سال سوم بود گمونم.بله.ما بودیم و بشری و سیمین و زهرا که نبود نمیودونم چرا .معمله نیومده بودو ما علاف بودیم و بسیار دنبال سرگرمی میگشتیم اومدیم بریم یه گل کوچیک بزنیم که توپ نبود اون اتاقه ام که توپا توش بود درش قفل بود .ما اومدیم بریم پینگ پنگ بازی کنیم. که راکتشو رفتیم گرفتیم اما توپی در کار نبود و ما درمانده شدیم.رفتیم ساختمون اولا ببینیم چه خبره پله ها رو رفتیم بالا که با فرزانه و یگانه مواجه شدیم که یگانه گف در پشت بوم اولا بازه و پیشتهاد داد بریم بالا ما ام بسیار خشنود شدیم و رفتیم بالا بسیار داشت نشاط میرفت و رسیدیم بالا و نمای شهر بود و ما ام اونجا کلی عکس گرفتیم اون بالا که بعدن با افتخار به بچه هامون نشون بدیم .الان که دوباره اون عکسا رو میبینیم فوق العاده ترین چیز توش اون برق شرارتیه که تو چشامون هست یه جوریم عکسا رو انداختیم که کاملا معلوم شه پشت بومه بعدش کلی از عجایب اون بالا عکس گرفتیمو یه چیزای جالبی یخ زده بودنو اینا از همشون عکس گرفتیم.بعدش رفتیم آویزون شدیم از اون سمتی که رو به آموزش پرورش بود و واسه عمله ها کلی دست تکون دادیم و مسخره بازی در آوردیم و بسیار صحنه های رکیکی بود و من اونجا گفتم که فک کنین در همین حالتی که آویزونیم و اینا فلانی (از مسئولین مدرسه) بیاد یقه مونو از پشت بگیره ...
بعدد از مدتی ما از این حرکات خسته شدیم و از لبه ی پشت بوم دور شدیم و وسطاش بودیم و داشتیم به نمای اونوری نگاه میکردیم که یهو صدای پا اومد و سه نفر نفس نفس زنان به ما رسیدن . گفتن شما چجوری اومدین این بالا ؟در و چجوری وا کردین؟اینجا چیکار میکنین؟؟و نفسشون به خاطر اومدن بالا در نمیومد و صحنه بسیار خنده دار بود(یادمه تا مدت ها بشری به خوبی ادای اونا رو در میاورد). ما ام عکس العمل خاصی انجام ندادیم و اومدیم بریم پایین که اونا ام داشتن به آقا نمیدونم چیچی که در اینجا رو باز گذاشته بود فوش میدادن و بعدش تو پله ها کم کم یادشون افتاد باید کمی خر ما رو ام بگیرن و پرسیدن مگه شما کلاس ندارین و ما ام گفتیم که علافیم و اونا گفتن خب چرا اومدین بالا ؟
بشری: ما اومدیم بریم پینگ پنگ بازی کنیم توپش نبود تفریحات سالم نداشتیم بکنیم به تفریحات ناسالم کشیده شدیم تقصیر ما چیه؟خب اگه توپ پینگ پنگ بود ما که نمیومدیم این بالا..(این جملاتو انقد با جدیت میگفت که من به شخصه داشتم کبود میشدم و فقط سعی داشتم جلوی خودمو بگیرم) زنه که جا خورده بود چون هیچ نشانی از پشیمانی و معذرت خواهی در چهره ی ما نمیدید خیلی نرم شد و گفت خب اصن تقصیر آقا.. ست که درو باز گذاشته اگه میفتادین یه بلایی سرتون میومد کی جواب مبداد(کی توئون میداد؟=))))) ) و دوباره از ما خواست که توضیحی واسه عملمون بیاریم و بشری با کلماتی متفاوت همون جملاتو گفت!
ما رفتیم دوباره تو پیلوت و مشغول تفریح نه سالم و نه غیر سالم نشستن دور اجاق و حرف زدن شدیم.یه یه ربی اونجا بودیم که یهو یکی از اون خانوما که اومده بود سراغ ما اومد بالا سرمون نگاهی به ما انداخت و به من گفت : شما بودی؟
من با تعجب به بچه ها نگا کردم و اینکه چرا کلا با بقیه کاری نداشت و روش به من بود و گفتم: بله؟کجا؟
گفت شما نبودین که با یه سری دوستات بالا رفته بودین؟
-کجا ؟من؟
- بالا نرفته بودین؟
-من؟چی شده؟
شما با دوستاتون؟؟
-من؟موضوع چیه؟
- ا هیچی فک کنم اشتبا شده
رفت و بچه ها نذاشتن یکم دور شه و زدن زیر خنده و من داشتم از تعجب خفه میشدم که چرا فقط منو یادش مونده بود ما همه همون اکیپ بودیم به جد باور نمیکردم فک میکردم همه چی شوخیه.با بچه ها سریع پا شدیم و رفتیم آمفی تئاتر که کسی نباشه و اونجا بچه ها مشغول کارای کارگاه هنری بودن و ما نشسته بودیم و بچه ها هی منو دست مینداختن و اینا که مهرنوش گفت: ایی شما بودین رفته بودین بالا پشت بوم؟؟؟
ما که جدن چشامون گرد بود گفتیم که شما از کجا فهمیدین و مهرنوش گفت: از آموزش پرورش زنگ زده بودن که برین بچه هاتون از بالا پشت بوم جمع کنین.اومده بودن اینجا ام دنبالتون میگشتن.بهتون کاری نداشتن؟؟
ما ام گفتیم فعلن که نه.و مهرنوش با یه لحن بسیار نادری گفت که اگا حالا یکی از بچه های اکیپ ما ها بود که تا الان پدرمونو درآورده بودن. شما حسابتون صافه....
هیچی دیگه اون روز گذشت و من بسیار در تعجب بودم و کلی با خود اندیشیدم که ما ام اندازه ی اکیپایی مث اون اصغر اینا قوانینو زیر پا میذاریم و قیافه مون غلط اندازه یا واقعن اونا خیلی کارای دیگه میکنن .هر چی با خود اندیشیدم دیدم نماند بی قانونی ای که ما نکرده باشیم . هر چیزی که میاوردیم و هر جایی تو نت میرفتیم (یادم باشه اون قضیه ی کلیپ تاتو رو بنویسم).چقد پیش رو دیوارای کلاس قبلیمون فوشای رکیک نوشتیم ولی هیچوقت مچمون گرفته نشد.خلاصه هنوزم برام سواله ببینم در چه سطحی از شرارت به سر بردیم..
یه روز پیش دانشگاهی بود که زینب گفت : همه فک میکنن میرن دانشگا خیلی خوش میگذره اما خواهرم میگه اصن اینجوری نیست و دبیرستان حالش و هیجانش خیلی بیشتره و وقتی میری دانشگاه خیلی میخوره تو ذوقت.
که اونجا بود که سیمینه گفت:معلومه که اینطوریه مگه قراره بریم دانشگا چه گهی بخوریم؟ هر گهی خوردیمو همینجا خوردیم...