بعضی وقت‌ها راه خیابان‌دار را به جای مترو امتحان می‌کنم که کم‌تر ناراحت باشد. بعد می‌‎نشینم در اتوبوس سرم را می‌چسبانم به شیشه و به بالکن ها نگاه می‌کنم. بالکن های قدیمی که از خانه‌ها بیرون زده اند و زیرشان خالی ست. بیشترشان برای ساختمان های خیلی خیلی قدیمی اند و خرت و پرت های توی بالکن ها همه زنگ زده و شکسته اند. بعضی هایشان هم صاحبان اهل دل دارند و پر گلدان است بالکنشان. بالکن های مورد علاقه ی من آن هایی اند که محافظهایشان کوتاه است و می‌شود آدمی برود خودش را خم کند روی خیابان و ببیند زیر پایش آدم‌ها رد می‎شوند . یکی شان بود طبقه ی چهارم  و خیلی بزرگ و یک میله ی فلزی زنگ‌زده ی کوتاه فقط دورش بود و شیشه هایش شکسته بودند و دو صندلی شکسته هم داشت تویش فکر کنم صاحبانش یکی یکی خودشان را پرت کرده بودند پایین. آن هایی که خیلی پایین اندو نزدیک به زمین قدیمی تر اند و شیشه های خانه ای که پیداست چند رنگند و بعضا درهای قدیمی دارد. در این همه روزی که این بالکن ها را دید می‌زدم یک بار هم آدمی رویش ندیدم آدمی که بیاید نگاهی به شهر بیندازد و سیگاری بکشد یا به گلدان هایش آب بدهد. دیشب که تنها بودم در حالی که گریه می‎کردم کیک درست کردم و تا جایی که توانستم درونش گاکائو ریختم و شکرش را هم کم کردم و آخر شب نشستم تمامش را تنهایی خوردم چرا که هیچ‌کس دوست نداشت کیک تلخ را. شاید از بچگی این گونه یاد گرفتیم متفاوت بودن جالب است که می‌توانستیم چیزهایی که دوست داشتیم را با افراد کمتری تقسیم کنیم. آخرش نه مترو و اتوبوس خیلی فرقی دارند و نه یک قاشق شکر کمتر یا بیشتر.