زمستان

چنگ میزتم به حفره های ناکامی و امیدواری تاب میخورم در خیالات خودم از لیست کارهایی که باید بکنم برای این که از خودم راضی شوم. من این همه راضی نشدن را لابد از کسی به ارث برده ام. نمیگویم جواب نمیدهد زیاده خواهی فقط روح را فرسوده میکند اگر بهشت برین و رضوان و رضای عندالله نخواهی میشوی کوهی از روان نژندی های تحمیل شده به تنی تن آسا که میگوید نمیتوانم تو را به خواسته ات برسانم ای کمال کامل زیاد خفن عالی گرای من. بکش دست از دست و پا زدن بمرگ یک گوشه خرج نکن چشمان و اعصاب و روزهایت را ببین آدم ها شلوار های بافتنی میپوشند و موهایشان را فر میکنند لابد چیزی را این وسط قبول کرده اند. نظری دارند لابد راجع به قهوه ای که انتخاب میکنند یا مارک سیگارشان. لابد میشود یک جا ماند و دست شست از شستن گذشته هایی که نمیدانی واقعیت بودند یا فقط متفاوت از دیگر ناواقعیت ها. گلادیاتور من سوت پایانی اگر در کار بود خودم برنده اعلامت میکردم با خودت میجنگی پیش بینی میکنی حرکت بعدی ات را تا کی میخواهی بمانم در این معرکه تماشاچیان هم رفتند خسته ام از این همه تقلا آرام بگیر.

از انعکاس شهر دور

خاطرات من مثل آن سوسک نیمه جانی‌ست که دیشب در حمام بود. اول فکر کردم مرده اما وقتی خواستم دورش بریزم دیدم زنده ست و مرا ترساند. چندش انگیز است سراغش رفتن اما با سوسک نیمه جانی در حمام نمیشود حمام کرد. کیسه ای رویش انداختم و سعی کردم با دمپایی لهش کنم. جندین بار اما بعد از آن دیدن اینکه چه بلایی بر سر کف حمام آمده هم مرا وادار کرد مکث کنم و برای قدم بعدی آماده شوم. جندش انگیزند این سوسک ها. با تلمبه ای سعی کردم به سمت سطل آشغال هدایتش کنم البته حواسم بود که زمین کثیف نشود. سطل آشغال ها بعضی وقت ها خیلی دور اند. آنقدر دور که در راه چندین بار برمیگردی ببینی پشت سرت ردی مانده از این جسدی به سختی جسدش کردی یا نه. دیشب خواب دیدم جسد هایی که از دم خانه مان جمع نکردیم بو گرفته البته جسد آدم بودند برای اینکه فکر کنند ماییم و ما را نکشند. کشته شدن برای همسایه آسان است به خود آدم که میرسد میزند زیر تمام اعتقاداتش به مرگ و آسانی اش. به خودم که میرسد انگار نمیشود. سوسک هم نمیمیرد وقتی برای همسایه نباشد. به سطل آشغال که نرسی باید بگذاری یک گوشه سوسک را و هر از چندگاهی وقتی حمام میکنی نگاهش کنی و چندشت بشود. نمیشود فراموش کرد فقط عادت میکنی که جزئی از حمام شود آن سوسک مرده. اگر میشد در حمام ویولون زد حتما سوسکت زنده میشد همانطور له شده بر میگشت سر جایی که بود. الان که برای اولین بار پشه ای را با دستانم در هوا کشتم هی به دستانم نگاه کردم که خونی نشده  باشند. چند ساعتی بالای سرم بود و هیچ خونی نخورد بس تلخم این روزها.

تمام

مینشینم روی زمین و گریه میکنم و بالای سرم روی مبل نشسته اند و می‌گویند که باید به خدا توکل کرد این را خیلی دیر میفهمی که توکلت فقط باید به خدا باشد. همین است که گفته اند اگر همه ی دنیا هم بخواهد اگر خدا نخواهد نمیشود. از خدا بخواه ببین چطور کارت راه می افتد. البته نه اینکه هی از او بخواهی که بروی بلکه باید بخواهی که هرچه صلاحت است بشود. من به پرده خیره شدم و اشک میریزم و پدرم برای اثبات حرف هایش از اینکه مشهد که بود معده اش یکهو درد گرفته بود و دکترها نفهمیدند چیست و اینکه یکهو شفا گرفت حرف میزند. داستان از اینجا شروع میشود که من میخواهم بروم از این مملکت و روی مخ پدر و مادرم برای 1 سال کار میکنم. تا جایی که با شرطهای زیاد اجازه میدهند من بروم. من تافل میدهم دانشگاه پیدا میکنم و ایمیل زدن به دانشگاهها را شروع میکنم دو شب پیش پدرم میگوید که نمیشود بروی. اول میگوید پول ندارم بروی همه چیز گران شده و حقوق من ثابت است. من درخواست میکنم که یک مقداری بدهند من با همان مقدار کم دو سه جا اپلای کنم. بعد میگوید که فقط پول نیست کلا هم نمیشود تنها بروی یا باید خودم با تو بیایم پس یعنی باید بازنشست شوم و این تا سال دیگر ممکن نیست. میگوید مثل این همه آدم دیگر که فوق میگیرند با شوهرشان میروند برای دکتری مثل همین ها باش و میگوید الان بروی سی و پنج سالگی برگردی من با تو چه کنم. من میگویم بیست و هفت سالگی ست و او نگاهم میکند و عصبانی ست. میدانم باید شوهر داشته باشم و گرنه الکی برای خودم دارم توهم میزنم. من میگویم چرا از اول مرا امیدوار کردید و میگوید همین است که هست. من میروم در اتاقم و گریه میکنم و مادرم می آید و میگوید یک کاری نکن که نگذارد بعد فوق هم بروی من هم میگویم که نمیخواهم ببینمش و او میگوید اما من میخواهم ببینمت من هم میگویم همیشه زور با شماست. فردایش میروم جلوی دوستانم گریه میکنم. همه مشکلات خودشان را دارند. بعضی ها بیشتر ناراحت میشوند بعضی ها کمتر. می آیم خانه ساعت 1 بعد از نصف شب پدرم می‌آید خانه و میگوید چرا گریه میکنی. میگوید بعد فوقت برو من خودم هم با تو می‌آیم. میگوید من نمیتوانم تو را تنها بفرستم . تا دو سال دیگر شرایط سیاسی عوض میشود میگویم میروم یک گوری که اصلا سیاست حالی اش نباشد میگوید باشد دو سه جا اپلای کن اما من ممکن است اگر ویزایت هم دستت بود بگویم نمیشود بروی. میرود میخوابد. امشب هم صحبت را باز کردم سرش را. گفت که قرار شد بعد فوق بروی. میدانم فکر میکند تا آن زمان لابد شوهر کرده ام. این در تمام حرف هایش مشهود است. میگویم ما که دیشب به نتیجه ای نرسیدیم و میگوید چرا دیگر همین خوب است. ما کوتاه آمدیم تو هم کوتاه بیا. من یکم راجع به حقوق فردی سخنرانی میکنم و به زدن حرف هایی شبیه حرف فمینیست ها متهم میشوم. من میگویم که خیلی شرایط فرق میکند که کی بروم. او میگوید انقدر فرق مهم نیست. من میگویم بگذارید بروم چقدر پرپر بزم راضی میشوید. او میگوید برو سه چهار جا اپلای کن اما ممکن است حتی اگر پذیرش هم گرفتی ویزا هم گرفتی بگویم نمیشود بروی. میگویم شاخص هایت برای بله یا خیر گفتن چیست. میگوید معلوم نیست. بحث گره میخورد او میگوید نمیشود گفت من میگویم خب دو تایش را بگو. میدانم که در ذهنش شوهر است یا بازنشست شدن و همراهی من. بعد کم کم میفهمم وضع خراب تر است میگوید خیلی هایش دست من  نیست. میفهمم از همانجایی آب میخورد که نمیشود آمریکا و کانادا رفت. مثالی واقعی میزند از یکی سفری که میخواست برود و نشد و آدم هایی که درگیرش بودند پشتم را لرزاند. میدانم توهمی زدم خیلی واقعی برای چند ماه کم کم باید بیرون آمد از این همه توهم های قشنگ. خراب شده ای که برای من از همه خراب تر است.

Loss

اولین باری که با DVD9 آشنا شدم DVD ای برای پسرخاله ام بود که چند فیلم از براد پیت داشت. آقا و خانم اسمیت، سون، فایت کلاب، اسنچ و دو سه فیلم دیگر. پنج شش سال پیش آن را قرض گرفتم و هیچ وقت برنگرداندم. چند ماهی هست که فهمیده ام گم شده. امشب که منتظر بودم ویندوزم ریکاوری شود رفتم پیش خانواده ای که همیشه دارند تلویزیون نگاه میکنند. دیدم تلویزیون دارد اسنچ پخش میکند. آمدم اتاقم و به ویندوزی که ریکاوری میشد نگاه کردم. چقدر اذیت میکند این لپ تاپ مرا. پریشب هی مواظب بودیم آهنگ هایی که حالمان را بد کند گوش ندهیم آخر زیربنا که خراب است. یک شب خودمان را بزنیم به الکی خوش بودن تا سر شود این روزها برای من، برای باقی را نمیدانم. عوض شدیم. دیگر فیلم دوبله شده را نمیتوانم نگاه کنم حس میکنم شاهد خیانتی بزرگم به بشریت و شعور انسانی ام. اولین بار خودم اسنچ را در تلویزیون دیدم. ریکاوری لپتاپم تمام شد و صفجه ای که از تو میخواهد اطلاعاتت را پر کنی تا برای سونی بفرستد جلوی چشمانم بود. خدا خیرشان بدهد که میشود خالی گذاشت و گرنه مجبور بودم یک سری دروغ پر کنم که کسی نفهمد که هستم و چه هستم. باران غم دارد اما یک جور غم متشخص از این غم ها که دوست داری قدم بزنی دستانت را بکنی در جیبت به زمین نگاه کنی. جیب خیلی خوب است. آدم را بی نیاز میکند از دیگران. الیته باید کج باشند جیب ها که دستانت را از بغل بکنی در جیب. این جیب هایی که آویزانند به درد این میخورند که در تابستان گوشی ات را بگذاری تویش و آهنگ گوش بدهی اما متشخص که نمیشوی هیچ، سرخوش سردرگم هم میشوی. این جیب هایی که کج اند اما حتی اگر دستهایت را در آن مشت هم بکنی کسی نمیبیند داری حرص میخوری ناراحتی یا بیچاره. ویندوزم باید یکبار دیگر با خودش خلوت کند میروم پای تلویزیون. همه خوابیده اند به این امید تلویزیون را روشن میکنم که آن صحنه ای که دوست داشتم نگذشته باشد. آن جایی که براد پیت مشت میخورد میرود هوا صحنه آهسته میشود و وقتی به زمین میرسد انگار میرود در آب و آهنگ قطع میشود و موهایش در آب تکان میخورد. همان جایش بود، چند دقیقه قبل از آن.

حاشیه

مادر و پدر من فکر میکنند که علت لاغر شدن یکهویی من قیمت دلار است

کلاغ سیاه

دکتری هست که باید هر شش ماه یکبار بروم پیشش و او چشمانم را نگاه کند با آن نورکورکننده ای که نزدیک چشمانم می‌گیرد و بگوید که کور نمیشوم فعلا. این دکتر دوست عموی من است البته دوستش نیست عمویم پیش او آب مروارید چشمانش را معالجه کرد و فکر  کنم بعداز آن عمویم  برایش جایی کارش را راه انداخته که این‌چنین قربان صدقه ی هم میروند. عمویم دیشب به خانه ی ما آمد قرار شد فردا با او به دکتر بروم چرا که مادرم می‌گفت اینطوری دکتر با حوصله ی بیشتر توی چشمانت را نگاه میکند. بعدازظهر رفتم برای جلسه ای که شلوغ شده و بود جا کم بود صندلی بیاورم از اتاق گروه کوه که موبایلم زنگ زد میشنیدم صدایش را که وسط جلسه همه را به تاسف خوردن به حال صاحب گوشی واداشته بود. عمویم گفت که یک ساعت دیگر مطب باشم. از این راه خاطره داشتم ولی خب مهم نیست زندگی است دیگر. خیابان نیام شده خیابان شهید منتظری نژاد. شریعتی را خیلی رفتم پایین تا میرداماد رفتم و بعد باز رفتم بالا جی‌پی‌اس گوشی ام خراب شده رفتم در یک ایستگاه اتوبوس با چراغ قوه ی موبایلم نقشه‌ی توی ایستکگه را نگاه کردم و فهمیدم حافطه ام درست میگفت همان پایین مترو است خیابان نیام باز که رفتم پایین دیدم نامش را عوض کرده اند در پرانتز کوچک نوشته اند نیام در همین 4 ماه که خیلی چیزها عوض شد. من زودتر رسیدم با این همه سرگردانی در این خیابان پر زرق و برق و مغازه هایی که قیمت جنسهاشان لابد 4 برابر شده. عمویم که آمد با منشی ها خوش و بشی کرد و گفت که ترافیک زیاد است بعد هم نشست کنار من که داشتم کتاب میخواندم و به من گفت که موهایم بیرون است. اول بایدرفت  اتاق بغلی دکتر که بهت بگویند نمره ی چشمت عوض شده یا نه. شبیه رامبد جوان است این اپتومتریست و به من گفت که دیدم خوب است یا نه کمی تعلل کردم در پاسخ و او هم گفت که باید بدانم که نباید انتظار داشته باشم خیلی خوب ببینم. بعد هم رفتم بالا و پایین و راست بگویم الان دیگر تخته ندارند که تو بدانی وضعت چقدر خراب است و چند خط به پایین را نمیتوانی ببینی. عکسش را می اندازند و هی عوض میکنند. عمویم هم بعد از من جهت ها را مبگوید و فهمیدم که ترتیبش همان است و یاد آن فیلمی افتادم که زن قهرمان داستان ترتیب علامت ها را حفظ کرده بود که کارش را از دست ندهد. دکتر اصلی میگوید که باید خدا را شکر کنی که دید ات تغییر نکرده ولی همیشه باید خدا را شکر کرد و این نعمتی است که پیشرفت نکرده بیماری ات. وقتی میخواهیم برویم بیرون عمویم میخواهد که از عینک فروشی داخل مطب دیدن کند. فروشنده زنی جوان و بسیار زیباست موهایش خوشرنگ و کوتاه است و شالش باز و آرایش دلنشینی دارد. می‌ترسم عمویم به او بگوید که حجابش را درست کند بعد از اینکه یک عینک را امتحان میکند میگوید مرسی دخترم و خارج میشویم. اصرار می‌کنم که خودم با مترو بروم ولی قبول نمی‌کند. ترافیک است و راننده درک نمیکند که همه جا شلوغ است این ساعت و هی مسیرش را عوض میکند.  عمویم به راننده می‌گوید که یک جایی نگه دارد که او حلیم بخرد. نگرام گه چطور به مادرم بگویم که دارم با عمو می‌آیم خانه و شام باید آماده کند اما نمی‌شود زنگ زد و اسمس هم که نه مادرم چک میکند و نه پدرم. فقط وقتی که عیدی می‌شود هر ساعت ده ها اسمس برای  پدرم می‌آید و مرا می‌نشاند که پیام تبریک برایشان بنوبس و زشت است که جواب ندهد. عمویم میگوید راستی من تو را دیدم در مطب بوست کردم؟ میگویم نمیدانم یادم نیست با اینکه میدانم که این کار را نکرد ولی میگویم نمیدانم که نخواهد در ماشین مرا ببوسد یا بعدا که رسیدیم خانه. به خاطر قطره هایی که در چشمم ریختند تار میبینم. آهنگ ها را نمیتوانم بخوانم انتخاب را به شافل سپردم. عمویم میگوید خواهرت دیشب آمد خانه؟ نمیداند که دیگر خانه نمی آید. گفتم نمی‌دانم من خواب بودم با اینکه میدانم نیامد. نمی‌دانم باید بداند این مسئله را یا نه با اینکه دیشب مادرم به این موضوع اشاره کرد که پدرم یک هفته است که خواهرم را ندیده. اسمسی برایم می آید چشمانم تار است فرستنده اسمی کوتاه دارد به نظر میرسد تارا باشد. عمویم میگوید پدرت خانه است می‌گویم نمی‌دانم با اینکه می‌دانم آن جا نیست چون مادرم چند دقیقه قبل زنگ زد و پرسید که فشار چشمت را دکتر با چی اندازه گرفت و بعد پرسید بابا هم آنجا بود؟ مادرم خیلی خوشش نمی‌آید از عمویم من هم بچه که بودم یک بار که خیلی زور می‌گفت نقاشی اش را کشیدم و به همه نشان دادم.  عمویم به پدرم زنگ می‌زند و میگوید که اگر پدرم زودتر می‌رسد می آید که به او سر بزند. خیالم راحت میشود که پدرم به مادرم خواهد گفت که مهمان خواهیم داشت. مهمان سرزده خوب نیست. شافل همه اش آهنگ یان تیرسن پخش میکند و من خوشحال می‌شوم. عمویم می‌پرسد که شماره ی خواهرم همان است که دارد و من میگویم درست است و او به خواهرم زنگ میزند و میدانم پشت حرف های عمویم خواهرم چگونه دارد جواب میدهد و بدون هیچ نگرانی ای میگوید که دیشب نشد که خانه بیاید و امشب هم کار دارد و می آید خانه به زودی. خیلی ترافیک است. دوست دارم از ماشین پیاده شوم و سوار پراید بغلی شوم که راننده اش مردی است که نمیبینمش فقط پشت سرش معلوم است. بعد فکر میکنم که آدم خوبی هست یا نه. بلخره عده ای باید خوب باشند یعنی خطرناک نباشد سوار ماشینشان شدن همانطور که ما مثلا آدم های خطرناکی نیستیم. بی تفاوت به نظر می آمد از پشت سر و فکر نمیکنم میگفت شال ات را بکش جلو. مادرم زنگ میزند و میگوید کجایی؟ میگویم با عمویم و میگوید آها و قطع میکند. مطمئن میشوم حالا از آمدن مهمان خبر دارد. ماشین ها از خط بی‌آرتی می روند و موتوری ها از پباده رو. به خانه که نزدیک میشویم شال ام را جلو میکشم. اسمس از طرف تارا نبود از طرف بابا بود : زمستانی سرد کلاغ غذایی نداشت تا جوجه هایش را سیر کند. گوشت بدنش را میکند و به جوجه هایش میداد. زمستان تمام شد و کلاغ مرد. اما بچه هایش نجات پیدا کردند و گفتند خوب شد مرد راحت شدیم از این غذای تکراری. این است واقعیت تلخ روزگار ما...