزرده‎ی پدرم را بخوانم که حس‎ می‎کند به وی خیانت شده. من بیش از هرکسی می‎دانم در دل نگاه‎های پدرم چه می‎گذرد و وقتی می‎دانم غم دنیا برای این‎طور بی‎رحمانه تنها ماندن روی دلش سوار شده، به جای دلسوزی، تلخ می‎شوم و از رنجش لبخند می‏زنم. البته هیچ وقت هم تمام‌وقت از پدرم حمایت نکرد‌ه‌ام، همیشه برای مدتی پشتش در می‎آیم وقتی اعتمادش را جلب کردم و شروع کرد از من تایید گرفتن از پشت به او خنجر می‎زنم. البته این غم تنها ماندنش بعد از لحظاتی کوتاه جایش را به این می‎دهد که screw them من تنها‎یی‎هم از پسشان برمی‎آیم و این‌جا شروع می‎کند به نالیدن از دست مادرم که به هیچ چیز راضی نیست و از هر جمله‎ی او همین مطلب را می‎کشد بیرون و به صورت ابطال ناپذیری کل زندگی‎شان را با این گزاره تبیین می‏کند. بعد که مادرم بیشتر در شکست‎های زندگی‌اش فرو می‏رود برای کنترل اوضاع و upper hand بودن پدرم فاز خندان می‎گیرد و به حرف‎های ما که خطاب به جفتشان می‏گوییم ریدید می‎خندد. حالا که دعوا هیستیریک شده من به برادرم فکر می‏کنم و این‎که او هنوز بچه‎است، بعد یاد قسمتی از یک سریال میفتم که مادر خانواده جلوی بچه‌هایش خودکشی کرد و خواهر بزرگ خانواده نگران حال کوچکترها بود که دوست‎پسرش گفت که نگران نباشد آن‎ها آلردی فاکدآپ هستند و واقعا هم همین است. مادرم می‎گوید که فقط پدر پدرم می‎دانست که عمه‎های خبیثی دارم و بعد با نقل قولی از پدربزرگ مرحومم گریه‎اش می‌گیرد. من هم گریه‎ام درآمد ولی سریع سرم را انداختم پایین و رفتم پشت مادرم ایستادم، مدت‎ها بود که گریه‎ی مرا ندیده‎بودند و به عنوان قاضی نباید lose face می‌کردم. می‎دیدم که چگونه هرچه می‎گذرد مادرم بیشتر حس درماندگی می‎کند و پدرم بیشتر از زندگی‎اش منزجر می‎شود. نه مادرم می‎تواند حرفش را به کرسی بنشاند و نه قدرت پدرم به رسمیت شناخته می‎شود. اعمال زوری که با اعتراض دیگران همراه باشد حس خوبی نمی‎دهد و زنی که فکر کند هیچ راهی برای نفوذ به مردش ندارد هم از درون تحلیل می‎رود و این زندگی‎ همه است در دنیایی که نه مردها آن‌طور که دلشان و غریزه‎شان می‌خواهد می‎توانند زور بگویند  و نه زن‎ها قابلیت زورشنوی را در خودشان پرورش می‎دهند و هیچ طرفی خوشحال نیست. یک روز زن‎ها را علیه مردان بسیج می‎کنم و جنگی فراگیر راه‌می‌اندازم. همه باید شرکت کنند و یا باید همه ی افراد هر دو گروه به همجنس‌گرایی تن دهند و دنیا را نصف کنیم و یا انقدر بجنگیم تا یک گروه پیروز شود و از آن به بعد شروط و قواعد وی اجرا شود و گروه دیگر با علم بر شکستش به خواسته‌های گروه دیگر تن دهد. این‌طور حداقل نیمی از افراد خوشحال اند و نیمی دیگر حداقل می‎دانند سرنوشتشان را خودشان رقم زده‎اند. دوباره دعوایشان به لوپ کشیده می‎شود و ما دعوا را به جای آرامی کشاندیم و پدرم را فرستادیم به اتاق دیگری. می‎خواهم به مادرم بگویم می‎دانم حس گهی داری می‎دانم تازه بعد از دعوا حال آدم بد می‎شود، می‎خواهم بگویم می‎دانم کسی را نداری که بعد از دعوا بروی برایش گریه کنی بیا و با ما حرف بزن. اما این‎ها را نمی‌شود گفت نمی‌شود به رویشان بیاوری که نه تنها تجربه‎هایشان به درد زندگی ما نخورده، حالا ما هستیم که داریم دردهایشان را پیش‎بینی می‎کنیم. من و خواهرم شروع می‎کنیم به چیدن شاخ و برگ مسئله و می‎گوییم که خودش را بیش از اندازه درمانده نکند. به او می‎گویم که مردها همه این‌طورند که وقتی بهشان بگویی کاری را نکنند هی بیشتر آن کار را می‎کنند و او مثل دختر سیزده‎ساله‎ای که از مادرش درس زندگی می‎گیرد به فکر فرومی‎رود. بعد خواهرم شروع می‎کند از این می‎گوید که حرف‎های دیگران نباید به جایی‎اش باشد، باید کوله‎بار نفرت چندین ساله‎اش از خانواده‎ی پدری‎ام را زمین بگذارد. می‎گوید که آن‎ها او را هم اذیت می‎کردند و به چپش نبوده و با نگاه من، برادرم می‎گوید مراعات کنید بچه این‎جا نشسته. برایش از بی‎اهمیتی حرف‎های آدم‎ها می‎گوید و من فقط سر تکان می‎دهم و نمی‎توانم نصیحت‎هایی چنین سنگین بکنم وقتی خودم بیش از همه نمی‎توانم این‎طور باشم. با این‎که می‎خواهیم بیشتر برایش حرف بزنیم او می‎رود و جمله‎های آخرش نشان می‎دهد که همه‎ی حرف‎های ما را مثل همیشه اصلا گوش نمی‎کرده و ما با چشمانی ناامید رفتنش را نگاه می‎کنیم. می‎روم در اتاقم و پلیر را می‎گذارم روی repeat song و تند تند راه می‏روم مثل زمانی که تماسی ناگوار را گوش می‎دهی و چه خوب می‎گوید این آهنگ :

Maybe I'm just too demanding

Maybe I'm just like my father too bold

Maybe I'm just like my mother, she's never satisfied,

Never satisfied with each other,

This is what it sounds like when the doves cry.