تعادل پنیری
چند روز قبل خارج شدنم از خانه با مدرسه رفتن برادر و سر کار رفتن خواهرم همزمان شده بود و مادرم برای من هم لقمهای نان و پنیر درست کرد. هر روز صبح که بالای سر اینها میرفتم و مادرم را میدیدم که با استرس برایشان لقمه درست میکند، چای میریزد، یا اگر یکهو لباسشان کثیف از آب دربیاید تندتند لباس جدیدی اتو میکند، واکنشم شماتت بود که اصلا تو چرا بیدار میشوی برایشان، بگذار خودشان صبحانه بخورند و حواسشان به لباسشان باشد اصلا برو بخواب مگر من که مدرسه میرفتم برایم از این کارها میکردی که حالا باید برای اینها بکنی، من از همان دبستان خودم لقمه درست میکردم و فلان و او هم قبول میکند که زمان ما از این کارها نمیکرد و دلیلش این است که آن زمانها عقلش نمیرسیده که به بچههایش برسد. همان روز که صبح زود با کتاب و جزوه روی میز همکف دانشکده پهن شده بودم، لقمهام را درآوردم و یک گاز گنده زدم و کمتر از سی ثانیه بعد کل قضیه یادم آمد. من هیچوقت لقمههای مادرم را دوست نداشتم، اول و آخرش خالی بود و وسطش پر از پنیر. یادم آمد آنوقتها در عالم بچگی انتقادهایی کرده بودم ولی چون جواب نداده بود خودم تصمیم گرفته بودم که لقمه درست کنم و اینطور همهی این سالهای سالخوردگی تاریخ را تحریف میکردم. دیدم که در تمام زندگیام چون چیزها را آنطور که بودند دوست نداشتم راههای سختتری را خودم درست کردم تا باب میلم شود و حالا نشستهام راجع به زندگی سخت خودم غر میزنم و به آدمهایی که نصف زندگیشان را دیگران برایشان راه میبرند خرده میگیرم و این وسط مادر من هم باور میکند که کوتاهی از او بودهاست ولی شاید اگر میفهمید که من چقدر از یک لقمهی پرپنیر بدم میآید بهجای پشیمانی از گذشتهی بیمبالاتش به من میخندید که چقدر زندگی را سخت میگیرم یا پیشنهاد میداد که خب مثلا با انگشتت پنیر ها را جابجا میکردی یا میریختی دور. مسئله همینجاست که نمیدانم اینها که پنیری بودن زیاد را تحمل میکنند با اینکه زیاد هم دوستش ندارند، خودشان دست آخر آرایش پنیرها را عوض میکنند یا اینکه زیادی هم شلوغش نمیکنند و همین پنیریاش را به هیچ ترجیح میدهند. احتمالا هوشمندانهترین نوع برخورد همان کار افراد گروه اول است. ولی در نهایت زندگی به کام آنهایی است که از اساس با cheesy بودن چیزها مشکلی نداشته باشند.