سیاه سفید بنفش
خانوم جوان آرایشگر به من گفت تو چرا انقدر سیاهی؟ دقیق همین کلمات را استفاده کرد. بعد گفت البته اشکال ندارد برنزه مد است و من هم گفتم وقتی که بچه بودم ولی مد نبود. دبستان که بودم دو تا دوست همسن خودم داشتم که همسایه بودیم و وقتی دستهایمان را میآوردیم کنار هم من همیشه سوم میشدم در سفیدی. حتی در رقابت بین پسرهای فامیل مادریام هم همیشه آخر میشدم و منتظر بودم دبستان تمام شود و دیگر مجبور نباشم مقنعهی سفید بپوشم که این اختلاف رنگ وضعیت را تشدید کند و روحم خبر نداشت که اول دبیرستان مقنعههای آبی خیلی روشن گیر پایهی ما خواهد افتاد. البته این ها را به خانوم آرایشگر نگفتم فقط همان جملهی اول را گفتم و او هم تایید کرد و گفت که بچه که بوده برنزه کرده و پسرها کلی مسخرهاش کردهاند و من با خودم گفتم وات آر یو و او گفت که آره دیگر بعدش فهمیدم نباید زودتر از سن مناسبش برنزه میکردم. حالا مگر قرار است چندبار قبل از سن مناسب برنزه کنی که این تجربه را به فال نیک گرفتی و از آن نکتهی اخلاقی درمیآوری. وقتی کردی کردی دیگر مثل من که مثلا نباید bitter moon را در هفده سالگی میدیدم حالا نمیشود بیایم بگویم، خوب شد دیگر فهمیدم نباید این را این موقع میدیدم، خب که چی حالا که دیدم. یکجایی داشتم میخواندم که یک نفری که اسمش یادم نیست آثار نیچه را نقد روانشناسانه کرده و درآورده که کدام ایدههایش از فلان کتابی که در کودکی خوانده درآمده. خیلی دوست داشتم بدانم آن کتابها چه بودهاند. من ده سالم بود که قلعهی حیوانات را خواندم و آنجایی که همه چیز داشت خراب میشد و قدرت دست حیوانبدها افتاد از شدت ناراحتی نتوانستم کتاب را ادامه بدهم و باقیاش را شش هفت سال بعد خواندم. یاد آن دوستان همسایهام افتاده بودم. یکیشان که چشمان سبز داشت و بور بود را خیلی دوست نداشتم ولی آن یکی که در مسابقهی دستها دوم میشد را بیشتر دوست داشتم. اولین دوستم به حساب میآمد از کلاس دوم دبستان با هم دوست بودیم و یادم است وقتی راهنمایی بودم و داشتند از همسایگی ما میرفتند جای دیگری، روز آخر آمد خداحافظی کرد و من از پشت پنجره رفتن کامیون اسبابشان و ماشینشان را تماشا کردم و این جزء اولین صحنه های رمانتیک زندگیام بود. آخرین بار دو سال پیش باهم تلفنی صحبت کردیم و یکهو ترسیدم نکند شوهر کرده باشد زنگ زدم و دیدم چنین نشده، آخر صحبت هم گفت دوست دارم ببینمت من هم گفتم من هم و دیگر هیچی نگفتم خیلی آکوارد بود ولی میدانستم دیدارمان آکواردتر خواهد بود وقتی همهی چیزهایی که میتوانستیم راجع بهشان صحبت کنیم سالها پیش تمام شده. بعد از سکوت من گفت ولی نمیتوانیم ببینیم همدیگر را؟ گفتم وقتی یکی را خیلی نبینی دیگر هی یک چیزی میشود که نمیشود ببینیاش و گمان کنم قانع شد. دارم یاد میگیرم چیزها تمام میشوند و نباید برای نگاه داشتنشان تلاش زیادی کرد. چند روز پیش که دوستی داشت از سردرگمی یا شاید بیحوصلگیهایش میگفت رفتم بالای منبر و گفتم همهی اینهایی که میگویی حاشیهاند، آدم باید اقداماتش را طوری ست کند که آخرش به جایی برسد که میخواهد از آن راه پول درآورد. کلی هم چیزهای دیگر پشتبندش راجع به دنیایی که برای چیزهایی که مصرف میکنی پول میدهی گفتم و این که scale خرجها عوض میشوند و آنوقت دست خود آدم است که پول برایش مسئله باشد یا نه. یا اینکه پول چیزها در چه سطحی برایش مسئله بشود. یک وعده در یک رستوران، خرید یک پالتو یا یک ماشین. خوشبختانه زمستان دارد تمام میشود و من دیگر این همه لباس و متعلقات بنفش در خیابان و مترو نمیبینم. نمیدانم چه مرضیست که لباسهای زمستانی زیادی بنفش پررنگاند اما در باقی ماههای سال انقدر آدمها زیاد بنفش نیستند. واقعا اذیت میشوم وقتی یک پالتوی بنفش که با یک شالگردن باریک تکمیل شده را میبینم و سعی میکنم بر هوای نفس خودم غلبه کنم و نفس عمیق بکشم، اما در آخر هم طرف زیر نگاههای من کاملا معذب میشود. دبدن بوت بنفش پای ملت که دیگر فاجعه است فرقی هم ندارد از آن روزهایی باشد که تمام لباسهایم بنفش اند یا نه. سعیده یکی از این کاورهای دکمهای که تویش ورق میگذارند داشت که رویش مربعهای بنفش داشت. وقتی گفتم این را بده به من، به عنوان یادگاری در کاغذ توی جیب جلویش برایم نوشت یاد بگیر هرچیز بنفشی برای تو نیست. دارم روی این جمله کار میکنم اما این دید فایدهگرایانهی بیشرف من استدلال میکند که لذت بیشتر در دنیا وقتی حاصل میشود که بنفشها دست من باشند. خانم جوان شیرینیفروش از من پرسید که کیفم را از کجا خریدهام و چند خریدهام. کیف من خیلی ساده است هیچ چیز ندارد ولی خیلی بنفش است. گفت که قشنگ و برازنده ام است. میدانم او هم از آنها بود که زمستان را تاب نمیآورد.