در 24 ساعت گذشته  عجيب ترين ساعتهاي زندگيم  رو پشت سر گذاشتم.

ديشب ساعت 11اينا بود كه عينكم( كه شيشه ش تو اردوي مشهد افتاده بود رو سراميك و ترك برداشته بودو 2 روز پيش عوضش كرده بودم) رفت زير پام و خورد شد.عينك قديميمو كه مطمئنم كجه و از هر كي ميپرسم كجه ميگه نه  برداشتم و به اين فك كردم اگه اينم بشكنه بايد سر كلاس عينك آفتابيمو بزنم....

صب زود از خواب پا شدم با اينكه ساعت 1 كلاس داشتم مقداري كار براي انجام دادن داشتم.

يكي اينكه ميخواستم برم كارت ملي بگيرم و بابام گفت بايد برم وليعصر.آماده شدم و چند بار به مامانم گفتم شناسنامه مو بده و اونم هي ميگفت باشه.رفتم و سوار اتوبوس شدم.در نيمه هاي راه فهميدم شناسنامه مو نياوردم....با اعتماد به نفس به راهم ادامه دادم.

اداره ي پست گفت بايد برم ثبت احوال .قرار شد بابام خودش بگيره.

ساعت حدود 11 بود كه از بي آر تي پياده شدم.

سوار پله برقي شدم.

رفتم روي پل هوايي.

اومدم mp4 امو در آرم كه از دستم افتاد و با شتاب رفت و مرز پل و هوا كمي ايستاد و افتاد پايين.....

 

 

فقط ايستاده بودم و نگاه ميكردم كه ماشيني كه لهش ميكنه چه رنگي خواهد بود.... و يه آقايي پريد و تيكه هاشو از وسط خيابون برداشت. از پله ها اومدم پايين طرف با لحني پيروزمندانه گفت اگه نميرفتم خورد شده بود منم گفتم همين الانشم خورد شده!!!!! و اون گفت اگه ميرفت زير ماشين پودر ميشد و من گفتم فرقي نداره و با لحني با منت  تشكرم كردم!!!!!! در اينجا تنفرم رو نسبت به خودم و نسل آينده م اعلام ميكنم.

 باتري و محتوياتشو گذاشتم توش و درش رو به سختي بستم البته يه تيكه ش وا موند و دكمه ي پاورش رفت تو...

حس ميكردم كه اگه هر چيز قابل شكستني در اون لحظه كنارم باشه به طرز وحشتناكي خواهد شكست...

سعي كردم آنا و سعيده رو پيدا كنم و سعيده پس از تلاش هاي فراوان بالاخره يافت شد.

بعد از كلاس فيزيك رفتم و آنا رو پيدا كردم .موبايل جت نامي كه بهش احساس نزديكي زيادي ميكرد رو بالاخره خريده بود.بعد از نشون دادن كمي از وايرلس و اينا  و آب نمودن دل بنده يه بازي به من نشون داد.

2تا تاس بود و تو گوشي رو تكون ميدادي و تاس ميريختي.

به من گفت كه از ديشب داره بازي ميكنه و جفت شيش نياورده تا حالا.

من گوشيشو تكون دادم و با كمال ناباوري جفت شيش آوردم.

از 6-7 باري كه اينكارو انجام دادم سه بار جفت شيش آوردم و آنا كلا كف كرده بود....

رفتم براي تعيين سطح و ثبت نام  كلاس زبان كه تو ستارخان بود.

رفتم تعيين سطح و يه آقاي ميان سالي بود.

يكم صحبت كرديم و گفت كه تو چرا ميخواي بياي كلاس زبان؟چرا درس نميدي؟!!

و خودش احساس كرد كه داره خيلي زد تبليغ كار ميكنه و هر آن ممكن بود به راحتي مشتري رو بپرونه.بعد از نگاه كردن به ليست كلاسا  ساعتي رو گفت كه با كلاساي من جور در نميومد منم گفتم بندازه يه ترم بالاتر خب و اون گفت ترم بالاتري وجود نداره  و تهشه. من گفتم بنداز يكي پايين تر!(سعيده خوب ميدونه چقدر اين حرف از من بعيده...)و گفت باشه شنبه 2 شنبه 10 دقيقه به 6 تا 8 و 35 منم كمي سبك سنگين كردم كه ميتونه خيلي دير باشه اما با اطميناني كه معصومه نسبت به راحت بودن بسيار مسير داشت قبول كردم.

رفتم سر كلاس و چندان بد نبود اما خيلي خوبم نبود.ساعت يه رب به نه اومدم بيرون و حس كردم كه اتوبوسي الان وجود نداره داشت روز گندم كامل ميشد و من ميزنگيدم به خونه و اشغال بود و موبايلا يا آنتن نميداد يا جواب نميداد.و من كنار خيابون بودم پس از تلاش هاي زياد بالاخره خونه رو گرفتم و معصومه گفت فك نميكنم  بابا بياد دنبالت و از اينكه انقد دير ثبت نام كردي خيلي شكاره! (حالا اگه خودش قبل 12 بياد كسي بهش چيزي نميگه ها)بعدم بهم روشي رو گفت كه با تاكسي بيام و من ميگفتم بابا اينا همه شخصين تاكسي نيس و اون ميگف با شخصي بيا و از اون ور مامانم گفت كه بابام مياد دنبالم و از اين ور يه تاكسي اومد و من سوار شدم و مسيرش نزديكترين مسير به خونمون بود و طرف هي ذكر ميكرد خيلي خوش شانسم..... و من اومدم خونه و مامانم نگران بود ولي هيچ گونه جو متشنجي وجود نداشت و در فضايي كاملا آرماني(به جد راست ميگم) ازم خواستن بي خيال اين ترم شم و منم گفتم باشه. ناراحتم نشدم خداييش. و رفتم mp4 امو زدم به شارژ و روشن شد و كار كرد....

الان دارم باهاش يه تيكه از فيلم  جونو كه آهنگشو خيلي دوس دارمو ميگوشم....

يه جفت شيش ديگم مونده...