چندماه پیش برای مادرم فیلم چهارشنبه سوری را گذاشتم و خودم هم برای اینکه این فیلم را خیلی وقت پیش دیده‌بودم نشستم و همراهش تماشا کردم. بعد از اینکه تمام شد گفتم نظرت چیست و گفت که آخرش همه می‏روند و تهش مادر و بچه‌اش می‌مانند. هم این زن و هم آن آخر روز رفتند کنار بچه‌شان. برای من اما هر دوباری که فیلم را دیدم تمامش خلاصه شد در جایی که پانته‌آ بهرام پیاده می‏شود و دو نفر سوار موتور کنار پایش نارنجک می‌زنند و برمی‎گردد سر کوچه و می‏بیند ماشین رفته است و گریه‌اش می‎گیرد. هرکس طرف ماجرای خود را دارد و آن چیزی را که بخواهد از هرچیزی در‌می‌آورد. مدت‌هاست که دیگر سعی نمی‎کنم طرف دعوایم را قانع کنم چون اعتقادم را به توانایی عوض کردن تصورات آدم‌ها به کلی از دست داده‌ام. می‌دانم در یک ماجرا به تعداد آدم‌های درگیر در آن روایت وجود دارد. می‎دانم واقعیت هیچ‌وقت معلوم نخواهد شد و در اصل وجود هم ندارد. هرکس side of the story خودش را بازخوانی می‎کند و اسمش را می‎گذارد واقعی که ممکن است به واقعی من نزدیک باشد یا به کلی با آن متناقض، اما اسم هردوی آن‎ها واقعی است و هیچ‌گاه هیچ مرجعی برای قضاوت واقعی نخواهد بود. راستش این‌که زندگی روایت شخصی هرکس از اتفاقات پیش‌آمده برایش است خیلی هم خللی در ارتباطات آدم‌ها ایجاد نمی‌کند. به هر حال آدم‌ها به همدیگر اطلاعاتی را منتقل می‎کنند و با اینکه ممکن است آن وسط کلی سیگنال‌ها قروقاطی شوند ولی تهش به نظر می‏آید که کار آدم راه افتاده. کلا اصلا خیلی ارتباط هم به این معنا نیست که حرف یکدیگر را فهمید بلکه بیشتر بهانه‌ای ست برای بروز خود و دریافت هرچیزی که سازگار با خود است. شنیدن چیزهایی که خللی در آسایش سنتز شده وارد نکنند و باور کردن چیزهایی که از قبل بهشان باور داشتیم. ولی از وقتی که آدم‌ها شروع کردند به تصویر کردن روایت‌هایشان و تقسیم کردنشان با دیگران مسائل پیچیده‌تر شد. آدم‌ها رمان نوشتند، تئاتر بازی کردند و فیلم ساختند و عده‌ای را با روایتشان همراه کردند. دیگر مسئله فقط دیدن زندگی دیگران نبود بلکه هنرمند روایتی را در پس زمینه به مخاطب القا می‌کرد و عده‌‎ای را با خود هم‌سو می‌کرد. بعد از این آدم‎ها ماندند و کلی روایت که واقعی‌شان متفاوت بود و آدم‌ها شدند قهرمان چند داستان و بازیگر چند فیلم و جدا کردن واقعیت خودشان از دیگر واقعیت‎های در ذهنشان سخت شد. این‌جاست که آدم سردرگم می‌شود و همان واقعیت سابجکتیو لعنتی را هم دیگر پیدا نمی‎کند. زندگی می‎شود توّهم و آدمیزاد می‌ماند وسط کلی سوال سخت بدون جواب. وقتی همان تک معیاری که به آب بند بود هم از بین برود هیچ جوابی برای هیچ تصوری باقی نمی‌ماند. می‌توان در حالی که بی‌تفاوت ترین بود، متاثرترین بود و آزمندترین هم بود. می‎توان هنگام انتقام گرفتن، در حال دل بستن بود و یا شوخی کردن و هیچ‌گاه نفهمید کدام واقعی بوده و نفهمید که دیگر واقعی واقعی‌ای وجود دارد یا نه. آشفته‌ام از هرآن‌چه که هستم و هرآن‌چه که نیستم. خواب‌هایم بیداری اند و جملاتم اقتباسی. واقعیت خودت را که با شعله‌های تخیلات و انتظاراتت بسوزانی و از رویشان بپری‌، یک‌هو برمی‌گردی سرکوچه و می‌بینی که دیگر خاکسترش هم نیست.