سقف شیشهای
اواسط روز بود که یکهو هوس عدسپلو کردم. عدسپلوی خالی بدون گوشت و پیاز و گوجه ولی با زعفران زیاد. بعد دیدم احتمالش خیلی زیاد است، شب که میآیم عدسپلو داشته باشیم. کلا خیلی اتفاق میافتد آدم یک چیز خوردنی هوس کند بعد به مرادش برسد. آرزوی شکم زود برآورده میشود و این حرفها. ولی میخواهم اینهایی را که وقتی به صورت خیلی معجزهوار شکم عزیزشان (عزیزانشان) به خواستهی خالصش میرسد، میگویند کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم (بودی)، را کتک بزنم. از شکم عزیزتر و معصومتر چه عضوی را پیدا میکنید که یک عدسپلو به وی روا ندارید. حالا کوپن داشتید مگر که میخواهید جای دیگر مصرفش کنید. کائنات لطفی کردند و حالی به شکم بی شیلهپیلهتان دادند چرا قبول نمیکنید که خلوص نیت فقط در همین شکم پیدا میشود. سر شب بود، چند کتاب خریده بودم و داشتم به شیرینی فرانسه نزدیک میشدم. میخواستم مطمئن شوم هنوز آن شیرینی های سهگوش کاکائویی که رویش توت فرنگی دارد را درست میکنند. آخر یک دفعه که رفته بودم به جای توت فرنگی رویش پودر پسته داشت. میخواستم مطمئن شوم که آن تغییر موقتی بوده. مطمئن که شدم، رفتم ببینم سانسهای سینما چطورند. فیلمی که میخواستم ببینم روی پرده بود ولی تا سانس بعدیاش یک ساعت و رب مانده بود. رفتم آن کافه قنادی سفیدی که اسمش را نمیدانم و دو هفتهی پیش دست سعیده لای درش مانده بود و قید اینکه گشنه بروم خانه و عدسپلو بخورم را زدم و یک شیرینی گنده و شیرکاکائو خوردم و کتاب خواندم و با دلی آسوده راهی سینما شدم. من تنهایی سینما رفتن را مدتیست به همه توصیه میکنم. خیلی خوش میگذرد. اصلا وقتی با آدمها میروی نیت دورهم بودن است ولی وقتی تنها باشی آمدهای فیلم ببینی و خب میدانم خیلی وقتها خیلی فیلمها ارزش دیدن ندارند ولی الان یکی دو فیلم خوب هست که ارزش وقت گذاشتن برای صرف فیلم دیدن را داشته باشند. همان نیت خالص و این صحبتها، به کلی حس و حال فیلم دیدن را عوض میکند. بعد تازه من علاوه بر این ها نیات شخصیام دارم که میتوانم برنامه را جوری بریزم که حتما کلی زود برسم و منتظر بنشینم که وقتی چراغها هنوز روشن است وارد سالن سینما شوم و صندلیام را با وقار و متانت پیدا کنم. تنها نقصی که سینمای تنهایی دارد این است که بعد از اینکه فیلم تمام میشود آدم یادش میرود برود عکسهای فیلم را که زدهاند پشت شیشه تماشا کند. وقتی چندنفری باشی تا آدمها تصمیم بگیرند که کجا بروند یا هرکسی معلوم کند مسیرش کدام طرفیست و خداحافظی کند ، وقت هست که عکسها را ببینی که یکی از لذتهای ناب سینما رفتن است. اما تنها که باشی فیلم که تمام شد با دستان در جیب و سر پایین همانطور که سعی میکنی برای خودت یک صفت روی فیلم بگذاری و بدون اینکه کسی وارد ارزیابی نهایی ات شود سبک سنگینش میکنی، از سینما دور میشوی. همینطور که به خانه نزدیک میشدم از تالار عروسی سر راه بوی کباب به مشامم رسید و دلم خواست و یاد حرفهای صبح خانم یوگا افتادم که از کباب بد میگفت و اینکه گوشت بخورید میگندید و بدبخت میشوید ولی من ذرهای حس بد به کباب عروسی اینها نداشتم، اما عروسی آشغالی بوده لابد که ساعت هشت و نیم داشتند همه میرفتند خانهشان. حالا برای من عروسی آشغال و غیر آشغال فرقی ندارد چون خوشم نمیآید کلا ولی نمیدانم لابد خوشم نمیاید چون همهی عروسیهایی که رفتهام آشغال بودهاند. با همین احوالات که پیچیدم درون کوچه یک پرشیای سیاه جلویم وایستاد و چیزی به طرفم دراز کرد. با نگاه دوباره دیدم که یک ظرف یکبار مصرف غذاست و طرف دوباره گفت بفرمایید و من گفتم ممنون نمیخواهم و رفتم و دیدم که صندلی پشتی ماشین پر است از ظرفهای غذا. بعد با خودم گفتم چرا نگرفتم و چیزی در درونم مطمئن بود که یا عدسپلو بود یا کباب. بعد شوکه شدم که چرا نگرفتم. نه برای اینکه خدا چرا فرصت شادمان کردن شکمم را از خودم گرفتم بلکه برای اینکه چرا وقتی زمان پروسس کردن موقعیت را نداشتم جوابم به مسئله رد بود و نه قبول. به خودم و خانواده و جامعهای مرا انقدر بدبین و متوهم بار آوردهاند لعنت فرستادم و شوکه باقی ماندم. البته شاید هم چون تاریک بود و من هم issue دارم نسبت به تاریکی در به وجود آمدن این موقعیت دخیل بوده. وقتی شاخهی درخت میتواند چشمت را درآورد و پلهی ناگهانی دست و پایت را بشکند، دیگر خدا میداند از دست پرشیای سیاهی که به تو ظرف غذا تعارف میکند چهها برمیآید. البته به نظر اینها توجیه است و در اصل واقعا دارد فاجعهای انسانی رخ میدهد. اتفاقا داشتم صبح فکر میکردم که اگر میرفتم آخرش علوم انسانی حتما میزان نفرت و بدبینی آدمها نسبت به دیگران را با میزان استفادهشان از وسایل نقلیهی عمومی در ساعتهای شلوغ رگرس میکردم. همان حس درونی که مرا مطمئن کرده بود که در ظرف غذا چه چیزی بوده، مرا مطمئن کرد که در خانه عدسپلو نخواهیم داشت. فقط یکبار فرصت هست که نشان بدهی لیاقت شانسی که به تو رو کرده است را داری و second chance ها برای فیلمهاست. به خانه نزدیکتر که شدم همه چیز ساکتتر بود و فقط صدای کفشهای سنگینم میآمد انگار دارم روی یک سقف راه میروم، سقفی که زیرش پر است از آدمهایی که در شهر مشغول توطئهاند.