زمستان
چنگ میزتم به حفره های ناکامی و امیدواری تاب میخورم در خیالات خودم از لیست کارهایی که باید بکنم برای این که از خودم راضی شوم. من این همه راضی نشدن را لابد از کسی به ارث برده ام. نمیگویم جواب نمیدهد زیاده خواهی فقط روح را فرسوده میکند اگر بهشت برین و رضوان و رضای عندالله نخواهی میشوی کوهی از روان نژندی های تحمیل شده به تنی تن آسا که میگوید نمیتوانم تو را به خواسته ات برسانم ای کمال کامل زیاد خفن عالی گرای من. بکش دست از دست و پا زدن بمرگ یک گوشه خرج نکن چشمان و اعصاب و روزهایت را ببین آدم ها شلوار های بافتنی میپوشند و موهایشان را فر میکنند لابد چیزی را این وسط قبول کرده اند. نظری دارند لابد راجع به قهوه ای که انتخاب میکنند یا مارک سیگارشان. لابد میشود یک جا ماند و دست شست از شستن گذشته هایی که نمیدانی واقعیت بودند یا فقط متفاوت از دیگر ناواقعیت ها. گلادیاتور من سوت پایانی اگر در کار بود خودم برنده اعلامت میکردم با خودت میجنگی پیش بینی میکنی حرکت بعدی ات را تا کی میخواهی بمانم در این معرکه تماشاچیان هم رفتند خسته ام از این همه تقلا آرام بگیر.