transference

The mornings which you wake up and realize you've been feeling all night the pain you are feeling now. The moment you donno what to do with the whole day. How to deal with the sorrows the pain the fears, how to make it to the end. And I just wanna close my eyes for a sec and disappear just not to feel anything for a while. Then I accept the fact that day's gonna start anyway and I just try to re-categorize the fears the pain the sorrows and the fucking decisions to be made, the fears which are sorrows now and the sorrows who transferred to pain and the fucked up decisions I made who fucking cost me great deal of all three. And I sit down and try to get out of bed saying to myself no damn shit gonna last but I know there will be no such thing as relief. when I look at my constantly deformed eyes I just know I'm going through a mental breakdown. 

در نقد انکار گذشته

اگر از زمره ی افرادی هستید که دوست ندارید قبل از دیدن فیلم چیزی در موردش بخوانید، این را نخوانید.

به عنوان یک تماشاگر ایرانی می‎توانم بگویم که بیش از رفتن در معضلات حل نشده ی گذشته ی شخصیت‌ها، مصائب مهاجرت و غربت مرا درگیر کرد. وصله ی ناجوری به نام ایرانی بودن. این که قبول کرده ام هیچ وقت نمی‏شود چیزی جز این بود. به نظر من فرهادی دو فیلم متفاوت به دو دسته مخاطب ارائه کرده. برای بیننده ی خارجی، یک فیلم درام درباره ی آدم های بدبخت که عده ای شان هم مهاجر بودند، که مرا یاد فیلم "کد ناشناخته" ‌ی هانکه می‎انداخت. از طرف دیگر، مخاطب ایرانی (که علی مصفا برایش کلی بار معنایی دارد، فرهیخته است، آدم حسابی ست، کول است، شوهر لیلا حاتمی‎ست) درگیر فیلمی می‎شود که احمد داستان وصله ی ناجوری ست که هیچ جایی بین اطرافیانش ندارد. این که مخاطب ایرانی می‎داند آدم حسابی ها می‎توانند بروند فرانسه و زن فرانسوی داشته باشند، باعث می‎شود که از اول فیلم دنبال جایی باشد که احمد از گذشته اش بگوید از خفن بودنش این‎که از سمیر و نعیما متفاوت شود. از زمانی که چند سال پیش فیلم دیدن را شروع کردم این که کارگردان های اروپایی و آمریکای لاتین فیلم های انگلیسی می‎ساختند و بازیگرانشان را مجبور می‏کردند انگلیسی حرف بزنند، مرا ناراحت میکرد. این که برای جهانی کردن فیلم زیبایی زبان بازیگر را بگیریم، مرا آزار می‏دهد. راستش در تمام مدت فیلم فقط همان ده دقیقه ای که احمد و شهریار فارسی حرف می‏زدند احساس راحتی کردم، که به نظرم این دیالوگ ها یک جور ادای دین کارگردان به ایرانی ها بود. البته لهجه ی خالص فارسی احمد وقتی فرانسوی حرف می‏زد هم در عدم راحتی من بی تاثیر نبود. حالا بگویند عمدی بوده ولی انقدر بد فرانسوی حرف زدن برای کسی که در فیلم مثلا زن فرانسوی داشته و در فرانسه زندگی کرده، قابل قبول نیست. فرانسوی بودن فیلم باعث شده بود که فیلمنامه‌ی ترجمه شده به شدت ساده و بدون زیبایی ها و پیچیدگی های کلامی باشد. فقط یک سری جملات امری و خبری. نه جمله‌ای به یاد ماندنی و نه ابهامی. فقط همان ده دقیقه ی فارسی فیلم چند جمله ی جالب داشت. البته بعضی اوقات عدم وجود این بازی های کلامی باعث می‎شد که چیزهایی که می‎شد نگفت هم گفته شود. در سکانسی که مارین شب می‏آید، در طول مدتی که قرمه سبزی را سرد و با چنگال شبیه خوراک اسفناج می‌خورد، انقدر خوب تنش درمخاطب ایرانی ایجاد می‎شود که نیازی نیست احمد به وی بگوید که با قاشق بخورد، اما این‎جا باید کنار بکشیم و بگذاریم مخاطب جهانی هم بفهمد مشکل کجاست. بگذاریم که فیلم فرهادی از کرخه تا راین شود. این را من هم قبول دارم که فرهادی فیلم بد نمی‎سازد و این فیلم هم چیزی که می‏خواست بگوید را در روایت روانی گفت. این که نشسته ام اینجا و می‎گویم فرهادی باید چنان و چنین کند تقصیر خودش است، هنرمند وقتی هنرش را در معرض دید می‎گذارد باید قبول کند که هر ننه قمری بیاید و بگوید فرهادی مانند گذشته فیلم فارسی بساز.

در جستجوی زمان از دست رفته

وقتی تقویمم را باز کردم که کارهای هفته‎ی بعدم را بنویسم دیدم که در پایین صفحه ی سمت چپی نوشته ام pair of shoe   pair of shoe اولین چیزی که یادم می‎آید این بود که خیلی سریع دو s به ته کفش ها اضافه کردم و بعد هی نگاه کردم که مطمئن شوم دست‌خط من اند یا نه. بعد به روزی که این را نوشتم فکر کردم و تمام لیریک هایی که ممکن بود این عبارت درونش باشد را از خاطرم گذراندم. حس کردم که حتما حکمتی داشته و در همان حال که تقویم را به صورتم چسبانده بودم و فکر می‎کردم، فهمیدم تقویمم بوی شامپویی که استخر می‎برم را گرفته. موهای آدم وقتی کوتاه است ریختن و نریختنش به چشم نمی‌آید. تا شصت سالگی‌ام حتما خیلی چروک شده‌ام. سعیده برایمان از بچه هایی گفت که تازه راه افتاده اند و با همه‌ی بدنشان می‌دوند و بعد راجع به آناتومی بدن بچه ها حرف زدند که چرا از اول راه نمی‎روند و من که گفتم اگر از اول بچه را عادت بدهند روی دستهایش راه برود‌، این کار را می‌کند شاید با دستکش های برزنتی.  یاد سمیه میفتم که می‌گفت حیوانات در مرحله‌ی "که چی" مانده‌اند برای همین روی دو پا راه نمی‎روند. یاد این میفتم که بروم گذشته را ببینم به این که توانایی برقراری ارتباط با خود چند هفته یا چند روز پیشم را ندارم. بعد دیدم که مثلا از چهار سال پیش تا الان چقدر عوض شده ام و اینکه چقدر شاید نتوانم آن چهار سال پیشی را تحمل کنم و بالعکس. حالا که تا پنج دقیقه ی دیگر باید به مسئول برنامه ی دو روزه ای که پیش برنامه ی سبلانی ست که من نمی‌توانم بروم، بگویم که فردا می‎روم یا نه، هنوز پدرم نیامده. بعد از پنجاه تا شنای سوئدی جملاتی که قرار است بهش بگویم آماده می‎شود. این که یک کوهی باید می‌رفتم بالاخره این هفته‌ی لعنتی، رفتن با این‌ها را خیلی وسوسه انگیزتر کرد. من که موقعیت استراتژیکم در خانه را در چند هفته‌ی گذشته را حفظ کرده بودم که سی ام june که جواب فاند پاریس آمد بروم و یک ترای دیگری بزنم به بهای یک شب کوه همه ی‌ کوپن هایم را باختم. بعضی وقت‌ها نه می‌شود خود چهار روز پیش را فهمید و نه چهار روز بعد.

Whatever

الان که زیر یک کولر گازی گنده نشسته ام، خیلی همه چیز شبیه قبلن ها شده. یک چیز گذری ست البته، هم باد کولر و هم قبلن و الان و بعدن . ددلاین( یا هرچیزی که ترجمه اش می‎شود ) خیلی چیز مهمی ست. الان که فکر میکنم هیچ کاری را در زندگی مدت قابل توجهی قبل از ددلاینش انجام نداده ام. مسئله ملت دقیقه نودی بودن یا نبودن نیست. مسئله نفس انجام کار است. انگار تا ددلاین نباشد نمی‎شود کاری کرد یا حتی کاری نکرد. اصلا ددلاین یعنی این که وقتی گذشت رها شدی، حالا دیگر انجام داده باشی یا نه تمام شده. بعضی وقت‎ها آدم نمی‌داند که یک کاری را بکند یا نکند بعد اگر این کارها در زندگی ددلاین داشته باشند دیگر آدم بعد از موعد مشخص توی سر خودش نمی‎زند که بکنم یا نکنم. اصلا مسئله همین تردید است. یک زور بالای سر که تردید را از بین می‎برد باید باشد. متاسفانه خیلی کارها در زندگی ددلاین ندارند و آدمیزاد تا آخر ممکن است چیزی ته دلش هی بگوید بکن و آن بالاترهای دلش بگوید نکن.

معمولا من همان خط بالا پست را تمام می‏کنم ولی هرکار کردم نشد. اصلا شاید بهتر باشد پست‎ها بلند باشند و به چند مسئله بپردازند. البته قضیه این است که حرف هایم تمام نشد. اما حرف زدن، نوشتن یا چیزی شبیه به این‎ها همیشه کار کارگشایی نیست. می‎خواستم راجع به یک سری کلمات حرف بزنم. بعد درباره شان کلی مزخرف بگویم و بازی کلامی کنم. کاش برای نوشتن این حرف ها هم ددلاینی بود.