fragile creatures
من بچههای فامیل را هر دو سال یکبار میبینم. یعنی بعضیهایشان که کمتر از دو سال دارند را ندیدهام و حتی بعضی بیش از دوسالههایی هم هستند که تابهحال ندیدهام. گاهی اوقات هم که میخواهم با مادرم صحبتی کرده باشم میپرسم کسی جدید بچه نیاورده؟ و همین. یک پسردایی سه ساله دارم که امشب سومین یا چهارمین باری بود که میدیدمش، آخرین بار هم وقتی بود که نقاشی اتاقم را دیدهبود و ترسیده بود. امشب ولی چند صباحی با هم تنها شدیم و من با او مصاحبت کردم البته بیشتر به این دلیل که مادرپدرش نبودند که زیر نظر بگیرند که به بچهشان چه میگویی و من میتوانستم با خیال راحت برایش زبان درازی کنم چرا که هیچوقت نفهمیدم وقتی برای یک بچه زبانت را درمیآوری کار زشتیست یا نه. خیلی از شما دوستان من فکر میکنید که من از بچهها بدم میآید اما حقیقت امر این است که من به شدت در حضور کودکان uncomfortable هستم. البته از زاویهای که بیشتر افراد قضیه را نگاه میکنند همه چیز برعکس است و آدم در مقابل بچهها راحتتر، چرا که بچهها راجع به آدم قضاوت نمیکنند، سریع فراموش میکنند و شمار را زیر سوال نمیبرند. اما از آنجایی که آدمی با دروننگری هایش زندگی میکند، برای من کودکان موجودات حساس، قابل اذیت شدن و تاثیرپذیری هستند که هر خطایی از آدم ممکن است آیندهشان را سیاه کند. من از سه سالگی اتفاقات ناراحتکنندهی زندگیام و تمام آدمهایی که نسبت به من بدجنس بودهاند را به یاد دارم. حس نفرتانگیزی که بچه های از خودراضیای که دیگران را در مدرسه اذیت و مسخره میکردند، به من میدادند. تمام سرزنشهایی که شدم و کتکهایی که خوردهام. یک کودک بسیار بیشتر اذیت میشود و بیشتر سرخورده میشود و من در کنار بچهها همیشه میترسم که یک حادثه خلق کنم. کلا در مواجهه با کودکان آثار تخریبی بیش از آثار مفید است. نوع این ویرانگریها در سنین مختلف متفاوت است، هرچه کوچکتر باشد تخریبهای جسمیای که ممکن است روی کودک گذاشته شود بیشتر میشود. مادرم برایش توی یک کاسه چوبشور ریخته بود( که حالا دیگر بهش میگویند کراکر نمکی ) و داشت تند تند میخورد و به من گفت چرا پاهایت را لاک زدی مگر دختری؟ و من نمیدانستم از کداممان خرده بگیرم. بعد کاسه را گذاشتم روی سرش و گفتم این کلاه است و خوشش آمد وکاسه را روی سرش فشار میداد و میآمد پایین میرفت توی دماغش و من با خودم میگفتم که الان یا جمجهاش ترک بر میدارد یا دماغش میشکند. بعد کاسه را کردم توی کلاه بافتنیاش که نرم شود لبههایش، اما راضی نشد و باز آن لبههای تیزش را هی فشار میداد بر سر و صورتش. کاسه را کردم توی لباسش و گفتم این شکمت است و گفت آره من بچه دارم توی شکمم و با خودم گفتم تو که مفهوم بارداری را میفهمی چطور به لاکهای ناخن من گیر میدهی لامصب. بعد باز کاسه را درآورد و گذاشت روی سرش و من با خودم گفتم دتز وای یو شودنت بی ویت کیدز. بچهها در درجهی خوبی از های بودن به سر میبرند و بلاهای جسمی بدی سر خودشان میآورند و من هردفعه بچهای که به سمت دیوار یورتمه میرود را میبینم بر پدر و مادر وی لعنت میفرستم. کمی بزرگتر که میشوند گذراندن وقت با کودکان به معنی عقدهای کردنشان است. هرچیزی که داشته باشی و او نداشته باشد، یک عروسک، یک موبایل، یک مادر مهربان یا قیافهی خوب برای همیشه یک عقدهای خواهد ساخت. برای من کودکی دوران ناراحتکنندهای بود. دنیا همیناندازهی الان بیرحم و سخت بود ولی من ضعیفتر و تاثیرپذیرتر بودم. هرچه آدم کوچتر باشد مشکلات بزرگتر به نظر میآیند. وقتی بزرگتر میشوی یاد میگیری به خیلی چیزها محل ندهی. البته باز هم میگویم اینها دروننگریهای من است و آدمهای زیادی هستند که کودکیشان را دوست دارند. اما من بزرگسالی را خیلی بیشتر دوست دارم و از کودک بودن بیزارم. آدم بزرگ که میشود قدرت این را پیدا میکند که خیلی از عقدههای کودکی اش را حل کند، تلاش میکند و به خیلی از چیزهایی که میخواسته میرسد و بعضیها را هم دیگر در حد و اندازهی عقده نمیبیند. دبستان که بودم دخترخالهام دانشجو بود و در خوابگاه زندگی میکرد و تنهایی کلی جا میرفت و من تحت تاثیر قرار میگرفتم. همان سالها هردفعه که به استخر نزدیک خانهمان میرفتم با حسرت به اینهایی که شامپو و حولههای بزرگ میآوردند و کلی کرم میزدند و موهایشان را سشوار میکشیدند و شانه میکردند، نگاه میکردم چرا که مادر ما استخر را جای کثیفی میدانست و مجبورمان میکرد که وقتی بعد از استخر وارد خانه شدیم مستقیم برویم حمام و کلا شامپو زدن در استخر منتفی میشد و حولهی بزرگ هم فقط باعث میشد بیشتر به این ور و آن ور مالیده شود و خشک کردن و شانه کردن مو هم به دلیل نزدیکی استخر، محلی از اعراب نداشت. الان تنهایی میروم موبایل و لپتاپ بخرم و وقتی که به استخر میروم سعی میکنم سبکترین و کمحجم ترین پارچهای که میتواند کار حوله را بکند با خودم ببرم، گاهی وقتها مادرم میپرسد با این کجایت را خشک میکنی و از من خواهش میکند یک چیز درست و حسابی با خودم ببرم. موهایم را در سطحی از کوتاهی نگه میدارم که نیاز به شانه کردن نداشته باشند و وقتی که بیرون میآیم اگر بعد از غروب باشد خوشحالم که لازم نیست کرم ضدآفتاب بزنم. فرق کودکی و بزرگسالی در ناتوانی و توانگریست. وقتی بچه بودم ممکن بود ساعتها به کسی التماس کنم که با من بازی کند و هیچوقت هم آن کسی که خسته میشد من نبودم. کودکان میتوانند به صورت متمادی یک کار تکراری را انجام دهند و همیشه بزرگسالی که ختم ماجرا را اعلام میکند کودک را سرخورده میکند. مادرش آمده بود و من خودش و آن کاسهی لعنتی را به سمت مادرش هدایت کردم و راهم را کشیدم که بروم و دنبالم دوید و گفت تو رو خدا نرو و من با خودم تجدید پیمان کردم که با هیچ کودکی دمخور نشوم.