یک قسمت از کارتون سیمپسونز هست که هومر با دیدن خانواده‌های دیگر به این نتیجه می‌رسد که خانواده‌ی بسیار بی‌نظم و ناهنجاری دارد و قوانینی می‌گذارد تا شبیه به دیگران شوند. صبح اول قرار می‌شود با هم صبحانه بخورند. سر صبح وقتی بچه ها را به زور از خواب بیدار می‌کنند و همه سر میز حاضر می‌شوند لیسا به هومر می‌گوید. هپی دد؟

از آن جایی که یادم می‌آید هیچ‌گاه در زندگی هیچ شیطنت بچه گانه‌ای انجام نداده‌ام. حالا این به خاطر ترس از دعوا‌شدن بود یا عدم کنجکاوی زیاد معلوم نیست. در سه سالگی زمانی که خواهرم هشت سالش بود خانواده‌ی ما یکی از معمولی‌ترین خانواده‌های شهر تهران بود. من به مهدکودک نمی‌رفتم واکثر اوقات در اتاقم با عروسک‌هایم بازی می‌کردم و بعضی اوقات هم با خواهش‌های زیادم مادرم برای چند دقیقه با من هم‌بازی می‌شد. گاهی اوقات مادرم به خانه‌ی همسایه‌هایمان می‌رفت و من را هم با خودش می‌برد. من همیشه فکر میکردم مادرم با همسایه‌ها راجع به مسائل خیلی مهمی حرف می‌زند چون مثلا یکی‌شان هی جان دخترش را در حرف‌هایش قسم میخورد. اما الان می‌دانم که آن‌ها هیچ حرف مهمی برای گفتن نداشتند حداقل نه آن مهمی که من فکر می‌‎کردم. یادم می‌آید که همان کسی که جان دخترش که یکی دو سال از من کوچکتر بود را هی قسم میخورد وقتی به خانه‌شان می‌رفتم و بچه‌هایش به حرفش نمی‌کرند، دختر و پسرش که همسن من بود را از گرگ و آقای پلیس می‌ترساند و من را چون مادرم هیچ‌گاه نترسانده بود از این چیزها، متعجب میکرد اما نمیدانم چرا هیچ‌وقت به آن‌ها نگفتم که همچین موجوداتی با فراخوانی مادر شما هیچ‌گاه به سراغتان نمی‌آیند. شاید آن را دخالت در تربیت بچه‌ها میدانستم، یکی از اولین مفاهیمی که یک ایرانی می‌آموزد این است که هرکس به طور کامل اختیار فرزندانش را دارد و خب اگر نیک بنگریم بسیاری از مشکلات ما از همین عقیده نشئت می‌گیرد. به هر حال من هیچ‌گاه شیطنت نکردم، خواهرم هیچ‌گاه در دبستان نمره ی پایینتر از نوزده نگرفت و معلم‌هایش همیشه از او تعریف می‌کردند. من هم مراحل طبیعی رشد را طی می‌کردم. خوب یادم است که وقتی با پسر خانمی که جان دخنرش را قسم میخورد قدمان را مقایسه می‌کردیم من همیشه بلندتر بودم. راستش را بخواهید روزها حوصله‌ام بسیار سر می‌رفت. خیلی دوست‌داشتم که به مهدکودک بروم و همیشه برگشتن بچه ها از مهدکودک و مدرسه را از پنجره تماشا می‌کردم چندباری که مسئله را با خانواده مطرح کردم برایم توضیح دادند که مهدکودک جایی است که خانواده ها به اجبار بچه‌هایشان را می‌گذارند چرا که مادر خانواده هم کار میکند اما من بسیار خوش‌اقبال هستم که نیازی نیست مادرم کارکند و میتوانم در خانه بمانم و تربیت سالم داشته باشم. ما روی هم رفته وضع مالی‌مان هم بد نبود. مثلا از آن همسایه‌مان که چهار تا بچه داشت و ما می‌رفتیم از راه پله های اضطراری خانه‌شان و دبرنا بازی میکردم وضعمان بهتر بود. خانه‌ی ما مبل نداشت یک ابرهای درازی با روکش مخملی سبز یشمی که بهشان کناری میگفتیم دور خانه مان بود و چندین پشتی دور خانه وجود داشت. ما خانه‌مان را عوض کردیم و من به پیش‌دبستانی رفتم روزهای اول پشت سر مادرم گریه می‌کردم و از وی می‌خواستم که مرا در این جای غریب تنها نگذارد. خواهرم هم در همان مدرسه کلاس پنجم بود اما من برای یک یا دو هفته ی اول پشت سر مادرم گریه میکردم. هنوز هم گاهی وقتی به جای نامطلوبی برای اولین بار میروم و میدانم نمی‌توانم تا مدتی از آن جا خارج شوم حسی که شانزده سال پیش داشتم به سراغم می‌آید. به هر حال این بحران خانوادگی پس از یک هقته رد شد و ما باز هم خانواده ی معمولی با بچه های سربه راه شدیم. سال بعد خواهرم راهنمایی فرزانگان قبول میشود و من هم شاگرد ممتازی در کلاس اول دبستان می‌شوم. البته خانواده ی من نمی‌دانستند که من از عدم داشتن دوست در دبستان رنج می‌برم و خب کاملا خیالشان راحت است. یادم می‌آید که یکبار سر صف من را به عنوان دانش‌آموز نمونه تشویق کردند و بعدها فهمیدم که کادوها را پدرم به مدرسه داده بود. آخر پدربزرگ من برای این که بچه هایش(پسرانش) درس و مشق را ادامه دهند و از دیگر همکلاسیهایشان که رعیت زاده بودند جدا شوند از این کارها میکرده است. به هر حال مادر من همیشه برای خاله هایم تعریف می‌کرد که من وقتی به خانه میرسم اول مشق‌هایم را مینویسم. بعد از اینکه ما دوباره خانه مان را عوض کردیم من هرچه بیشتر در تحصیل خودکفا می‌شدم. وقتی برادرم به دنیا آمد دیگر کسی نگران وضع تحصیلی من نبود. در راهنمایی من دوستان زیادی برای خودم دست و پا کردم و به دلیل عقده های قبلی سعی کردم هی بیشترشان کنم تا به فردی تبدیل شدم که سال‌پایینی‌ها هم مرا به عنوان سردسته‌ی گنگی باحال می‌شناختند. وقتی من به دبیرستان وارد شدم خواهرم انتخاب رشته ی مزخرفی کرده بود و در داشت کمکم در باتلاق فیزیک شریف  فرو می‌رفت. همانطور که پدرم پله های ترقی را چندتایکی طی میکرد همه چیز در حال عوض‌شدن بود. در این روزها خانواده‌ی ما خیلی به بچه‌هایش افتخار میکرد ما بچه های سربه‌راه و مومن فدایی اسلام میرفتیم که راه پدر را در خدمت به وطن ادامه‌دهیم. افت تحصیلی خواهر من با ورودش به فعالیت های دانشجویی داشت همه چیز را تحت الشعاع قرار میداد. آغازگری روشن‌فکری دینی و تحت تاثیر‌قرار گرفتن من براندازی نرمی را در کانون خانه ی ایده‌آل ما آغاز کرده بود...

ادامه دارد