دمپایی پوشیده‌ام چون هنوز خورده شیشه در اتاقم هست. دقیق یادم نمی‌آید که کی شکست. یک صیح بود که زنگ موبایل را می‌خواستم خاموش کنم و دستم خورد به لیوانی که درآن شیر خورده بودم و شکست. نمی‌دانم پنجشنبه بود یا جمعه یا شنبه یعنی یک شواهدی هست که قبل از شنبه بوده و شواهدی که نباید بعد جمعه باشد. صدای خورد شدن شیشه ها زیر دمپایی مرا وادار می‌کند تصور کنم که اگر دمپایی نداشتم چه می‌شد. هر سه چراغ مودمم روشن است اما وصل نمی‌شود. منتظر میمانم و به تابلوی نقاشی در اتاقم نگاه می‌کنم. پسردایی سه ساله ام چند وقت پیش به اتاق من آمده بود و با دیدن نقاشی ام که از دیوار آویزان بود ترسید و گفت که خیلی وحشتناک است و بعد برای دلداری خودش هی می‌گفت پویا از هیچ چیز نمی‌ترسد. دوش که گرفتم و خواستم لباس‌هایم را بپوشم دیدم که زیرپیراهنی پدرم اشتباهی به لباس های من راه‌ پیدا کرده و من هم آن را با بلیزی که برای عروسی پسرعمه‌‌ام خریده بودم اشتباه گرفتم و به عنوان لباس منتخب با خودم به حمام آورده‌ام. لباس را برای پوشیدن در آن عروسی که عمه‌ام که آن عمه‌ای نبود که مادر داماد بود به من گفت مگر آمده‌ای فوتبال بازی کنی؟ خریده بودم. این پسرعمه‌ی من چهل و خورده‌ای سالگی ازدواج کرد و زنش را هم عمویم خیلی مسخره در یک ملاقات کاری کوتاه برایش پیدا کرد. عمویم میانه‌ی خوبی با حریم شخصی ندارد و درمورد خیلی چیزها نظر می‌دهد. اولین جرقه‌های هنر مفهومی وقتی در من شکل گرفت که وقتی نه-ده سالم بود نقاشی دفرم شده ی عمویم را که از دستش عصبانی بودم کشیدم و به همه نشان دادم. آن روز به من گفت که چون دخترم باید الان به جای اینکه بنشینم برای همه که عده‌ی زیادی بودند چایی بیاورم و من هم گفتم که چرا پسرها نیاورند و او هم مرا دعوا کرد. من هیچ‌وقت این مسائل برایم حل نشد و هیچ‌وقت عمویم را دوست نداشتم. خواهرم می‌گوید آدم کینه‌ای ای هستم. این روزها از خیلی از کارهایم پشیمان می‌شوم و این همه پشیمانی را با خودم می‌کشم. مثلا از سه کار امروزم پشیمانم و همین‌طور دیروز و روزهای قبلش. یادم می‌ماند همه‌شان آدم‌ها باید فراموش کنند تا کینه‌ای نباشند، من از خودم هم کینه دارم.