دکتری هست که باید هر شش ماه یکبار بروم پیشش و او چشمانم را نگاه کند با آن نورکورکننده ای که نزدیک چشمانم می‌گیرد و بگوید که کور نمیشوم فعلا. این دکتر دوست عموی من است البته دوستش نیست عمویم پیش او آب مروارید چشمانش را معالجه کرد و فکر  کنم بعداز آن عمویم  برایش جایی کارش را راه انداخته که این‌چنین قربان صدقه ی هم میروند. عمویم دیشب به خانه ی ما آمد قرار شد فردا با او به دکتر بروم چرا که مادرم می‌گفت اینطوری دکتر با حوصله ی بیشتر توی چشمانت را نگاه میکند. بعدازظهر رفتم برای جلسه ای که شلوغ شده و بود جا کم بود صندلی بیاورم از اتاق گروه کوه که موبایلم زنگ زد میشنیدم صدایش را که وسط جلسه همه را به تاسف خوردن به حال صاحب گوشی واداشته بود. عمویم گفت که یک ساعت دیگر مطب باشم. از این راه خاطره داشتم ولی خب مهم نیست زندگی است دیگر. خیابان نیام شده خیابان شهید منتظری نژاد. شریعتی را خیلی رفتم پایین تا میرداماد رفتم و بعد باز رفتم بالا جی‌پی‌اس گوشی ام خراب شده رفتم در یک ایستگاه اتوبوس با چراغ قوه ی موبایلم نقشه‌ی توی ایستکگه را نگاه کردم و فهمیدم حافطه ام درست میگفت همان پایین مترو است خیابان نیام باز که رفتم پایین دیدم نامش را عوض کرده اند در پرانتز کوچک نوشته اند نیام در همین 4 ماه که خیلی چیزها عوض شد. من زودتر رسیدم با این همه سرگردانی در این خیابان پر زرق و برق و مغازه هایی که قیمت جنسهاشان لابد 4 برابر شده. عمویم که آمد با منشی ها خوش و بشی کرد و گفت که ترافیک زیاد است بعد هم نشست کنار من که داشتم کتاب میخواندم و به من گفت که موهایم بیرون است. اول بایدرفت  اتاق بغلی دکتر که بهت بگویند نمره ی چشمت عوض شده یا نه. شبیه رامبد جوان است این اپتومتریست و به من گفت که دیدم خوب است یا نه کمی تعلل کردم در پاسخ و او هم گفت که باید بدانم که نباید انتظار داشته باشم خیلی خوب ببینم. بعد هم رفتم بالا و پایین و راست بگویم الان دیگر تخته ندارند که تو بدانی وضعت چقدر خراب است و چند خط به پایین را نمیتوانی ببینی. عکسش را می اندازند و هی عوض میکنند. عمویم هم بعد از من جهت ها را مبگوید و فهمیدم که ترتیبش همان است و یاد آن فیلمی افتادم که زن قهرمان داستان ترتیب علامت ها را حفظ کرده بود که کارش را از دست ندهد. دکتر اصلی میگوید که باید خدا را شکر کنی که دید ات تغییر نکرده ولی همیشه باید خدا را شکر کرد و این نعمتی است که پیشرفت نکرده بیماری ات. وقتی میخواهیم برویم بیرون عمویم میخواهد که از عینک فروشی داخل مطب دیدن کند. فروشنده زنی جوان و بسیار زیباست موهایش خوشرنگ و کوتاه است و شالش باز و آرایش دلنشینی دارد. می‌ترسم عمویم به او بگوید که حجابش را درست کند بعد از اینکه یک عینک را امتحان میکند میگوید مرسی دخترم و خارج میشویم. اصرار می‌کنم که خودم با مترو بروم ولی قبول نمی‌کند. ترافیک است و راننده درک نمیکند که همه جا شلوغ است این ساعت و هی مسیرش را عوض میکند.  عمویم به راننده می‌گوید که یک جایی نگه دارد که او حلیم بخرد. نگرام گه چطور به مادرم بگویم که دارم با عمو می‌آیم خانه و شام باید آماده کند اما نمی‌شود زنگ زد و اسمس هم که نه مادرم چک میکند و نه پدرم. فقط وقتی که عیدی می‌شود هر ساعت ده ها اسمس برای  پدرم می‌آید و مرا می‌نشاند که پیام تبریک برایشان بنوبس و زشت است که جواب ندهد. عمویم میگوید راستی من تو را دیدم در مطب بوست کردم؟ میگویم نمیدانم یادم نیست با اینکه میدانم که این کار را نکرد ولی میگویم نمیدانم که نخواهد در ماشین مرا ببوسد یا بعدا که رسیدیم خانه. به خاطر قطره هایی که در چشمم ریختند تار میبینم. آهنگ ها را نمیتوانم بخوانم انتخاب را به شافل سپردم. عمویم میگوید خواهرت دیشب آمد خانه؟ نمیداند که دیگر خانه نمی آید. گفتم نمی‌دانم من خواب بودم با اینکه میدانم نیامد. نمی‌دانم باید بداند این مسئله را یا نه با اینکه دیشب مادرم به این موضوع اشاره کرد که پدرم یک هفته است که خواهرم را ندیده. اسمسی برایم می آید چشمانم تار است فرستنده اسمی کوتاه دارد به نظر میرسد تارا باشد. عمویم میگوید پدرت خانه است می‌گویم نمی‌دانم با اینکه می‌دانم آن جا نیست چون مادرم چند دقیقه قبل زنگ زد و پرسید که فشار چشمت را دکتر با چی اندازه گرفت و بعد پرسید بابا هم آنجا بود؟ مادرم خیلی خوشش نمی‌آید از عمویم من هم بچه که بودم یک بار که خیلی زور می‌گفت نقاشی اش را کشیدم و به همه نشان دادم.  عمویم به پدرم زنگ می‌زند و میگوید که اگر پدرم زودتر می‌رسد می آید که به او سر بزند. خیالم راحت میشود که پدرم به مادرم خواهد گفت که مهمان خواهیم داشت. مهمان سرزده خوب نیست. شافل همه اش آهنگ یان تیرسن پخش میکند و من خوشحال می‌شوم. عمویم می‌پرسد که شماره ی خواهرم همان است که دارد و من میگویم درست است و او به خواهرم زنگ میزند و میدانم پشت حرف های عمویم خواهرم چگونه دارد جواب میدهد و بدون هیچ نگرانی ای میگوید که دیشب نشد که خانه بیاید و امشب هم کار دارد و می آید خانه به زودی. خیلی ترافیک است. دوست دارم از ماشین پیاده شوم و سوار پراید بغلی شوم که راننده اش مردی است که نمیبینمش فقط پشت سرش معلوم است. بعد فکر میکنم که آدم خوبی هست یا نه. بلخره عده ای باید خوب باشند یعنی خطرناک نباشد سوار ماشینشان شدن همانطور که ما مثلا آدم های خطرناکی نیستیم. بی تفاوت به نظر می آمد از پشت سر و فکر نمیکنم میگفت شال ات را بکش جلو. مادرم زنگ میزند و میگوید کجایی؟ میگویم با عمویم و میگوید آها و قطع میکند. مطمئن میشوم حالا از آمدن مهمان خبر دارد. ماشین ها از خط بی‌آرتی می روند و موتوری ها از پباده رو. به خانه که نزدیک میشویم شال ام را جلو میکشم. اسمس از طرف تارا نبود از طرف بابا بود : زمستانی سرد کلاغ غذایی نداشت تا جوجه هایش را سیر کند. گوشت بدنش را میکند و به جوجه هایش میداد. زمستان تمام شد و کلاغ مرد. اما بچه هایش نجات پیدا کردند و گفتند خوب شد مرد راحت شدیم از این غذای تکراری. این است واقعیت تلخ روزگار ما...