playlist vs fantasylist

به دنبال خاطره ساختن نباشید. خاطره ها خراب می‎شوند، عوض می‌شوند و یا بلاهای بدتری ممکن است سرشان بیاید. از خاطره ساختن هم نترسید چون باز همان چیزهایی که الان گفتم سرشان می‌آید. لحظه هایی در زندگی هستند، خیلی تلخ یا خیلی خوش‌حال که برای همیشه می‌ماند در ذهن با همان نورپردازی و صداهایی که بودند اما سرعتشان کم می‌شود خیلی کم، تا ثابت ‎شوند. آهنگ F.U آرکایو هنوز از Most Played های گوشی‌ام بیرون نیامده. از آخرین باری که گوشش دادم شش ماه می‌گذرد.

 

I am meant to end up ...?

در یک قسمت از فرندز هرکدام از شخصیت‌ها به این فکر میکنند که اگر تصمیم بزرگی را که گرفته اند نمی‎گرفتند و یا برایشان گرفته نمی‎شد زندگی شان چگونه بود و خب بعد نشان می‎دهند که در آخر همه‌شان همان‌طوری می‎شدند که الان بودند، با تفاوت‎های کوچک. ایده ی این‎‎که آدم ها شخصیت‎های ثابت و سرنوشت تعیین شده‎ای داشته باشند خیلی دوست‎داشتنی و قابل باور است. این که تصمیمات زندگی هیچ‎کدام آن‌قدر مهم نباشند که کل زندگی را تغییر دهند و اینکه همیشه کلی جا برای اشتباه وجود داشته باشد تصور شیرینی از واقعیت است. این که اگر قرار است آدم تنها باشد مهم نیست که چقدر خودش آدم‎ها را فراری بدهند و یا اینکه تاثیر آدم‎های اطراف آن‎قدر نباشد که علایق و رفتار و آرزوها را تغییر دهد، باعث می‌شود چیزی که الان هستم را راحت‌تر قبول کنم. اما به نظر می‌رسد بیشتر از این‌که واقعیت واقعا این‌طور باشد دوست دارم که این‎گونه باشد. اینطوری راحت تر می‌شود تصمیم گرفت و به خاطر عواقبش خود را بازخواست نکرد. راحت‌تر می‎شود صبر کرد برای زندگی و راحت تر می‌شود با آدم‌ها ارتباط برقرار کرد. تصور این که تصمیمات و یا اتفاقات کوچک در زندگی نقش های بزرگ ایفا کنند، این که شانس و تصادف مسیر زندگی را عوض کنند و ما را آدم‌های متفاوتی بکنند خیلی ترسناک است. این ایده ی شیرین سرنوشت معلوم و شخصیت های ثابت پذیرش آینده را ساده تر می‌کند. شاید در آن طرف هم تاثیری که می‌شود بر زندگی دیگران گذاشت بار سنگینی باشد. آن وقت زندگی کلی آدم دیگر قاطی این ازدحام بی اساس اتفاقات و تصمیم ها می‌شود. این جاست که دادن یک سرنوشت و شخصیت مشخص به هرکس همه چیز را مرتب می‎کند. این که اگر کسی درون شادی داشته باشد هر بلایی سرش بیاورند باز هم شاد است و یا اگر کسی آدم ناراحتی باشد هر کاری هم برایش بکنند هم‌چنان درونش شاد نخواهد شد هر عذاب وجدانی را در صورت وجود از بیخ و بن در خود حل می‎کند. این جور دیدن آدم ها و زندگی و اتفاقات برای من هم خوشایندست یک تبیین دوست داشتنی از زندگی ای که باید آن را از به چیزهای مسخره بند بودن باز داشت. 

هر آن‌چه تو را نکشد، تو را قوی‌تر خواهد کرد؟

چند موضوع در ذهنم هست که می‌خواهم بنویسم در موردشان ولی تنبلی می‌کنم. از امشب تا جمعه هر شب یکی‌شان را خواهم نوشت. الان که به میزان خوبی به دلیل مصرف زیاد قهوه بالا هستم می‌خواهم در مورد دارو صحبت کنم. خب من آدم داروخوری نیستم یعنی در طی ده سال گذشته فقط دو بار آنتی بیوتیک مصرف کرده‌ام آن هم برای زمانی که دندان‌های عقلم را کشیدم و خب سالانه بیش از 5 دانه قرص مسکن مصرف نمی‌کنم. مسئله این است که دارو نخوردن وسوسه انگیز است مخصوصا وقتی مسئله روحی می‌شود و مخصوص‌تر برای آدم‌هایی که دوست دارند قوی به نظر بیایند. در خانواده و اطرافیان من افراد زیادی هستند که دچار افسردگی، وسواس، استرس و کلی بیماری های روانی دیگر هستند ولی دارو مصرف نمی‌کنند. این‌که آدمیزاد بخواهد جور یک سری مسائل را خودش تنهایی به دوش بکشد وسوسه انگیز است. خود من هم از همان آدم‌هایی هستم که وسوسه شدم و هیچ‌گاه سراغ داروهای آرام‌بخش نرفتم. مخدرها به ما کمک می‌کنند که به مسائلی که آزارمان می‌دهند فکر نکنیم و در عین حال نیز قوای دیگر بدن را ضعیف می‌کنند و خب باعث می‌شوند که کارایی ذهن و جسم آدمی کلا کمتر شود چه در هدایت و چه در ضلالت . مصرف این داروها را خیلی‌ها در دوره‌های کوتاه افسردگی یا استرس‌های شدید توصیه می‌کنند. کمک گرفتن از داروها برای مبارزه با ضربه‌های ماندگار روحی برای من تا قبل از این خیلی خوشایند نبود. مسئله این‎جاست که من سال جدید را با آرام‌بخشی به نام دیدن سریال به صورت بولدوزری آغاز کردم. هفت یا هشت قسمت پشت سر هم برای ساعت‎های متوالی. خب همان‌طور که همه می‎دانیم عید دوره‎‎‌ی رنج‌آوری در زندگی همه‌ی ماست که در آن قدر تک‌تک لحظات غیر تعطیل را با عمق وجود حس می‌کنیم. در عسد امسال می‌‎توانم بگویم برای پنج دقیقه هم فکر نکردم در طول این سه هفته و عید کاملا سلامتی را پشت سر گذاشتم به دور از هیچ‎گونه دشواری. درست است که تا این لحظه 5 درصد از کارهایی که باید در این تعطیلات انجام می‎دادم را هم به سرانجام نرسانده‌ام اما هم‎چنان فکر می‌کنم استفاده از مخدر تصمیمی درست بود. می‌دانم افراد زیادی در اطرافیان من هستند که آلردی این‌ها را قبول داشتند و پیش از این مرا بی‌شعور می‌دانستند که استفاده از دارو را منکر می‌شدم. از آن‎ور هم می‌دانم دوستان زیاد دیگری هم دارم که هنوز حاضر نیستند دوره‌های دشوار زندگی‎شان را با داروها تقسیم کنند. در هر حال پیام اخلاقی این پست فقط برای خودم است که در آینده قوی شدن را با فرسودگی اشتباه نگیرم. 

انقلاب

اولین باری که رفتم انقلاب یادم نمی‌آید چند سالم بود. می‌دانم دخترخاله ام سال اول دانشگاه بود. نمی‌دانم چند سالش است ولی در این حد است که دو تا بچه ی پنج شش ساله دارد. خیلی زود ازدواج نکرد. شاید دو سال بعد از گرفتن لیسانس، با دوست دایی ام ازدواج کرد، همان دوست دایی ام که خواهرش زن دایی ام شد . دخترخاله ام آمد خانه‌ی ما و من و خواهرم را برد که برویم انقلاب که روپوش آزمایشگاه بخرد. اول رفتیم بوی کافور عطر یاس دیدیم. فکر کنم سینما بهمن. البته می‌شود از زمانی که این فیلم اکران شده فهمید من چند سالم بوده آن زمان ولی حوصله اش نیست الان. من هیچی از فیلم سر درنیاوردم. می‌دانم که بازیگر اصلی و کارگردانش یکی بود و من حس کردم طرف آدم چیپی است. دخترخاله ام به ما گفت که این فیلم خوبی است.  آن زمان‌ها نوارکاست گوش می‌دادند مردم. آهنگ مجاز و غیرمجاز مسئله بود. یک مغازه ی گنده ای بود سر نبش که الان همه‌اش کتاب دانشگاهی و کنکور ارشد شده. آن زمان نوار هم می‌فروخت و صدای آهنگ‌هایی که می‌گذاشت تا چند مغازه آن‌طرف‌تر هم می‌رفت. آن زمان آلبومی از ناصر عبداللهی آمده بود که یک آهنگی داشت که می‌گفت لالالالالابه و دخترخاله ام آن را خرید و من برایم خیلی جالب بود که این آهنگ مجاز است. بعد ما رفتیم آن مغازه ای که روپوش آزمایشگاه دارد. من یادم می‌آید که دخترخاله ام بالغ بر ده روپوش را امتحان کرد. فکر میکنم بیش از یک ساعت درون مغازه بودیم. البته الان که این‌ها را می‌نویسم دارم شک می‌کنم که انقدر زیاد بوده باشد و شاید برای من در آن سن انقدر دیر میگذشته زمان در آن مغازه. راستش من نمی‌دانستم که روپوش خریدن باید کم طول بکشد. یعنی برایم عجیب نبود که دخترخاله ام و خواهرم انقدر با وسواس دارند روپوش را انتخاب می‎کنند. حس می‌کردم که باید  همین‌قدر طول بکشد و همین‌قدر امر مهمی‌ست روپوش خریدن. یادم است سر قیمت هم چانه زدند و من فکر می‎کردم خیلی چیز گرانی‎ست روپوش آزمایشگاه. بعد که خرید تمام شد ما رفتیم در یکی از این مغازه هایی که پیراشکی دارند. و دخترخاله ام به ما گفت که انتخاب کنیم و من یکی از این پیراشکی هایی که رویش شکلات دارند خوردم با شیرکاکائو . خیلی زیاد بود. من همه اش را خوردم ولی. یادم است به اندازه ای که قبلش تصور می‌کردم خوشمزه باشد خوشمزه نبود. من ولی خیلی خرکیف شدم. خیلی یکهویی بود این پیراشکی و شیرکاکائو و یک‌جورهایی ما مرام‌کش شده بودیم. آن زمان‌ها اتوبوس های امیرآباد در خیابان فرصت بودند و من سال‌ها بعد فهمیدم که دقیقا از لحاظ جغرافیایی کجا هستند. شب بود وقتی آمدیم خانه و نواری که دخترخاله ام خریده بود را گذاشتیم توی ضبط و هی گوش دادیم.