برای تمامی شما که در خونه هاتون هستید...

امروز صب موبایلمو واسه شیش و نیم کوک کرده بودم و خیلی راحت بیدار شدم ولی چیری برای خوردن اینجا نیست پس دوباره خوابیدم،میدونی اگه صب زوذ بیدار باشی ممکنه کلی کار بهت بگن موقع صبونه،ساعت 9 بود که صدای در اتاقم اومد و صدای خاله م که به لحن بچه گونه ای می گفت پاشو دختر خاله،چندبار گفت که من بیخیال خودمو به خواب زدن شدم،بعد پاشدم و گفت نه بخواب بخواب نه بخواب خیلی تابلو، خب مرض داری بیدار می کنی ، اون بودو اون دختر توله جنش،8 ساله شه و عجیب ادمو به ستوه میاره،مطمئنم اون به ننه ش گفته که حوسله م سر رفته برو بیدارش کن ،به هر حال من پا شدم،متنفرم از با شلوار لی خوابیدن،مامانم اینا با اون خاله م دارن میان هنوز نرسیدن،من و بابامو این خاله م و شوهرشو و بابا بزرگم هستن الان،لباسام دست من نیست،بدم میاد از این که صب باید کلی لباسای غیر راحت بپوشی بری صورتتو بشوری بعدشم صبونه ی بدمزه بخوری با کلی آدم،وقتی اومدم پیش آدما تو راه بابام گف تو از همه دیرتر پا شدی نمیدونم چه انتظاری داشت که من حس رقابت داشته باشم با این آدما،بعد گف که یه آش شیرازی خوشمزه هست برو بخور گفتم سر صب آش نمی خورم گف این فرق داره اینو صب می خورن شیرازیا و منم گفتم شیرازیا هرکاری می خوان بکنن،بعدشم گفتم مامان کو لباسامو می خوام و گف رفتن سر کوروش و این تنها جایی بود که من دوس داشتم برم که مالید،بعدش خاله م با اون بچه ی دیگه ش که چند ماهه به دنیا اومده اومد و گف تو پسرخاله رو دیدی؟و من ندیده بودمش تا حالا و گفتم ئه این چقد گنده س من انتظار داشتم اندازه نون باگت باشه و خب دیگه چیزی نگفتم،بعد دادش بغلم ،نمیدونم چرا فک میکنن آدم دوس داره بار ببره،بعد نمیومد ازبغلم بیرون،سعی کردم تمام تعریفایی که میشه از یه بچه کردو بکنم اما چیز زیادی بلد نبودم،می ترسم از روزهای اینده...