91

نود و یک برای من سال به شدت مزخرفی بود. مزخرف ترین سال زندگیم. البته برای خیلی ها هم سال خوبی بود و یا سال پرمعنی یا پرباری و برای خیلی‌هام سال افتضاحی بود. یک سری عوض شدند یک سری تو بدبختی شون موندند. عده‌ای یار زندگی شونو پیدا کردند. عده ای از هم خوششون اومد بعضی هام از هم متنفر شدند. بعضی ها رفتند بعضی ها اومدند بعضی ها هردوتاش. عده ای دوستان بهتری شدند و بعضیا بدتر. یکی خوشحال تر شد، یکی ناراحت و یکی بین خوشی و غم دست و پا زد. بعضی‌ها دروغ گفتند و بعضی ها راست. عده‌ای امتیازاشونو بالا بردند و عده‌ای هم نزول درجه داشتند. بعضی هام مثل سال‌های قبلشون موندند و برای من فقط مزخرف بود.

باز آمد بوی بهار

ترس عید از خود عید بدتر است. این تعطیلات طولانی پر از جنب و جوش ملتی را مچل کرده و این آماده شدن برای هجوم عید در قیافه‌ی آدم‌ها مرا آشفته می‌کند. ترس از نخریدن لباس جدید و حداقل تلاش نکردن برای آن و ترس از حس نکردن نو بودن.ترس عید از خود عید بدتر است. این تعطیلات طولانی پر از جنب و جوش ملتی را مچل کرده و این آماده شدن برای هجوم عید در قیافه‌ی آدم‌ها مرا آشفته می‌کند. ترس از نخریدن لباس جدید و حداقل تلاش نکردن برای آن و ترس از حس نکردن نو بودن. و از آن‌طرف آدم های اطراف من که فلش‌ها و هاردها و لپ‌تاپ‌هایشان را پر از فیلم و سریال می‌کنند تا در مقابل این بیست روز قحطی زندگی، جیره‎شان تمام نشود. اما ترسش از خودش بدتر است ترسی که استخوان‌هایم را به‌درد آورده از مرور سال از گفتن سال پیش این موقع، از گفتن سال بعد این موقع، از رد شدن زندگی جلوی چشم آدم از دیدن 2 جلوی 9 و شنیدن جمله‌ی چه زود گذشت. ترس از نوشتن پستی برای سال 91، ترس از خلاصه کردن و شروع کردن. ترس از روزهای طولانی زیاد. می‎دانم ترسش از خودش بدتر است.

Yup

Once you keep being in deep shit for a while, your friends stop telling you the little happy news of their lives. That's sad.

بالکن

بعضی وقت‌ها راه خیابان‌دار را به جای مترو امتحان می‌کنم که کم‌تر ناراحت باشد. بعد می‌‎نشینم در اتوبوس سرم را می‌چسبانم به شیشه و به بالکن ها نگاه می‌کنم. بالکن های قدیمی که از خانه‌ها بیرون زده اند و زیرشان خالی ست. بیشترشان برای ساختمان های خیلی خیلی قدیمی اند و خرت و پرت های توی بالکن ها همه زنگ زده و شکسته اند. بعضی هایشان هم صاحبان اهل دل دارند و پر گلدان است بالکنشان. بالکن های مورد علاقه ی من آن هایی اند که محافظهایشان کوتاه است و می‌شود آدمی برود خودش را خم کند روی خیابان و ببیند زیر پایش آدم‌ها رد می‎شوند . یکی شان بود طبقه ی چهارم  و خیلی بزرگ و یک میله ی فلزی زنگ‌زده ی کوتاه فقط دورش بود و شیشه هایش شکسته بودند و دو صندلی شکسته هم داشت تویش فکر کنم صاحبانش یکی یکی خودشان را پرت کرده بودند پایین. آن هایی که خیلی پایین اندو نزدیک به زمین قدیمی تر اند و شیشه های خانه ای که پیداست چند رنگند و بعضا درهای قدیمی دارد. در این همه روزی که این بالکن ها را دید می‌زدم یک بار هم آدمی رویش ندیدم آدمی که بیاید نگاهی به شهر بیندازد و سیگاری بکشد یا به گلدان هایش آب بدهد. دیشب که تنها بودم در حالی که گریه می‎کردم کیک درست کردم و تا جایی که توانستم درونش گاکائو ریختم و شکرش را هم کم کردم و آخر شب نشستم تمامش را تنهایی خوردم چرا که هیچ‌کس دوست نداشت کیک تلخ را. شاید از بچگی این گونه یاد گرفتیم متفاوت بودن جالب است که می‌توانستیم چیزهایی که دوست داشتیم را با افراد کمتری تقسیم کنیم. آخرش نه مترو و اتوبوس خیلی فرقی دارند و نه یک قاشق شکر کمتر یا بیشتر.

ک. ن.


ادامه نوشته