هنر، صنعت و زن

کنار کفش ملی میدان انقلاب یک جای پاساژ مانند است که اولین مغازه‎اش از سمت چپ خرت و پرت می‎فروشد و روی دیوار راهروی منتهی به مغازه یک عالمه کوبلن دارد. از بچگی درگیر ایده‎ی کوبلن دوزی بودم. خودمان هیچ‎وقت نداشتیم ولی روی دیوار پذیرایی خانه‎ی دایی‎ام یک کوبلن گنده‎ی قاب شده‎ با عکس یک زن با چشمان درشت و موهای مشکی فر خورده، همیشه آویزان بود. این که باید روی یک صفحه‎ی شطرنجی پلاستیکی سوراخ‎دار که طرح و رنگ کوبلن را معلوم کرده بود با نخ و سوزن همان‎ها را می‎دوختی خیلی عجیب در عین حال بی‌‎مصرف به نظر می‌آمد. همیشه از آدم‎ها می‎پرسیدم اگر همین صفحه‎ی دوخته نشده‎اش را بزنید به دیوار چه می‎شود و جوابشان این بود که این‎طوری زیباتر است. البته در عین حال که بحث برانگیز بود برایم جذاب هم بود. یک مغازه‎ای کنار خانه‎ی مادربزرگم بود که کلی کوبلن داشت. بزرگ و کوچک. یک بار بالاخره یکی برایم خریدند. کوچک بود. رنگ‎هایش هم کم بود، پنج شش تا رشته نخ بیشتر نبود. آن زمان‎ها به نظرم کوبلن فروش‎ها خیلی مسلط به نظر می‎آمدند. می‎دانستند برای هر کوبلنی چه رنگ‏هایی نیاز است و چند رشته از هر رنگ. آخر سر کوبلنم گم شد خیلی زودتر از اینکه برسم درستش کنم. این برای همان زمان‎ها بود که گل‌چینی –که از گل فراتر رفته بود و هر نوع مجسمه‎ای را شامل می‏شد- و درست کردن میوه‎های مصنوعی - که در خانه‎ی سعیده هست و هر وقت می‌‏رویم بیش از ده دقیقه بهشان فکر می‏کنم و دلیل هستی‎شان تمام ذهنم را مشغول می‎کند - باب شده بود و زن‎های خانه‎دار از روی بیکاری در و دیوار خانه‎هایشان را پر از آرت ورک می‏کردند. مادر من اما هیچ‎وقت از این فازها نگرفت. هیچ وقت سراغ هنرهای تزئینی نرفت. کلا اهل دکور نبود، تنها مجسمه‎هایی که داشتیم چهارتا مجسمه‎ی قهوه‎ای بدرنگ بود که یک‎شب در شهربازی کسی با قیمتی خیلی ارزان حراج کرده بود. پنجاه تومان فکر کنم. دوتایش خرس‎های عین هم بودند و یکی‎اش یک دختربچه‎ی سه چهار ساله بود که روی تختی کوچک خوابیده بود و صورتش را کرده بود توی بالش و کونش را کرده بود هوا. دختربچه را خواهرم برداشت و یکی از خرس‎ها برای من شد و باقی‎اش رفت روی دکور کمد ظرف‎ها که تنها چیزهای دکوری‎اش یک دست فنجان بلوری دودی رنگ بود که درونشان قاشق‎های چای‎خوری طلایی خیلی کوچکی بود که هرازچندگاهی وقتی خیلی اصرار می‎کردم مادرم می‎گذاشت توی آن‎ها چایی شیرین بخورم و با قاشق طلایی شکرهایش را هم بزنم. خانه‎ی دایی‎ام اما پر از چیزهای دکوری بود. یک مجسمه‎ی چینی داشتند که یک زن با کلاه و لباس بلند آبی بود. خانه‎ی مادربزرگم که پایین خانه‎ی دایی‎ام بود هم یکی دیگر از این مجسمه‎ها داشتند که لباسش صورتی بود. مجسمه‎ی صورتی را می‏‌بردم بالا با آن یکی یک جا می‎گذاشتم و باهاشان بازی می‏کردم و هی غصه می‎خوردم که چرا زیر دامنشان به جای پا، پر است از گچ. انقدر که در کودکی برای واقعی نبودن چیزها غصه می‎خوردم الان از واقعی شدن چیزها غصه می‎خورم. سقف ایستگاه مترو انقلاب چکه می‎کرد و بوی نم می‎آمد انگار در مترو باران آمده باشد توی یک روز تابستانی. بویش که به دماغم خورد فهمیدم آن‎قدر اعصابم استیبل شده که به جای گوش دادن به most played هایم، all songs را بگذارم روی shuffle و گوش بدهم. این دیگر پله‎ی آخر است. اولینش وقتی است که همه‎ی عالم می‏روند روی تارهای عصبی‎ات و همه‎ی غصه‎هایش می‎شوند برای تو و آدم هیچ چیز نمی‌‏تواند گوش کند. پله‎ی بعدی کلید کردن روی یک تک‌آهنگ است و بعد‎ترها یک پلی لیست خاص و همینطور تا با تلاش برسی به اینجا. یک نفر کنارم با یک توپ والیبال نو نشسته بود. از میان همه‎ی چیزهایی که می‎شود با خود درون مترو برد، بعد از کلنگ کوهنوردی این بهترین بود. مترو خیلی شلوغ بود. یک پسربچه‌ی چهار پنج ساله‎ی سفید و موبور با لب‎های قرمز داشت کرانچی تند می‎خورد خیلی نرمه‎نرمه. می‎دانستم لب‎هایش دارد می‌سوزد اصلن قرمزی عجیب لب‎هایش شاید کمی به خاطر همین بود. دو نفر آن‌طرف‌تر، یک خانوم زیبا با رژ لبی خیلی قرمز و لباس فرم آژانس هواپیمایی نشسته بود یک کیف آبی نفتی زیبا هم داشت. نمی‎دانم چه اصراری‎ هست بر پوشیدن این مقنعه‌های آویزدار ربان‎دوزی‎شده در مکان‎هایی غیر از محل کارشان. نمی‎دانم کسی هم بینشان هست که مقنعه‌اش را عوض کند قبل از بیرون آمدن از آژانس. اگرم هم باشد هیچ‎وقت نخواهم فهمید. چشم‎هایش رنگی بود و داشت با گوشی سونی اریکسونش آهنگ گوش می‌داد. دبیرستان که بودیم آن زمان‎ها که خفن ان هفتاد و سه بود. مموری گوشی‏‌هایمان را که ته تهش چهار گیگ بود، تا ته پر می‏کردیم و با استقامت در هر فرصتی آهنگ گوش می‏‌دادیم. این‎ها را که توی موبایلم تایپ می‏کنم با خودم فکر می‏کنم آیا پشت‎سری‎هایم که فاصله‎شان با من چند سانت‎ است دارند می‎خوانندشان یا نه. اگر من بودم که حتما می‎خواندم. البته ما خیلی به نرم جامعه نزدیک نیستیم. وقتی در فاصله‎ی نیم‎متری آدم‎ها راجع به قیافه‎اش باهم حرف می‌زنیم یا حرف‎هایشان را مسخره می‎کنیم در حالی که بهشان نگاه می‏‌کنیم بدون توقف درباره‎ فرقه‎ی اجتماعی‌شان حرف می‌‏زنیم و برای زندگی‎شان داستان می‎سازیم و رویشان اسم می‎گذاریم. مثل همین وقتی که آقایی گوشی و کیف و ساعتش را به ما سپرد تا برود سفارش بدهد ما که کلی درباره‎ی زندگی و لایف پارتنرش و گی بودنش داستان ساخته بود خم شدیم روی موبایلش و دیدیم که چه آهنگی گوش می‎داده. اما گویا آدم‌های پشت سرم آن‎قدرها هم فضول نبودند. یک دختربچه‎ی سه چهار ساله کنار صندلی پسر ایستاده بود و با ناراحتی هرچه‎تمام‎تر کرانچی‎های تند او را نگاه می‎کرد. دیدم که در خفا مادرش به مادر پسربچه چشم غره‎ای رفت و بعد از یک پسر هفت ساله یک بسته آدامس توت‌فرنگی خرید و داد دست دخترش. مترو که به ایستگاه رسید یک پسر دیگر که هم‎سن و سال همان پسر کرانچی‎خور بود آمد بالای سرش و گفت چندتایش را خوردی و پسر گفت "دو سه تا فقط "و می‎خواستم بگویم خودم شاهدم همینقدر خورد. باهم با مادرهایشان پیاده شدند و دو ایستگاه مانده به مقصدم فردی که روبه‌‏رویم بود بلند می‎شود و من می‏نشینم کنار خانوم زیبا و با نگاهی کوتاه چشمان پر از ریملش را برانداز می‌‏کنم. بعد نگاهی یواشکی به روبه‎رویی‎هایم می‎‏اندازم که بفهمم داشتند نوشته‎هایم را می‌‏خواندند یا نه اما اصلن حواسشان به من نیست و هیچ نگاه پرسشگرانه‎ای به سمت من نیست. تا زمانی که بهشان زل نزنی و با نگاهت بهشان القا نکنی که چیزی در قیافه یا لباسشان توجهت را جلب کرده و insecureشان کنی، برایشان مهم نیست در هستی‎شان فضولی کنی. حالا ناخن‎های خانوم زیبا در دید‎رسم قرار گرفته. خیلی کشیده‎است و به خوبی فرنچ شده و وقتی با گوشی کوچک سونی اریکسونش مسیجی را تایپ می‎‏کند زیباتر هم به نظر می‌‏رسند اصلن این اسمارت فون‎های بزرگ زیبایی دست‎ها را کمرنگ می‌‏کنند. مطمئنم آدم‎های زیادی وقتی خانوم زیبا برایشان لابه‌‏لای پروازها جستجو می‌کند به دست‎هایش خیره می‎شوند و بالاخره نوبت ایستگاه من می‌‏رسد.

یک درام سه نقطه‎ای

سه.

صدای شکستن بند ساعتم با درد مچ دست چپم را یک‌جا متوجه شدم. هوا هنوز روشن نشده بود و برای اینکه بفهمم چه وقتی از شبانه‎روز است باید گوشی‎ام را از روی میز - که فاصله‌اش تا تخت بیش از یک دست است - برمی‎داشتم. برای این کار دست چپم را روی زمین تکیه‎گاه کردم تا به اندازه‎ی یک تنه فاصله‎ام را از میز کم کنم و چون بند ساعتم کمی گشاد است افتاده بود پایین مچم. وقتی وزنم را انداختم روی دست چپم، بند ساعتم فشار را متحمل شد و شکست. این‎ها را با چند ثانیه تاخیر نسبت به صدا و درد متوجه شدم. گوشی‎ام اصلا روی میز نبود. زیر بالشم بود. برای این‎که این را بفهمم لامپ را هم روشن کردم. ساعت چهار و نیم بود. موبایلم روشن مانده بود. دوباره که چشمانم را باز کردم با صدای یک اسمس بود. همراه اول. ساعت هشت بود. باید می‌رفتم بیرون. بند ساعتم را می‎شد جا انداخت ولی ممکن بود باز شود. گذاشتمش روی کمدم و زدم بیرون. وقتی برمی‎گشتم خانه سری به یک عابربانک زدم. پنج تومانی نمی‎داد. یک ده تومانی گرفتم و رسید را خواندم. از آن عددها که دو بار می‎خوانی تا بفهمی فقط چون دوست داشتی ریال همان تومان باشد، عدد را زیادی خوانده‎ای. یک ماه و خورده‎ای می‎شد به مغازه‎ای که شکلات و قهوه می‏فروخت نرفته بودم. هروقت که از کنارش رد شدم پرهیزگاری کردم و هروقت رفتم خانه به خودم لعنت فرستادم. این روز هم از آن روزها بود که می‌دانستم قرار است زمین را گاز بگیرم و به هرچیزی که از خانه‎مان می‌شد به شکلات تبدیل کرد فکر کنم. خودم را مستحق یک treat می‎دانستم رفتم و دیدم یک شکلات جدید فرانسوی آورده. من به شخصه شکلات تلخ‌های اروپای شرقی را ترجیح می‎دهم. تلخی‎اش قوی‎تر است. فرانسوی‎ها اما ملو ترند. به مزه بیشتر توجه می‎کنند اما خلوص کارشان کم‎تر است. البته این‎ها شاید فقط از تصورات من ناشی شود. همین که فکر می‎کنیم فرانسوی‎ها یک حالی اند و اروپای شرقی جای آدم‌های شدید است. البته خود من خیلی بدم می‎آید که این stereotype ها را هی تشدید کنیم و از رویشان هی حکم کلی در بیاوریم. اصلا این‎هایی که در جام جهانی خودشان را برای آلمان و روحیه‎ی آلمانی جر می‎دادند و همه چیز را به پای شخصیت و منش این قوم می‏گذاشتند انگار جد و آبادشان از این دیارند، اعصابم را خورد می‏کردند. الان هم شاید دارم یک هم‎چین کاری می‎کنم و خودم هم دارم خودم را بازخواست می‎کنم شاید دیگران بی‎خیال این کار شوند. اصلا خیلی وقت‎ها برخودسخت‎گرفتن از ترس از سخت‎گیری دیگران می‎آید. می‎رویم مقابل خودمان در تیم حریف قرار می‏‎گیریم تا دیگران را بیاوریم در تیم خودمان به بازی بگیریم. ولی هرچقدر هم حکم حریف را برای خود بازی کنیم جای ته دلمان می‎دانیم هیچ‎گاه ضربه‎ی نهایی را خودمان نخواهیم زد. هرچقدر هم آدم به خودش فحش بدهد باز هم همیشه یک دررو ای پیدا می‎شود. مال بد بیخ ریش صاحبش است و حالا هرچقدر کسی بخواهد والدین و یا همسرش را صاحبش جلوه دهد باز هم از بیخ ریشش کنده نمی‌شود. ممکن است آدم از خودش ناامید شود، مستأصل شود اما از خودش متنفر نمی‌شود. معتاد در معنای عام مگر چیست جز کسی که از خودش ناامید است اما او هم جایی در درونش فقط به همین مطمئن است که تنها به خودش وصل است. به هر حال من شکلات فرانسوی جدید را با توجه به قیمتش انتخاب کردم شاید هم چون یک حالی بودم. شکلات را با یک دو تومانی به من داد و من غرق در هوس بودم. یک شکلات صد گرمی که حدود شش هفت ردیف شکلات داشت. تکه‌هایش بزرگ بودند. من به شیوه‏ی خودم تکه تکه‌اش می‌کنم. وقتی به خانه رسیدم نصف یک ردیفش رفته بود.

دو.

چشمانم را که باز کردم سردی ساعتم را کنار صورتم حس کردم. شب قبل لپ‎تاپم را گذاشته بودم سمت راست پایین تختم، از سمت چپ از تختم بیرون آمدم و از اتاقم خارج شدم. برادرم در راهرو بود ساعت را پرسیدم گفت چهار است گفت می‎خواهند بروند کوه. گفتم لباس پلی‎استر بپوشد به جای نخی و وقتی دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم که لباس نخی آب را نگه می‎دارد و دیر خشک می‎شود. آب خوردم. ساعتم لابد از دستم در آمده بود و مانده بود گوشه‎ی بالشم، موبایلم آن طرف بالشم بود. وقتی بیدار شدم فهمیدم که ساعت موبایلم زنگ زده ولی من را بیدار نکرده. دو سه ردیف از شکلات رفته بود. دیشبش از سر سیری حتی تکه‎هایی اش را جویده بودم. امروز حواسم بیشتر جمع بود. تکه‎های کوچکتری برمی‎داشتم. شکلاتش خوشمزه بود. درصدش هم میزان بود. ورق آلومینیومی طلایی رنگش را هربار مرتب می‎کردم. از این باز و بسته شدن هر باره که شاید در یک ساعت چندین بار تکرار می‎شد هربار سرمست‎تر می‎شدم. تا وقتی سه ردیفش مانده بود. هی به جعبه‎اش دست می‎زدم و دلم گرم می‎شد. بعدازظهر که شد بیشتر نگران بودم. گاهی فقط ورق طلایی رنگ دورش را باز و بسته می‎کردم. یاد دیروزش افتادم که چگونه تند تند خورده بودمشان. مثل وقتی که هفت هشت قسمت سریال را در یک روز می‎بینی و وقتی روز قسمت آخر سیزن آخرش می‎رسد پشیمانی از آن همه اصراف کاری وجودت را در برمی‌گیرد. من که سعی می‎کنم زندگی‎ام را خالی از لحظه‎های دراماتیک کنم به پایان‎ها که نزدیک می‎شوم آدم غیرقابل کنترلی می‌شوم. هر تکه‌ی ریز را که در دهانم می‎گذاشتم برای مدتی بی‌حرکت می‎ماندم تا حواسم پرت نشود و غصه‎دار می‎شدم. فرقی ندارد هفته‎ای یک بسته شکلات باشد یا سالی یکی، من هربار غمگین تمامش می‏کنم. همیشه آخرش ناراضی‎ام. بعضی ‎ها هستند که می‎توانند اول و آخر یکی بمانند، همان‎ها که در خانه‎شان بستنی و پفک پیدا می‎شود. یا شاید همان‎هایی که خطشان اول و آخر دفتر تغییر نمی‎کند. یا آن‎هایی که روی صفحه‎ی لپ‏تاپی که دو سال است دارند لکه‎های هندوانه نیست. نزدیک غروب تکه‎ی آخر را در سکوتی دو دقیقه‌ای خوردم.‎

یک.

در خواب جایی در ارتفاعات بالا بودیم و گردن‌درد گرفته بودم و سعی می‏کردم درستش کنم. وقتی خودم را در تختم پیدا کردم شادی بیرون آمدن از یک خواب ملال‎آور با درد گردنم ناپدید شد. سرم را آوردم پایین‎تر تا هم سطح بدنم شود و پاهایم از تخت بیرون زد. هوا روشن نبود. این دفعه مطمئن بودم که ساعتم را گذاشته بودم روی کمد کتاب‌ها و موبایل خاموشم روی میز بود. چند دقیقه صاف دراز کشیدم اما گردنم بهتر نشد. کلید چراغ کم مصرف روی همان دیواری‎ست که میز و تختم با هم به اشتراک می‎گذارند، دقیقن بینشان است. بدون این‎که نیازی باشد دست چپم را زمین بگذارم با دست راست می‎شود چراغ را روشن کرد ولی باید حتما لبه‎ی نخت باشم. روشن که شد بلند شدم و رفتم سراغ ساعتم. پنج بود. بدون این‎که چراغ را خاموش کنم گوشی‌ام را برداشتم ، بالش را انداختم روی زمین و کامل روی تختم جا شدم صافِ صاف اما دردش بهتر نشد. یک‌وری شدم دوباره بالش را برداشتم و بغلش کردم و موبایلم را روشن کردم و دو دقیقه بعد قید خوابیدن را زدم و نشستم پشت میز و لپ‌تاپم را روشن کردم. دنیای مجازی آرام بود. از زیر تقویم و دستمال عینکم جعبه‌ی خالی شکلات معلوم می‎شد.