I am meant to end up ...?
در یک قسمت از فرندز هرکدام از شخصیتها به این فکر میکنند که اگر تصمیم بزرگی را که گرفته اند نمیگرفتند و یا برایشان گرفته نمیشد زندگی شان چگونه بود و خب بعد نشان میدهند که در آخر همهشان همانطوری میشدند که الان بودند، با تفاوتهای کوچک. ایده ی اینکه آدم ها شخصیتهای ثابت و سرنوشت تعیین شدهای داشته باشند خیلی دوستداشتنی و قابل باور است. این که تصمیمات زندگی هیچکدام آنقدر مهم نباشند که کل زندگی را تغییر دهند و اینکه همیشه کلی جا برای اشتباه وجود داشته باشد تصور شیرینی از واقعیت است. این که اگر قرار است آدم تنها باشد مهم نیست که چقدر خودش آدمها را فراری بدهند و یا اینکه تاثیر آدمهای اطراف آنقدر نباشد که علایق و رفتار و آرزوها را تغییر دهد، باعث میشود چیزی که الان هستم را راحتتر قبول کنم. اما به نظر میرسد بیشتر از اینکه واقعیت واقعا اینطور باشد دوست دارم که اینگونه باشد. اینطوری راحت تر میشود تصمیم گرفت و به خاطر عواقبش خود را بازخواست نکرد. راحتتر میشود صبر کرد برای زندگی و راحت تر میشود با آدمها ارتباط برقرار کرد. تصور این که تصمیمات و یا اتفاقات کوچک در زندگی نقش های بزرگ ایفا کنند، این که شانس و تصادف مسیر زندگی را عوض کنند و ما را آدمهای متفاوتی بکنند خیلی ترسناک است. این ایده ی شیرین سرنوشت معلوم و شخصیت های ثابت پذیرش آینده را ساده تر میکند. شاید در آن طرف هم تاثیری که میشود بر زندگی دیگران گذاشت بار سنگینی باشد. آن وقت زندگی کلی آدم دیگر قاطی این ازدحام بی اساس اتفاقات و تصمیم ها میشود. این جاست که دادن یک سرنوشت و شخصیت مشخص به هرکس همه چیز را مرتب میکند. این که اگر کسی درون شادی داشته باشد هر بلایی سرش بیاورند باز هم شاد است و یا اگر کسی آدم ناراحتی باشد هر کاری هم برایش بکنند همچنان درونش شاد نخواهد شد هر عذاب وجدانی را در صورت وجود از بیخ و بن در خود حل میکند. این جور دیدن آدم ها و زندگی و اتفاقات برای من هم خوشایندست یک تبیین دوست داشتنی از زندگی ای که باید آن را از به چیزهای مسخره بند بودن باز داشت.