Toujours là
- لامپو روشن نکن.
- پس بیداری. نمیخواستم روشن کنم.
- دیر اومدی.
- آره.
- بوی عطر میاد.
- عطر؟ با یکی از دوستای قدیمیم شام خوردم، شاید بوی اونه.
- ...
- چی شد؟
- هیچی
- یاد کسی افتادی؟
- آره.
- پس چرا میگی هیچی؟
- خب چی بگم؟
- هِه.
- پیش میاد.
- بهش فکر میکنی؟
- هیچ چیز مشترکی وجود نداره.
- یادش میفتی؟
- همه چیز گنگ و محوه.
- خاطره هات؟
- حسّام.
- ...
- میدونم خیلی مسخره ست.
- شاید.
- تو درباره ی من قضاوت میکنی.
- نه نمیکنم
- تو نگاهت سرزنش هست.
- تو که نگاهمو نمیبینی.
- خب معلومه این خیلی تاسف آوره که اینطوری صورتمو چپوندم توی بالش و زانوهامو بغل کردم.
- پس تویی که داری راجع بم قضاوت میکنی.
- وقتی با هم زندگی میکنیم یعنی این حق رو به هم دادیم.
- آدم های دیگه این حق رو ندارن؟
- اونقدر منو نمیشناسن که بتونن قضاوت کنن.
- ولی میکنن.
- خب من به خودم میگم اونقدر منو نمیشناسن که بتونن قضاوت کنن.
- تو مطمئنی من اونقدر تو رو میشناسم؟
- قیافه م شبیه آدم های مطمئنه؟
- من که قیافهتو نمیبینم.
- چرا عصبی ای؟
- خسته م.
- بند ساعتتو هی باز و بسته میکنی.
- میترسم.
- از من؟
- از اینکه راست نگیم.
- خیلی اذیت میشی؟
- نه به اندازهی تو.
- فکر میکنی با خودم میجنگم؟
- شاید حسرت یا آرزو.
- هیچکدوم نیست.
- خب چیه؟
- دقیقا چی؟
- اون چیزی که اینطوری به هم ریختت.
- مثل خوردن آرنج توی دره.
- درد؟
- نه...
- من میرم هوا بخورم.
- مثل نفس تنگیه.
- اضطراب؟
- نه، از روی خستگی، نفس تنگی بعد از دویدن. بعد از خیلی دویدن. وقتی میخواد اشکت دربیاد و وایمیستی.
- میخوای گریه کنی؟
- من همچین حرفی زدم؟
- مکث کردی بین کلماتت.
- تو منو اونقدر میشناسی که راجع بم قضاوت کنی.
- دوست داری چه قضاوتی بکنم؟
- این که حالم خوبه.
- میرم سیگار بکشم.
- لباساتو بریز تو سبد لباس کثیفا.
همینجوری
یک بار رفتم سراغ دفترچه ی خاطرات مادربزرگم کنار کمد بچه گی اش بچه ی هفتمش را که زاییده بود دچار یاس شده بود و یک هفته ی تمام با خودش تکرار میکرد من را ببرید بیابان میخواهم علف های هرزش را بکشم بعد پدربزرگم برایش چمدان میخرد میگوید بگیر غصه هایت را بریز تویش میخواهم بفرستم شهر تازه میدانی خورشت ماهیچه را باید بدون زعفران خورد. من که نگفتم پسر میخواستم اما برادر خدابیامرزم میگفت که باید بیل را زمین بگذاریم برویم پی گاو و گوسفند و بز. من که نمیدانستم دختر بزرگه را چه کسی کتک زده اما کارهای خانه مانده بود. یک بار که برایش تنور را آتش کردند یاد گرفت. میگفتند مینشسته پای تنور با خودش حرف میزده برای همین سوی چشمانش کم شده حالا که برای دختر بعدی خواستگار آمده دارد کهنه ی بچه ی چند روزه را عوض میکند. پدربزرگم به خانواده ی داماد گفته بود باید پسر بزرگشان مرخصی بگیرد برای عقد کنان و این شهری ها گفته اند مگر کس و کار دیگری ندارد دختر که تو باید بروی. مادربزرگم لباس آبی تنش کرده بود. قبل از اینکه بیاید پیش مهمان ها یکی زده بود در گوش پسر هفت ساله اش که با دمپایی رفته بود روی فرش. خودش نمیدانست چرا نفرین میکند از مادرش یاد گرفته بود.
شکلات تلخ یک شب بارانی با اتوبوس های شلوغ
وقتی یک عالمه چیز روی هم جمع میشوند وقتی اتفاقات بد بدون وقفه یکی یکی میآیند یک جایی آن اعماق وجود آدمی آنجا که خیلی معلوم نیست در تیم کیست اصلا، برایت کردیت جمع میکند که کار احمقانه انجام دهی انگار با هر امتیاز بیشتر شجاعت برای انجام کار احمقانه زیاد میشود. کارهای احمقانه همیشه ما را وسوسه میکنند و مقدار خوبی به فنا رفتگی نیاز داریم که بدون شرم از منطق و آن چیزی که به نظر میآید آینده نگری، حتی پنج دقیقه بعد نگری ماست، کارهای احمقانه انجام دهیم. مثل شکستن یک ظرف یا کوبیدن لپتاپ در پنجره که همیشه وسوسه انگیزند ولی تا عصبانیت کافی شان نباشد دست و دل آدمی به کار نمیرود. اما این سیر بیهوده ی تکراری یک فرقی دارد هر دفعه، اینکه پوست آدمی کلفت و کلفت تر میشود تا اینکه دیگر نمیفهمی زخم شده یا شکلات ریخته رویش.
زن
در مترو کنار یک زن عرب نشستم که حامله بود و خیلی خوب فارسی حرف میزد. به من گفت که میخواهد امام خمینی پیاده شود و من خبرش کنم و من هم گفتم مسیرم یکی است. بعد راجع به ایران حرف زد و این که چقدر جای بدی ست دست دزدان را نمیبرند در عراق سر اذان طلافروشی باز است و مردم می روند مسجد چرا که اگر دست ببری انگشتت را قطع میکنند، برداری دستت را، فلان کنی بهمانت را و همه را هم به صورت تصویری اجرا میکرد. بعد راجع به بدبختی ایرانی ها گفت و این که دولت ایران مردم را دوست ندارد بعد به من نخود و کشمش تعارف کرد و گفت تبرک است بعد گفت که به عیدتان چقدر مانده و گفتم فلان و گفت عیدتان را دوست داری و من گفتم فرقی نمیکند برایم و او هم ناراحت شد مثل وقتی که حرف های نامربوط به سران مملکت میبندم جلوی پدرم. گفت که در حوزه درس میدهد و آمده ایران یک مدرکی بگیرد و اینکه رشته اش ادبیات بوده فارسی خوب بلد است و باقی خانواده اش بلد نیستند. به جای ممنون میگفت ممنونم ازت بعد خب معلوم بود که نمیداند دارد بیشتر از آنی که باید تشکر در جمله اش خرج میکند. ما هم که زبان دیگر یاد میگیریم همین میشویم دیگر. بعد رو به رویمان یک زن افغانی با دخترش بود که میگفت سی سال است ایران است و هنوز برای اقامتش مشکل دارد و برادرش 3 ماهه رفته است استرالیا و اقامت گرفته. بعد که داشتیم میرسیدیم گفت من را له میکنند در باز شود؟ گفتم نه امروز خلوت است و پشت من بیا که له نشوی. بعد هم میخواست پله برقی سوار نشود و من گرفتمش که نه بیا و تا آن بالا یک صلوات هایی با ح و عین های غلیظ میفرستاد که من هم را هم خوف گرفت از این پله های روان. به من گفت که برایم دعا میکند در نجف و مادرش خانه اش کنار حرم امام علی ست و گفت که دوست داشتی آن جا بودی و من لبخند تحویلش میدادم و گفت البته هر کس در کشور خودش راحت است مثلا تو این جا را دوست داری و گفت که من اینجا را دوست ندارم و بعد جرعه ای آب نوشید و دو صفحه از زیارت عاشورا را هم بعد ش خواند و در ح و عین خیلی قوی کار میکرد. آخر نفهمیدم میخواست ایستگاه علم و صنعت پیاده شود یا فرهنگسرا. نمیدانم ایرانی ها چه بلایی سرش آورده بودند. همینطور که با خودم فکر میکردم کاش میشد این آهنگی که عربی ست را بدهم ترجمه کند از مترو پیاده شدم. یاد بیسکوئیت های موزی که جلد سبز داشتند افتادم و اینکه چقدر دوست نداشتنی بودند آن زمانی که فقط این ها بودند و پفک نمکی، هبی هم بود که من کسخل دوست نداشتم الان هم دوست ندارم اما وقتی قیمتش شد قیمت خون پدرم حس کردم باید میخوردم بچه که بودم. شکلات های فرمندی که شبیه خمیردندان بودند هم کمتر از انگشتان دست خورده ام. خانه ی خاله ام یک جعبه داشتند که جعبه ی این ها بود رویش کلی سوراخ داشت که هر کدامشان جای یکی از این شکلات ها بود. این جعبه در اتاق کار شوهرخاله ام بود و به عنوان جای قلممو و مداد و ماژیک ازش استفاده میشد. من روزها میرفتم در این اتاق مینشستم و به عکس روی جعبه ی مداد رنگی سی و شش یا بیشتر تاییشان و این جعبه نگاه میکردم بعد هم با پاستیل هایشان نقاشی میکشیدم. همیشه برایم سوال ماند که دخترخاله و پسرخاله ام همه ی این شکلات ها را خورده اند یا وقتی خریده اند نصفه بوده جعبه مثلا. حال که شاعر میگوید من از دست غمت چه مشکل ببرم جان به طرف فکر میکنم که رسید به مقصدش یا نه.
رستگاری در طرشت
حالا که پس از سه شب نخوابیدن به ددلاین پروژه ام نرسیدم بیشتر نگاهم رو به جلوست و به ادامه ی برنامه ی زندگی مبنی بر کاهش خواب به دو تا سه ساعت در شبانه روز فکر میکنم. به نظر میآید تنها راه چاره همین باشد. روزها دنبال مدرک و گواهی و امضا بروم و شبهایم را هم با آفیس دوهزاروده بگذرانم. وقتی رفتم از موسسه فلان گواهی بگیرم برای این که کارگاه جوشکاریمان را معاف بشوم فهمیدم این مجرمانی که دنبال این هستند که ثابت کنند مریض روانی اند خیلی کار سختی در درون میکنند. وقتی گواهی را به بهداری دانشگاه دادم به من آدرس درمانگاهی در طرشت را دادند که دکتر امین دانشگاه دارد و من هم آدرسش را که دیدم گفتم اینجا کجا هست و خطرناک نباشد و آن خانمی که چند دقیقه قبلش به من گفته بود از هندزفری استفاده نکن کر میشوی و من هم بهش گفته بودم دنیا دو روز است، به من گفت که نه چرا خطرناک باشد. امروز در همان درمانگاه بود و مسئولی چیزی بود. بعد از بیست و اندی سال میدانم دکترها در مورد این بیماری خوانده اند که به خاطر ازدواج فامیلی ست مثل همان آب هویجی که در کتاب علوممان نوشته بود برای درمان شب کوری است. وقتی به استاد گفتم که نمیرسم پروژه را تحویل بدهم چون باید بروم یک گواهی ای بگیرم که طرفش فقط این ساعت در هفته هست و هفته ی بعد هم بروم هم دیر میشود، لابد فکر کرده دروغ مزخرفی شنیده. وقتی در مترو سعی کردم بخوابم به این فکر میکردم که آدم باید همیشه بالش داشته باشد همراهش که سرش راحت باشد در این وسایل نقلیه عمومی بعد همین طور که در حالت آلفا به شهود میپرداختم فهمیدم فقط سر است که انقدر اذیت است باقی اعضا راحت اند با صندلی و دسته هایش بعد دیدم خوب بود سرمان هم گوشت و چربی داشت دیگر بالش نمیخواست داشته باشی بعد دیدم که اینطوری اگر غذا زیاد بخوری سرت چاق میشود مثلا یکی میگوید ما خانوادگی سرمان اول چاق میشوذ بعد دیدم دنیای سختی میشود برای کسانی که استعداد چاقی دارند. بعد بیخیال بالش شدم و با هندزفری در گوش خوابیدم و خیلی طول کشید تا برسیم شاید چند دور زدیم اصلا که میداند. حالا که شاعر میگوید بیش میازار بیش میازار بیش میازار مرا، شاید رفتم خوابیدم به امید اینکه به خواب ابدی بروم شاید در اثر اوردوز کافئین.