عطری هست که من 10-12 سال است از آن خوشم می‌آید  و تا پارسال که در زمان استراحت کلاس فرانسه وقتی آن دختری که دوست پسرش زد زیر با هم کانادا رفتشان دیگر کلاس نیامد، داشت خودش را آرایش می‌کرد که به عروسی برود و به خودش آن عطر را زد، نمیدانستم نامش چیست. شدت علاقه و کنجکاوی من به حدی بود که وقتی این بو را میشنیدم طوری آدم های دور و برم را بو میکردم که آدم ها میترسیدند. چند بار هم دنبال آدمی که این عطر را زده بود راه افتادم.یک بار در دانشگاه سر کلاس هم این بو را شنیدم و هرچقدر سعی کردم زمان پخش شدن بو را با تکان خوردن افراد کنارم مچ کنم، نشد. آن چیزی که یک سال پیش مرا از خرید این عطر بازداشت نه گشادی بود و نه صرفه‌جویی، فقط ترسی بود از عادی کردن یک چیز دوست‌داشتنی. وقتی 10 سال دنبال یک چیز باشی دیگر این تعقیب و گریزها جالب می‌شوند. انگار نمیخواهی تا آخر به دستش بیاوری، یک جور سر به سر خود گذاشتن زیرپوستی می‌شود. یادم است زمانی که جوان‌تر بودم عشق را هوس سرکوب شده معنی کردم. حالا که همه چیز در زندگی ام خیلی بی‌مزه و بعضا تلخ است، رو می‌آوردم به مزمزه کردن خوشبختی ای که می‌خواهم دست نخورده در جایی انتهای ذهنم بماند، نه آن‌قدر دور شوم که مزه اش را فراموش کنم و نه آن‌قدر نزدیک که خرابش کنم. این طور می شود که میروم مغازه و میگویم این عطر را برایم بزند روی کاغذی و بگذارد لای دفترچه ی تبلیغات موچین و قیچی و هر از چندگاهی کاغذ را در میاورم و بو می‌کنم. مثل عروسک هایی که  سیم‌هایشان هیچ وقت از جعبه‌شان باز نمی‌شود.