وقتی یک عالمه چیز روی هم جمع می‌شوند وقتی اتفاقات بد بدون وقفه یکی یکی می‌آیند یک جایی آن اعماق وجود آدمی آن‌جا که خیلی معلوم نیست در تیم کیست اصلا، برایت کردیت جمع می‌کند که کار احمقانه انجام دهی انگار با هر امتیاز بیشتر شجاعت برای انجام کار احمقانه زیاد میشود. کارهای احمقانه همیشه ما را وسوسه می‌کنند و مقدار خوبی به فنا رفتگی نیاز داریم که بدون شرم از منطق و آن چیزی که به نظر می‌آید آینده نگری، حتی پنج دقیقه بعد نگری ما‌ست، کارهای احمقانه انجام دهیم. مثل شکستن یک ظرف یا کوبیدن لپتاپ در پنجره که همیشه وسوسه انگیزند ولی تا عصبانیت کافی شان نباشد دست و دل آدمی به کار نمی‌رود. اما این سیر بیهوده ی تکراری یک فرقی دارد هر دفعه، این‌که پوست آدمی کلفت و کلفت تر می‌شود تا اینکه دیگر نمیفهمی زخم شده یا شکلات ریخته رویش.