اشتباه ... درست بودن تصمیمات زندگی رو هیچکی تضمین نمیکنه.غلط بودنشو چی؟بعضی وقتا میشه که سالها با یه تصمیم زندگی میکنی و هیچوقت امکان غلط بودنش به مخیلت نمیگنجه اما یهو همه چی عوض می شه و تو کم کم با این قضیه رو به رو میشی که آره منم اشتبا میکنم همه اشتبا میکننن و قبول میکنی که عمرتو با تصمیمت به باد دادی.

یادمه اون  وقتایی زینب المپیادطلا آورد ما دور هم بودیم و حرف این شد که کار درستو کرده و ما ام میرفتیم ادبیات و این سوال مطرح شد که حاضر بودیم ادبیات بخونیم دانشگاه یا نه.همه گفتین آره یادمه دقیق  که زیاد بودیم  و من تعجب کردم که همتون موافقین بعضیا همون لحظه گفتین و بعضیا با کمی تامل و من گفتم نه من حاضر نیستم.یه هفته بعد اومدم و گفتم بچه ها منم موافقم که دانشگا ادبیات بخونم و اونوقت واقعا گفتم...

یادمه از همون ده دوازده سالگی ام مطمئن بودم ریاضی میخونم سال ذوم دبیرستان بدون حتی لحظه ای شک رفتم ریاضی حتی بقیه ام یقین داشتن من ریاضی میرم. هیچوقت حتی یه بار به ذهنم نیومد که ممکنه تصمیم درستی نباشه.سال پیش دانشگاهی ام اومد و من باز با دیدن بچه هایی که رفته بودن هنر به این فکر نکردم که برم هنر.انقدر مطمئن بودم که حتی کنکور هنر ثبت نامم نکردم.کنکور دادم نتایج اومد و من بدون شک رشته مو انتخاب کردم .بدون غلو یک لحظه ام به پشیمونی فک نکردم...

الان یه ترم گذشته و من مث سگ پشیمونم .من واسه اینجا ساخته نشدم.من نمیخوام بقیه شم تلف کنم.نمیگم کم آوردم .منو میشناسید با سختی کشیدن مشکلی ندارم اما خب خرم نمیتونه بدون هدف بار ببره

الان همه چی تقصیر خودمه میدونم از هیچ کس نمیتونم گله ای داشته باشم چون انقد همه ی تصمیمامو با اطمینان گرفتم که اصن به کسی جرئت دخالت ندادم.الان من وضعیت سعیده رو ندارم که خونوادش نذاشتن بره موسیقی من همه چی تقصیر خودمه و این تلخ ترش میکنه.

هنر خوندن و  دانشکاه هنر رفتن به خاطر یه سری مسائلش واقعا اذیت روحیم میکنه و هنوز نمیتونم بدون ترس راجع بش حرف بزنم  اما ادبیاتو نمیتونم بهش فک نکنم این که تو وظیفه ت این باشه که شاهنامه و حافظ و کافکا و کامو  بخونی بدجوری روانیم میکنه...واقعا نمیفهمم چرا یه بار جدی به این فک نکردم که واقعا عملیه این که ریاضی نخونم و مهندس نشم!

خب خیلیا میگن که باید صب کنی و ترمای دیگه بهتر میشه و الان اقتضای ترم اوله و اینا اما تصور این که بازم بیشتر از این عمر لعنتیو تلف کنم بدجوری میره رو نروم.نمیدونم  چقد تصمیمم درس بوده و چقد این که الان به این فک کنم که تصمیمه اشتبا بوده درسته.

تصور این که وضعیت های متصور شده ی دیگه ام ناکامیای غیر قابل پیش بینی  خودشونو دارن یه حلقه ی احمقانه میسازه