از صبح تا غروب همین بوی هندوانه بود که مرا از اتاقم بیرون کشید. خانواده دور هم جمع بودند و داشتند به یک بلوتوثی میخندیدند. همینطور که داشتم جاهای شیرینش را میخوردم گوشی را دست من دادند که من هم تماشایش کنم. هنوز چند ثانیهای از شروعش نگذشته بود که نفهمیدم از کجا صدای دعوای پدر و مادرم بلند شد و من دکمهی pause را زدم و نظارهگر ماجرا شدم. بچه که بودم وقتی پدر و مادرم دعوا میکردند اگر در حضور ما بود که سعی میکردم از هرگونه eye contact خودداری کنم و اگر طولانی میشد میرفتم بیرون و از پشت در اتاقم دعوایشان را به سختی گوش میکردم و گریه میکردم. سعی میکردم تمام جزئیات حرفها را بشنوم مثل وقتهایی که قدردان میشوی که کسی حقیقتی نامطلوب را برایت فاش کرده. فکر میکردم اگر بخواهند طلاق بگیرند حتما خودم را وسط خواهم انداخت و پادرمیانی خواهم کرد. آن زمانها دعواهایشان خیلی ناراحتم میکرد. سنم که دو رقمی شد سعی کردم دیگر گوش ندهم میدانستم که کاری از دستم برنمیآید و فقط نمیخواستم بدانم چه چیزی دارد اتفاق میافتد. مثل بستن چشمها به روی صحنهای از یک فیلم ترسناک وقتی که میدانی کاری از دست تو برای شخصیتهای فیلم برنمیآید. هرچقدر بزرگتر شوی بیشتر میفهمی زندگی خارج از دستان توست و آنها فقط میتوانند گوشها و چشمهایت را بپوشانند. کمی بزرگتر که شدم یاد گرفتم دعواهایشان را به هیچجایم نگیرم و الکی خودم را اذیت نکنم. برایم مهم نبود که یک ماه هم قهر باشند. اما حالا که اوضاعشان وخیمتر شده، پدرم جاهطلبتر و مادرم به گمان خودش فرسودهتر شده و ما هم به پختگی رسیدیم، دعواهایشان را داوری میکنیم و نمیگذاریم به جاهای باریک بکشد. بعد از چند دقیقه دعوا پدرم گفت حالا یک روز هم که بچهها جمع اند جلویشان دعوا نکنیم و ما همصدا اعلام کردیم که ادامه دهند. دعواها مثل همیشه از امری مربوط به خانوادههایشان شروع شده بود اما خدا میداند به کجا میرسید. حالا دیگر دعواهایشان تاثیری روی من ندارد اما حالا میدانم که روی خودشان خیلی تاثیر دارد. دیگر ازین که جدا شوند و بی پدر و مادر شوم نمیترسم، از تنهایی خودشان میترسم. کاش پدر و مادرها پیر نمیشدند کاش فقط ما بزرگ میشدیم و از زندگیشان میرفتیم بیرون و آنها مثل جوانیشان شجاع میماندند. از وقتی فهمیدم که آدمی باید رفتارهایش را adjust کند، تمام تلاشم را کردم که به روش پدر و مادرم دعوا نکنم، اینکه منتظر یک کلمهی خارج از خط از دهان طرف دیگر اند که دستش بگیرند و هی بگویند "آره من فلانم اصلن من فلانم تو خوبی فقط تو خوبی " و این را تناوبی، متناسب با زمان دعوا ادامه دهند یا اینکه حرف هم را نفهمند و برای مدتی طولانی هرکس حرف خودش را هی تکرار کند و دیگری حتی در نزدیکیهای مفهوم مورد نظر هم سیر نکند و در یک لوپ بیپایان گیر کنند. همهی این سالها فکر میکردم که مشکلشان را میدانم. امشب اما شاید چون سریعتر رفته بودند سراغ قسمت دراماتیک و نابودکننده و یا اینکه دعوایشان از روزهای قبل مانده بود و امروز ادامه اش را پیگیری میکردند، به هرحال، متوجه شدم که دعواهای خودم چقدر از الگوی کلی دعواهای اینها پیروی میکرده و آنجاست که چشمانت را میبندی و سنگینی جهان را روی شانههایت حس میکنی و باید قبول کنی که چیزی نیستی جز ورژن میکس شدهی تهوعآوری از دو دیوانهی دیگر. هربار مادرم شروع به مخالفت میکند و فکر میکند اینبار دیگر حرفش را به کرسی مینشاند، پدرم اول سعی میکند دلیل بیاورد که مخالفتش خارج از مسائل مربوط به اوست، اوری سینگل تایم، مادرم شوکه میشود و کل زندگیشان را زیر سوال میبرد و از نداشتن جایگاه حرف میزند، پدرم دلشکسته از این همه اعتراض و انزجار مادرم لحنش را سنگین میکند و مادرم آخرین تلاشهایش را برای گفتن جملهای تحقیر آمیز روی میز میگذارد بعد که همدیگر را له کردند مادرم فاز ستمدیده و قابل ترحم میگیرد و پدرم سکوتهایی با نگاه شماتت میکند. امشب اما این نابود کردنهای کلامی برای من کد شده بود و برای هر جملهای درصد خسارت واقعی وارده به حریف و خسارتی که فکر میکردند وارد کردهاند را به صورت ویژوال بالای کلهی هردونفر میدیدم. البته مثل همیشه میدیدم که پدرم دارد فضا را به نفع خودش پیش میبرد و کولی بازیهای مادرم فقط خودش را بیشتر فرو میبرد. جایی وسط دعوا که حرفی از پدرم برایم سنگین آمد رو کردم به خواهرم و گفتم : "اگر من جای مامان بودم نصفشب سرشو با چاقو میبریدم" فکر کنم فقط همین نشاندهندهی تفاوتهای من با مادرم است و من را به سمت آنیکی کروموزمم سوق میدهد. وقتی بچه بودم فقط دلم میخواست دعوایشان تمام شود فقط تمام شود و سکوت برقرار شود. حالا میدانم دعوایی که جای دلخراشی تمام شود چگونه روح آدم را میخورد. دقیقهای ساکت میشوند و ما باز تحریکشان میکنیم که دعوا کنند، اصلا جای خوبی برای تمام کردن نبود. حالا ما همه طرف مادرم هستیم، با اینکه من سعی میکردم همیشه بیطرفانه جانبداریکنم امشب فضا سنگینتر است. لحظهای که تیمکشی علنی میشود میتوانم به وضوح نگاه آزردهی پدرم را بخوانم که حس میکند به وی خیانت شده. من بیش از هرکسی میدانم در دل نگاههای پدرم چه میگذرد و وقتی میدانم غم دنیا برای اینطور بیرحمانه تنها ماندن روی دلش سوار شده، به جای دلسوزی، تلخ میشوم و از رنجش لبخند میزنم. البته هیچ وقت هم تماموقت از پدرم حمایت نکردهام، همیشه برای مدتی پشتش در میآیم وقتی اعتمادش را جلب کردم و شروع کرد از من تایید گرفتن از پشت به او خنجر میزنم. البته این غم تنها ماندنش بعد از لحظاتی کوتاه جایش را به این میدهد که screw them من تنهاییهم از پسشان برمیآیم و اینجا شروع میکند به نالیدن از دست مادرم که به هیچ چیز راضی نیست و از هر جملهی او همین مطلب را میکشد بیرون و به صورت ابطال ناپذیری کل زندگیشان را با این گزاره تبیین میکند. بعد که مادرم بیشتر در شکستهای زندگیاش فرو میرود برای کنترل اوضاع و upper hand بودن پدرم فاز خندان میگیرد و به حرفهای ما که خطاب به جفتشان میگوییم ریدید میخندد. حالا که دعوا هیستیریک شده من به برادرم فکر میکنم و اینکه او هنوز بچهاست، بعد یاد قسمتی از یک سریال میفتم که مادر خانواده جلوی بچههایش خودکشی کرد و خواهر بزرگ خانواده نگران حال کوچکترها بود که دوستپسرش گفت که نگران نباشد آنها آلردی فاکدآپ هستند و واقعا هم همین است. مادرم میگوید که فقط پدر پدرم میدانست که عمههای خبیثی دارم و بعد با نقل قولی از پدربزرگ مرحومم گریهاش میگیرد. من هم گریهام درآمد ولی سریع سرم را انداختم پایین و رفتم پشت مادرم ایستادم، مدتها بود که گریهی مرا ندیدهبودند و به عنوان قاضی نباید lose face میکردم. میدیدم که چگونه هرچه میگذرد مادرم بیشتر حس درماندگی میکند و پدرم بیشتر از زندگیاش منزجر میشود. نه مادرم میتواند حرفش را به کرسی بنشاند و نه قدرت پدرم به رسمیت شناخته میشود. اعمال زوری که با اعتراض دیگران همراه باشد حس خوبی نمیدهد و زنی که فکر کند هیچ راهی برای نفوذ به مردش ندارد هم از درون تحلیل میرود و این زندگی همه است در دنیایی که نه مردها آنطور که دلشان و غریزهشان میخواهد میتوانند زور بگویند و نه زنها قابلیت زورشنوی را در خودشان پرورش میدهند و هیچ طرفی خوشحال نیست. یک روز زنها را علیه مردان بسیج میکنم و جنگی فراگیر راهمیاندازم. همه باید شرکت کنند و یا باید همه ی افراد هر دو گروه به همجنسگرایی تن دهند و دنیا را نصف کنیم و یا انقدر بجنگیم تا یک گروه پیروز شود و از آن به بعد شروط و قواعد وی اجرا شود و گروه دیگر با علم بر شکستش به خواستههای گروه دیگر تن دهد. اینطور حداقل نیمی از افراد خوشحال اند و نیمی دیگر حداقل میدانند سرنوشتشان را خودشان رقم زدهاند. دوباره دعوایشان به لوپ کشیده میشود و ما دعوا را به جای آرامی کشاندیم و پدرم را فرستادیم به اتاق دیگری. میخواهم به مادرم بگویم میدانم حس گهی داری میدانم تازه بعد از دعوا حال آدم بد میشود، میخواهم بگویم میدانم کسی را نداری که بعد از دعوا بروی برایش گریه کنی بیا و با ما حرف بزن. اما اینها را نمیشود گفت نمیشود به رویشان بیاوری که نه تنها تجربههایشان به درد زندگی ما نخورده، حالا ما هستیم که داریم دردهایشان را پیشبینی میکنیم. من و خواهرم شروع میکنیم به چیدن شاخ و برگ مسئله و میگوییم که خودش را بیش از اندازه درمانده نکند. به او میگویم که مردها همه اینطورند که وقتی بهشان بگویی کاری را نکنند هی بیشتر آن کار را میکنند و او مثل دختر سیزدهسالهای که از مادرش درس زندگی میگیرد به فکر فرومیرود. بعد خواهرم شروع میکند از این میگوید که حرفهای دیگران نباید به جاییاش باشد، باید کولهبار نفرت چندین سالهاش از خانوادهی پدریام را زمین بگذارد. میگوید که آنها او را هم اذیت میکردند و به چپش نبوده و با نگاه من، برادرم میگوید مراعات کنید بچه اینجا نشسته. برایش از بیاهمیتی حرفهای آدمها میگوید و من فقط سر تکان میدهم و نمیتوانم نصیحتهایی چنین سنگین بکنم وقتی خودم بیش از همه نمیتوانم اینطور باشم. با اینکه میخواهیم بیشتر برایش حرف بزنیم او میرود و جملههای آخرش نشان میدهد که همهی حرفهای ما را مثل همیشه اصلا گوش نمیکرده و ما با چشمانی ناامید رفتنش را نگاه میکنیم. میروم در اتاقم و پلیر را میگذارم روی repeat song و تند تند راه میروم مثل زمانی که تماسی ناگوار را گوش میدهی و چه خوب میگوید این آهنگ :
Maybe I'm just too demanding
Maybe I'm just like my father too bold
Maybe I'm just like my mother, she's never satisfied,
Never satisfied with each other,
This is what it sounds like when the doves cry.