No surprises
من فقط چند ثانیهی اول آهنگ نو سورپرایزز را دوست دارم. الانکه نوشته های نصفه کاره ام که به خاطر عدم اعتماد به اوتوسیو کردن ورد روی دسکتاپ سیو کرده ام، را شمردم شش تایی میشد. هر دفعه هم با عزم راسخ که این یکی را تمام میکنم شروع میکنم و وسطش- درست وسطش- صفحه را میبندم. البته ممکن است سر این پست هم همین بلا بیاید. البته این بیشتر شبیه این نامه ها و ایمیل ها شد که با این شروع میشود که "نمیدانم این را میخوانی یا نه" یا "اگر این را میخوانی بدان که ... ". خب برادر من، خواهر من، اگر نخواند که نمیفهمد اصلن تو این جمله را نوشتی یا نه پس حالا که دارد میخواند دارد میخواند دیگر. البته یک نکتهی دیگر هست که خب ما که از آینده خبر نداریم و شاید یک روزی من این نوشته های نیمه کاره را تمام کنم و بدهم شما بخوانید و آن وقت این جملات هم صدق میکند هم نمیکند. یعنی هیچوقت نمیشود فهمید که بلخره چرا اصلن من این جملات ابتدا را نوشته ام. یعنی فکر میکردهام که با اینها دور باطل نوشتههای نصفهکاره را میشکنم؟ شاید هم این فرانوشتار است مثل فرااخلاق و این صحبت ها. حس این دورهایی که آدم تصور میکند را دارم، از این ها که میگویی که اگر یک روز بیوگرافی نوشتم مینویسم که فکر میکردم که یک روز در بیوگرافی ام این ها را مینویسم و همین طور دور میخورد تا آخر. شبیه عکس روی کتاب های فارسی دبستان که یک عکس کتاب توی یک کتاب دیگر بود و میرفت تا آخر و این آدمهای با ذوق نسبی فقط دوتایش را کشیده بودند و من تمام آن سالها مدتهای زیادی نشستم و تصویرهای تویی اش را تصور کردم. البته این عادت نشستن و نگاه کردن عکس ها خیلی چیز قدیمی ای در من بود. یادم است هر ماه کتابهای "لوک – لیسن – لرن" خواهرم را ور میداشتم و عکسهایش را تماشا میکردم. تمرکز بیشترم هم روی عکس های کیک و بستنی و آن دو سه عکسی که تویش "سو" مایو داشت و کنار دریا بودند و سانسور شده بود، قرار داشت. آن زمان ها من هیچی انگلیسی بلد نبودم و حتی یک کلمه هم نمیفهمیدم. یادم است یکبار که الفبای انگلیسی را یاد گرفته بودم و داشتم بنا بر عهد سالیانه همهی ورق های کتاب را با دقت نگاه میکردم یکی صفحه را سعی کردم بخوانم و یک جعبه ی خالی بود توی عکس و زیرش نوشته بود "the …" و من خواندم "تهی" و گفتم چه جالب جعبه تهی است. یکی از راههایی که آدم را میتواند به نصفه نماندن نوشتههایش امیدوار کند پراکنده گوییست. این که موضوع خاصی را برای نوشتن و پروراندن توی ذهنت نیاوری. به محض اینکه یک مسئله را بخواهم در متنم بچلانم خطوط طولانی استدلال ها و شاهد مثال ها و تناقض ها جلوی چشمم ردیف میشوند و خستگی و گشادی مفرطی بر من مستولی میشود و صفحه را مینیمایز میکنم. ما فقط آثار آدم هایی که تنبل نیستند را میبینیم و میخوانیم. میلیون ها آدم تنبل با استعداد هستند که هیچوقت اثری به دنیا ارائه نخواهند کرد. نویسنده ها همشان اراده ی پولادین و پشتکار دارند. آنهایی ام که از این مینویسند که فلان روز است که از تخت بیرون نیامده اند و تار عنکبوت گوشه های اتاقشان را محاصره کرده دارند با آن نویسنده ی پرجنب و جوش و سختکوش و خستگی ناپذیر درونشان شوخی میکنند شاید هم به صورت ناخودآگاه میخواهند کول به نظر برسند. آدمیزاد اصلن از این نیروهای که دارد بی صدا در درون کنترلش میکند خبری ندارد. یکی دیگر از خصوصیت های پراکندهگویی این است که با اینکه میتوانی هرجا که خواستی متن را تمام شده حساب کنی ولی وقتی داری مینویسی فقط تا نوک دو خط جلوترت را میبینی و ممکن است یکهو یک چیز جالبی به ذهنت برسد اما تا بیایی این دو خط را بنویسی آن یکی میپرد. به هر حال "گیو اند تیک" از معدود اعتقادات من به زندگیست. البته شاید تنها تنبلی علت خاموشی نباشد. همین که اصلا باید چیزی بنویسی که تویش بگویی فلان چیز اینطوری است، کلی استدلال پشت بندش میخواهد نه لزوما برای دیگران بلکه برای خود طرف و کلا به تناقض رسیدن در آراء ، آدمی را ناخرسند میکند تا حدی که ترجیح میدهد دهانش را گل بگیرد. مسئله این است که آدم کلا این وری یا کلا آن وری که نیست اما حرف که بخواهی بزنی یک طرفی باید وایستی وگرنه آخر سر چیزی نگفته ای. این مکاتب هنری و حرفهای صاحبانش را که میخوانم میبینم گرایشم بیشتر به سمت همانهاست که آمده اند وسط دو طرف دعوا را پرت کرده اند پایین و گفتند اصلن صحبت کردن راجع به این چیزها بیمعنی ست و هوی این طرفی ها شما که ول مطلید و آن طرفی ها هم که متحجرید. آخر سر هم دستی بمب را فشار دادهاند که خودشان هم بیفتند پایین. .کلا همشان هم به نظرم خیلی مرفه بیدرند. مکاتب روسی که یک مشت چپ متعهدند که از همه طرف میزنند توی سرشان اند یا یک عده که توسط همین ها سرکوب شده اند و آراء هنریشان توسط فرانسوی هایی که من تصور میکنم سبیل های فر خورده دارند و آلمانی هایی که کلی کتاب زیر بغلشان است دزدیده شده. قضیه این نیست که نمیفهمم دردشان چیست. میدانم مرض هرکدام از کجا آب میخورد اما کلا بحث را مردود میدانم. همین جاست که میبینم دارم در منجلاب "موضوع" غرق میشوم و میبینم که ذهن نامتمرکز و زبان الکنی دارم ولی نمیدانم از این آدمهایم که خوب گوش میکنم یا نه. گوش هایم را سوراخ کردم، بلخره. همیشه در مقابل شانتاژهای رسانهای و جنگ روانی دوستان مبنی بر سوراخ کردن گوشهایم ایستادگی کردم و با استدلال اینکه چرا آدم خودش را سوراخ کند سالها بدون وسوسه ی گوشواره های جمعه بازار زندگی کردم اما آن روزی که با سعیده رفتیم بازار و لوازم گوشواره سازی خرید نتوانستم در مقابل تصور انداختن آن گوشوارهها مقاومت کنم. مزه کردن هم مهم است. میدانم مزه ی دهانم را در رابطه با محصولاتی که به قهوه و کاکائو مربوط میشود میفهمم اما فرق چای خوب و بد را هیچوقت نخواهم فهمید. یک روز یکی از دوستان میگفت این که بتوانی بفهمی مزه ی یک چیز را و "تیست" داشته باشی، در آن مورد بورژوایی . بعد یاد دوست دیگری افتادم که میگفت مثلی دارند که میگوید از نخورده بگیر و به خورده بده. همیشه دودل خواهم ماند که آن شکلات های مکعب مستطیل شکل که رویش عکس یک آقای سبیلدار بود وقتی ما بچه بودیم واقعا انقدر خوشمزه تر از الان بودند یا ما "نخورده" بودیم. شاید استفادهی زیاد از "" هم یکجور ژست مسخره در نویسندگی باشد. شاید هم فقط آدم به خودش گیر میدهد که دیگران این کار را نکنند یا اینکه حداقل برایش نامنتظره نباشد.