موسیقی به مثابه پیاز - و یا - در ستایش اکثریت
بچهتر که بودم، شش هفت سال پیش مثلا، فکر میکردم علاقه داشتن به موسیقی راک و تنقر نسبت به پاپ ایرانی از من گه خاصی میسازد. فاز بعدی که چند سال بعد درگیر آن شدم، رسیدن به این نتیجه بود که هرچه که هستم گه خاصی نیستم و هرکه هرچه هست گه خاصی نیست. مدتیست اما در تلاش برای تعویض سلایق خودم هستم تا هرچه بیشتر آن را به نُرم جامعه نزدیک و در نتیجه کیفیت زندگیام را بهبود ببخشم. بچههای کمی هستند که پیاز دوست داشته باشند اما برادر من از خردسالی پیاز را خام خام میخورد چرا که در طفولیت به علت مریض شدنهای پی در پی مادرم مقدار زیادی پیاز به خیکش میبست. بعدها که بزرگتر شد با چنان اشتهایی پیازها را قورت میداد که خلقی را منحیر میکرد. تنفر من نسبت به پاپ ایرانی یک مسئلهی واقعی بود و هیچ تظاهری نسبت به آن وجود نداشت. حالا که بیشتر تامل میکنم میبینم چون در کودکی و نوجوانی از اینها به خوردم ندادند، اینطور بدنم پس میزده این ژانر موسیقی را و بعدها هم چون به نظرم موسیقی فاخری هم نمیآمده تلاشی برای آشتی با آن نداشتم. کوه که میرفتم در این چندماه گذشته در اتوبوس انقدر ابی میگذاشتند که من تکتک سلولهایم متمرکز میشد بر مختل کردن قوای شنوایی ام و بسیار رنج میکشیدم. در بین آهنگهایشان گاهی یکهو وسطش نامجو، پالت و یا لینکینپارک بود و من تا میآمدم بفهمم خوشحالی کنم یا تعجب، آهنگ عوض میشد. چند وقت بعد کمی راحتتر با مسئله برخورد کردم و تسلیم بخت خود شدم. تا این سفر آخری که یک هفته به طول انجامید و ابی و پشتبندش موسیقی بندری به حدی در گوش من نواخته شد که با آن یکی شدم و هنوز که هنوز است با خود زمزمه میکنم "بیبی حلیمه هانی حلیمه". همانند فراگیری زبانهای خارجی که در یک لحظه ابواب علم بر آدمی گشوده میشود و استفاده از آن به بخش ناخودآگاه فرستاده میشود، کلید آشتی با پاپ ایرانی در من روشن شد. البته حالا که به مرز توانایی لذت بردن از این نوع موسیقیها رسیدهام در تلاشم در برنامهی روزانه ام از آن فولدر آهنگی که از مینا گرفتهام و تویش پاپ ایرانی هم دارد روزی چهار پنج ترک گوش بدهم که در همین state باقی بمانم و عقبگرد نداشته باشم چرا که فکر میکنم در نوک قله قرار دارم و با یک لحظه غفلت ممکن است به پایین سرازیر شوم. البته در همین نوک قله دیگر خدا را بنده نیستم و این نیرو را درخودم میبینم که با تلاش مستمر از اسفناج تا پیرسینگ بینی لذت ببرم. حال نکته اینجاست که چرا موسیقی پاپ، وقتی این همه ژانرهای مختلف هستند، چرا مثلا از موسیقی اسکاتلندی لذت نبریم، مسئله فقط و فقط در کمیت خلاصه میشود. یک روز که با عدهای از دوستان مشغول دورهمی بودیم رفتیم چیپس و ماست خریدیم و میل کردیم. از بین هفتهشت نفری که بودیم همگی با انتخاب چیپس ساده موافق بودند ولی یک نفر اصرار بر برتری چیپس سرکهنمکی داشت و با هو کردن حضار مواجه شد. همانطور که دست و پا زدن فرد متفاوت را برای اثبات برتری چیپس سرکهای و آرامش دیگران از جمله خودم را هنگام بلعیدن چیپسها دیدم، چنان حس مطلوبی از بودن در اکثریت به من دست داد که آن را بلند اعلام کردم و آنا هم گفت فکر کنم دفعهی اولت هست که در اکثریتی و من یکهو دیدم که بهخدا قسم که چنین است. وقتی در اکثریت باشی نیازی به توجیه و توضیح سلیقه و نظر و رفتارت نداری. همینطور که به عقب نگاه میکنم، میبینم که اکتر جمعهایمان به دلیل بودنمان در اقلیت جامعه تشکیل شده. اصلا ذات خیلی از صمیمیتهایمان از همین در حاشیه بودن درآمده. مینشینیم و برای هم توضیح میدهیم و استدلال میکنیم که چرا سرکهنمکی در حالیکه چشم دیدن آنهایی که پیاز و جعفریاش را دوست دارند هم نداریم و همهی این explanationها نه حتی در حضور آنهاست که سادهاش را بدون مشغله میجوند.