رستگاری در طرشت
حالا که پس از سه شب نخوابیدن به ددلاین پروژه ام نرسیدم بیشتر نگاهم رو به جلوست و به ادامه ی برنامه ی زندگی مبنی بر کاهش خواب به دو تا سه ساعت در شبانه روز فکر میکنم. به نظر میآید تنها راه چاره همین باشد. روزها دنبال مدرک و گواهی و امضا بروم و شبهایم را هم با آفیس دوهزاروده بگذرانم. وقتی رفتم از موسسه فلان گواهی بگیرم برای این که کارگاه جوشکاریمان را معاف بشوم فهمیدم این مجرمانی که دنبال این هستند که ثابت کنند مریض روانی اند خیلی کار سختی در درون میکنند. وقتی گواهی را به بهداری دانشگاه دادم به من آدرس درمانگاهی در طرشت را دادند که دکتر امین دانشگاه دارد و من هم آدرسش را که دیدم گفتم اینجا کجا هست و خطرناک نباشد و آن خانمی که چند دقیقه قبلش به من گفته بود از هندزفری استفاده نکن کر میشوی و من هم بهش گفته بودم دنیا دو روز است، به من گفت که نه چرا خطرناک باشد. امروز در همان درمانگاه بود و مسئولی چیزی بود. بعد از بیست و اندی سال میدانم دکترها در مورد این بیماری خوانده اند که به خاطر ازدواج فامیلی ست مثل همان آب هویجی که در کتاب علوممان نوشته بود برای درمان شب کوری است. وقتی به استاد گفتم که نمیرسم پروژه را تحویل بدهم چون باید بروم یک گواهی ای بگیرم که طرفش فقط این ساعت در هفته هست و هفته ی بعد هم بروم هم دیر میشود، لابد فکر کرده دروغ مزخرفی شنیده. وقتی در مترو سعی کردم بخوابم به این فکر میکردم که آدم باید همیشه بالش داشته باشد همراهش که سرش راحت باشد در این وسایل نقلیه عمومی بعد همین طور که در حالت آلفا به شهود میپرداختم فهمیدم فقط سر است که انقدر اذیت است باقی اعضا راحت اند با صندلی و دسته هایش بعد دیدم خوب بود سرمان هم گوشت و چربی داشت دیگر بالش نمیخواست داشته باشی بعد دیدم که اینطوری اگر غذا زیاد بخوری سرت چاق میشود مثلا یکی میگوید ما خانوادگی سرمان اول چاق میشوذ بعد دیدم دنیای سختی میشود برای کسانی که استعداد چاقی دارند. بعد بیخیال بالش شدم و با هندزفری در گوش خوابیدم و خیلی طول کشید تا برسیم شاید چند دور زدیم اصلا که میداند. حالا که شاعر میگوید بیش میازار بیش میازار بیش میازار مرا، شاید رفتم خوابیدم به امید اینکه به خواب ابدی بروم شاید در اثر اوردوز کافئین.