عشق یا هوس

عطری هست که من 10-12 سال است از آن خوشم می‌آید  و تا پارسال که در زمان استراحت کلاس فرانسه وقتی آن دختری که دوست پسرش زد زیر با هم کانادا رفتشان دیگر کلاس نیامد، داشت خودش را آرایش می‌کرد که به عروسی برود و به خودش آن عطر را زد، نمیدانستم نامش چیست. شدت علاقه و کنجکاوی من به حدی بود که وقتی این بو را میشنیدم طوری آدم های دور و برم را بو میکردم که آدم ها میترسیدند. چند بار هم دنبال آدمی که این عطر را زده بود راه افتادم.یک بار در دانشگاه سر کلاس هم این بو را شنیدم و هرچقدر سعی کردم زمان پخش شدن بو را با تکان خوردن افراد کنارم مچ کنم، نشد. آن چیزی که یک سال پیش مرا از خرید این عطر بازداشت نه گشادی بود و نه صرفه‌جویی، فقط ترسی بود از عادی کردن یک چیز دوست‌داشتنی. وقتی 10 سال دنبال یک چیز باشی دیگر این تعقیب و گریزها جالب می‌شوند. انگار نمیخواهی تا آخر به دستش بیاوری، یک جور سر به سر خود گذاشتن زیرپوستی می‌شود. یادم است زمانی که جوان‌تر بودم عشق را هوس سرکوب شده معنی کردم. حالا که همه چیز در زندگی ام خیلی بی‌مزه و بعضا تلخ است، رو می‌آوردم به مزمزه کردن خوشبختی ای که می‌خواهم دست نخورده در جایی انتهای ذهنم بماند، نه آن‌قدر دور شوم که مزه اش را فراموش کنم و نه آن‌قدر نزدیک که خرابش کنم. این طور می شود که میروم مغازه و میگویم این عطر را برایم بزند روی کاغذی و بگذارد لای دفترچه ی تبلیغات موچین و قیچی و هر از چندگاهی کاغذ را در میاورم و بو می‌کنم. مثل عروسک هایی که  سیم‌هایشان هیچ وقت از جعبه‌شان باز نمی‌شود.

Toujours là

-        لامپو روشن نکن.

-        پس بیداری.  نمی‌خواستم روشن کنم.

-        دیر اومدی.

-        آره.

-        بوی عطر میاد.

-        عطر؟ با یکی از دوستای قدیمیم شام خوردم، شاید بوی اونه.

-        ...

-        چی شد؟

-        هیچی

-        یاد کسی افتادی؟

-        آره.

-        پس چرا میگی هیچی؟

-        خب چی بگم؟

-        هِه.

-        پیش میاد.

-        بهش فکر می‌کنی؟

-        هیچ چیز مشترکی وجود نداره.

-        یادش میفتی؟

-        همه چیز گنگ و محوه.

-        خاطره هات؟

-        حسّام.

-        ...

-        می‌دونم خیلی مسخره ست.

-        شاید.

-        تو درباره ی من قضاوت میکنی.

-        نه نمیکنم

-        تو نگاهت سرزنش هست.

-        تو که نگاهمو نمیبینی.

-        خب معلومه این خیلی تاسف آوره که اینطوری صورتمو چپوندم توی بالش و زانوهامو بغل کردم.

-        پس تویی که داری راجع بم قضاوت میکنی.

-        وقتی با هم زندگی می‌کنیم یعنی این حق رو به هم دادیم.

-        آدم های دیگه این حق رو ندارن؟

-        اونقدر منو نمیشناسن که بتونن قضاوت کنن.

-        ولی میکنن.

-        خب من به خودم میگم اونقدر منو نمیشناسن که بتونن قضاوت کنن.

-        تو مطمئنی من اونقدر تو رو می‌شناسم؟

-        قیافه م شبیه آدم های مطمئنه؟

-        من که قیافه‌تو نمی‌بینم.

-        چرا عصبی ای؟

-        خسته م.

-        بند ساعتتو هی باز و بسته می‌کنی.

-        می‌ترسم.

-        از من؟

-        از این‌که راست نگیم.

-        خیلی اذیت می‌شی؟

-        نه به اندازه‌ی تو.

-        فکر می‌کنی با خودم می‌جنگم؟

-        شاید حسرت یا آرزو.

-        هیچ‌کدوم نیست.

-        خب چیه؟

-        دقیقا چی؟

-        اون چیزی که اینطوری به هم ریختت.

-        مثل خوردن آرنج توی دره.

-        درد؟

-        نه...

-        من می‌رم هوا بخورم.

-        مثل نفس تنگیه.

-        اضطراب؟

-        نه، از روی خستگی، نفس تنگی بعد از دویدن. بعد از خیلی دویدن. وقتی می‌خواد اشکت دربیاد و وایمیستی.

-        می‌خوای گریه کنی؟

-        من هم‌چین حرفی زدم؟

-        مکث کردی بین کلماتت.

-        تو منو اونقدر می‌شناسی که راجع بم قضاوت کنی.

-        دوست داری چه قضاوتی بکنم؟

-        این که حالم خوبه.

-        می‌رم سیگار بکشم.

-        لباساتو بریز تو سبد لباس کثیفا.

همینجوری

یک بار رفتم سراغ دفترچه ی خاطرات مادربزرگم کنار کمد بچه گی اش بچه ی هفتمش را که زاییده بود دچار یاس شده بود و یک هفته ی تمام با خودش تکرار میکرد من را ببرید بیابان میخواهم علف های هرزش را بکشم بعد پدربزرگم برایش چمدان میخرد میگوید بگیر غصه هایت را بریز تویش میخواهم بفرستم شهر تازه میدانی خورشت ماهیچه را باید بدون زعفران خورد. من که نگفتم پسر میخواستم اما برادر خدابیامرزم میگفت که باید بیل را زمین بگذاریم برویم پی گاو و گوسفند و بز. من که نمیدانستم دختر بزرگه را چه کسی کتک زده اما کارهای خانه مانده بود. یک بار که برایش تنور را آتش کردند یاد گرفت. میگفتند مینشسته پای تنور با خودش حرف میزده برای همین سوی چشمانش کم شده حالا که برای دختر بعدی خواستگار آمده دارد کهنه ی بچه ی چند روزه را عوض می‌کند. پدربزرگم به خانواده ی داماد گفته بود باید پسر بزرگشان مرخصی بگیرد برای عقد کنان و این شهری ها گفته اند مگر کس و کار دیگری ندارد دختر که تو باید بروی. مادربزرگم لباس آبی تنش کرده بود. قبل از اینکه بیاید پیش مهمان ها یکی زده بود در گوش پسر هفت ساله اش که با دمپایی رفته بود روی فرش. خودش نمیدانست چرا نفرین میکند از مادرش یاد گرفته بود. 

شکلات تلخ یک شب بارانی با اتوبوس های شلوغ

وقتی یک عالمه چیز روی هم جمع می‌شوند وقتی اتفاقات بد بدون وقفه یکی یکی می‌آیند یک جایی آن اعماق وجود آدمی آن‌جا که خیلی معلوم نیست در تیم کیست اصلا، برایت کردیت جمع می‌کند که کار احمقانه انجام دهی انگار با هر امتیاز بیشتر شجاعت برای انجام کار احمقانه زیاد میشود. کارهای احمقانه همیشه ما را وسوسه می‌کنند و مقدار خوبی به فنا رفتگی نیاز داریم که بدون شرم از منطق و آن چیزی که به نظر می‌آید آینده نگری، حتی پنج دقیقه بعد نگری ما‌ست، کارهای احمقانه انجام دهیم. مثل شکستن یک ظرف یا کوبیدن لپتاپ در پنجره که همیشه وسوسه انگیزند ولی تا عصبانیت کافی شان نباشد دست و دل آدمی به کار نمی‌رود. اما این سیر بیهوده ی تکراری یک فرقی دارد هر دفعه، این‌که پوست آدمی کلفت و کلفت تر می‌شود تا اینکه دیگر نمیفهمی زخم شده یا شکلات ریخته رویش.

زن

در مترو کنار یک زن عرب نشستم که حامله بود و خیلی خوب فارسی حرف می‌زد. به من گفت که می‌خواهد امام خمینی پیاده شود و من خبرش کنم و من هم گفتم مسیرم یکی است. بعد راجع به ایران حرف زد و این که چقدر جای بدی ست دست دزدان را نمی‌برند در عراق سر اذان طلافروشی باز است و مردم می روند مسجد چرا که اگر دست ببری انگشتت را قطع می‎کنند، برداری دستت را، فلان کنی بهمانت را و همه را هم به صورت تصویری اجرا می‎کرد. بعد راجع به بدبختی ایرانی ها گفت و این که دولت ایران مردم را دوست ندارد بعد به من نخود و کشمش تعارف کرد و گفت تبرک است بعد گفت که به عیدتان چقدر مانده و گفتم فلان و گفت عیدتان را دوست داری و من گفتم فرقی نمیکند برایم و او هم ناراحت شد مثل وقتی که حرف های نامربوط به سران مملکت می‎بندم جلوی پدرم. گفت که در حوزه درس می‎دهد و آمده ایران یک مدرکی بگیرد و اینکه رشته اش ادبیات بوده فارسی خوب بلد است و باقی خانواده اش بلد نیستند. به جای ممنون می‎گفت ممنونم ازت بعد خب معلوم بود که نمی‌داند دارد بیشتر از آنی که باید تشکر در جمله اش خرج می‎کند. ما هم که زبان دیگر یاد می‎گیریم همین می‌شویم دیگر. بعد رو به رویمان یک زن افغانی با دخترش بود که می‎گفت سی سال است ایران است و هنوز برای اقامتش مشکل دارد و برادرش 3 ماهه رفته است استرالیا و اقامت گرفته. بعد که داشتیم میرسیدیم گفت من را له میکنند در باز شود؟ گفتم نه امروز خلوت است و پشت من بیا که  له نشوی. بعد هم می‎خواست پله برقی سوار نشود و من گرفتمش که نه بیا و تا آن بالا یک صلوات هایی با ح و عین های غلیظ می‎فرستاد که من هم را هم خوف گرفت از این پله های روان. به من گفت که برایم دعا می‎کند در نجف و مادرش خانه اش کنار حرم امام علی ست و گفت که دوست داشتی آن جا بودی و من لبخند تحویلش می‎دادم و گفت البته هر کس در کشور خودش راحت است مثلا تو این جا را دوست داری و گفت که من اینجا را دوست ندارم و بعد جرعه ای آب نوشید و دو صفحه از زیارت عاشورا را هم بعد ش خواند و در ح و عین خیلی قوی کار می‎کرد. آخر نفهمیدم می‎خواست ایستگاه علم و صنعت پیاده شود یا فرهنگسرا. نمی‎دانم ایرانی ها چه بلایی سرش آورده بودند. همین‎‌طور که با خودم فکر می‎کردم کاش می‎شد این آهنگی که عربی ست را بدهم ترجمه کند از مترو پیاده شدم. یاد بیسکوئیت های موزی که جلد سبز داشتند افتادم و اینکه چقدر دوست نداشتنی بودند آن زمانی که فقط این ها بودند و پفک نمکی، هبی هم بود که من کسخل دوست نداشتم الان هم دوست ندارم اما وقتی قیمتش شد قیمت خون پدرم حس کردم باید می‎خوردم بچه که بودم. شکلات های فرمندی که شبیه خمیردندان بودند هم کمتر از انگشتان دست خورده ام. خانه ی خاله ام یک جعبه داشتند که جعبه ی این ها بود رویش کلی سوراخ داشت که هر کدامشان جای یکی از این شکلات ها بود. این جعبه در اتاق کار شوهرخاله ام بود و به عنوان جای قلم‌مو و مداد و ماژیک ازش استفاده می‎شد. من روزها میرفتم در این اتاق می‎نشستم و به عکس روی جعبه ی مداد رنگی سی و شش یا بیشتر تاییشان و این جعبه نگاه می‎کردم بعد هم با پاستیل هایشان نقاشی می‎کشیدم. همیشه برایم سوال ماند که دخترخاله و پسرخاله ام همه ی این شکلات ها را خورده اند یا وقتی خریده اند نصفه بوده جعبه مثلا. حال که شاعر می‎گوید من از دست غمت چه مشکل ببرم جان به طرف فکر می‎کنم که رسید به مقصدش یا نه. 

رستگاری در طرشت

حالا که پس از سه شب نخوابیدن به ددلاین پروژه ام نرسیدم بیشتر نگاهم رو به جلوست و به ادامه ی برنامه ی زندگی مبنی بر کاهش خواب به دو تا سه ساعت در شبانه روز فکر می‎کنم. به نظر می‌آید تنها راه چاره همین باشد. روزها دنبال مدرک و گواهی و امضا بروم و شب‌هایم را هم با آفیس دوهزاروده بگذرانم. وقتی رفتم از موسسه فلان گواهی بگیرم برای این‌ که کارگاه جوشکاریمان را معاف بشوم فهمیدم این مجرمانی که دنبال این هستند که ثابت کنند مریض روانی اند خیلی کار سختی در درون می‎کنند. وقتی گواهی را به بهداری دانشگاه دادم به من آدرس درمانگاهی در طرشت را دادند که دکتر امین دانشگاه دارد و من هم آدرسش را که دیدم گفتم این‌جا کجا هست و خطرناک نباشد و آن خانمی که چند دقیقه قبلش به من گفته بود از هندزفری استفاده نکن کر می‌شوی و من هم بهش گفته بودم دنیا دو روز است، به من گفت که نه چرا خطرناک باشد. امروز در همان درمانگاه بود و مسئولی چیزی بود. بعد از بیست و اندی سال می‎دانم دکترها در مورد این بیماری خوانده اند که به خاطر ازدواج فامیلی ست مثل همان آب هویجی که در کتاب علوممان نوشته بود برای درمان شب کوری است. وقتی به استاد گفتم که نمیرسم پروژه را تحویل بدهم چون باید بروم یک گواهی ای بگیرم که طرفش فقط این ساعت در هفته هست و هفته ی بعد هم بروم هم دیر می‌شود، لابد فکر کرده دروغ مزخرفی شنیده. وقتی در مترو سعی کردم بخوابم به این فکر می‌کردم که آدم باید همیشه بالش داشته باشد همراهش که سرش راحت باشد در این وسایل نقلیه عمومی بعد همین طور که در حالت آلفا به شهود می‌پرداختم فهمیدم فقط سر است که انقدر اذیت است باقی اعضا راحت اند با صندلی و دسته هایش بعد دیدم خوب بود سرمان هم گوشت و چربی داشت دیگر بالش نمی‌خواست داشته باشی بعد دیدم که اینطوری اگر غذا زیاد بخوری سرت چاق می‎شود مثلا یکی می‎گوید ما خانوادگی سرمان اول چاق می‌شوذ بعد دیدم دنیای سختی می‎شود برای کسانی که استعداد چاقی دارند. بعد بی‎خیال بالش شدم و با هندزفری در گوش خوابیدم و خیلی طول کشید تا برسیم شاید چند دور زدیم اصلا که می‎داند. حالا که شاعر می‎گوید بیش میازار بیش میازار بیش میازار مرا، شاید رفتم خوابیدم  به امید اینکه به خواب ابدی بروم شاید در اثر اوردوز کافئین.