آدم بی‌فرهنگی شده‌ام. از آخرین باری که سعی کردم کتاب درست‌حسابی‎ای بخوانم مدت‌ها می‌گذرد. به جای خواندن، فکر کردن، غر زدن و ناله کردن می‌روم شنا می‌کنم. البته من از آن آدم‌هایی هستم که شور هرچیزی را در می‌آورند از همان‌هایی که نباید با آدم‌های بااراده اشتباهشان گرفت، از آن‎هایی که "مجبورند می‎فهمی؟" . جواب من به هر خبر ناخوشایندی استخر است. اولش فکر می‎کنم می‎روم آن‌جا همه چیز را بررسی می‎کنم و به بهترین نتایج می‏رسم اما تهش همه‌اش پرت کردن حواس است. البته به نظر یک‌جور مکانیسم دفاعی می‏رسد. کلا ناخودآگاه ترسویی دارم مثل یک مادر محافظه‌کار که چشم و گوش بچه‌اش را می‌بندد و فکر می‏کند با این کار هیچ‌کدام از معضلات اجتماعی گریبان‌گیر بچه‌اش نخواهد شد. خب این یک اصل است که وقتی خراشی، زخمی، کوفتگی‌ای ایجاد می‎شود باید رفت نگاهش کرد و فهمید چه بلایی بر سرش آمده و دوا و درمانش کرد اما من هربار دست و پایم می‎خورد این ور و آن‌ور نمی‌روم نگاه کنم چه شده یعنی هم می‏ترسم، هم حوصله ندارم و هم امیدوارم. بیشتر از همه امیدوارم که طوری‌اش نیست و لابد فقط قرمز شده و خودش خوب می‌شود و درد و شوزش هم که از ملازمات هستی‌ست و وقعی نباید به آن نهاد. مثل این ایمیل‌ها و اسمس‌هایی که آدم تا چند ساعت یا چند روز بعد باز نمی‏کند. حالا که فکر می‏کنم می‏بینم خیلی از زخم‎هایم که ردشان مانده‎ سر همین بوده مثلا روی انگشت پای راستم یک جای سیاهی شبیه سوختگی‌ست که در اصل اولش فقط پوستش ساییده شده بود که اگر به جای سه روز بعد نگاه کردن به آن همان ساعت اول نگاهش می‏کردم و کرمی، چسب‌زخمی چیزی می‎زدم بهش اینطور نمی‌شد. الان که شمردم چهار جا روی دستم بود که به همین دلیل خط‌‌ خطی شده بود. خب هیچ‌کس دوست ندارد زخمش را نگاه کند، اصلا نمی‌دانم دیگران هم اینطور هستند یا فقط منم که محل نمی‏گذارم وقتی یک‌جایی ام درد می‎گیرد. مثلا می‌دانم این دوست‌های دکترمان اینطور نیستند، اصلا یاد می‎گیرند که محل بدهند به درد حالا هرچقدر کوتاه ولی response نشان می‌دهند. هرچقدر سعی داشتم که ذهن خودم را متمرکز کنم و موقعیت روحی خودم را برای خودم توضیح دهم هی خودم را می‎زدم به نفهمی و این‌ها. هرچقدر لای ناراحتی‌ها را بپوشانی به بهانه‌ی این‎که خودش خوب می‌شود، بدتر خواهد شد. وقتی از استخر خیلی خلوت رفتم توی جکوزی نشستم روبروی استخر بچه‌ها که آبش هیچ موجی نداشت و زدم زیر گریه، می‌دانم desperate نبود فقط lonely بود. همیشه تلاشم در آثار ادبی-هنری ام همین بود که روی لبه این دو راه بروم و وارد حیطه‌ی دوم نشوم. صبح که سوار مترو شدم یکهو متوجه شدم که مترو چقدر ساکت است. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. فقط صدای آهنگ از هندزفری یک نفر می‏آمد برای یک دقیقه اینطور بود. عصر که سوار مترو شدم جای خالی بود. من هم نشستم و شروع کردم خواندن نشریه ای که امروز مجانی بهم دادند. چند ساعتی بود لاله‌ی گوشم راستم درد می‌کرد اما من گوش چپم را چک کردم که ببینم گوشواره اش هست  یا نه. وقتی داشتم می‌رسیدم دستی هم به گوش راستم کشیدم و دیدم ورم کرده و سفت شده. با زور گوشواره اش را در آوردم و نگاهش کردم و انتظار داشتم که یک تکه از گوشم هم بهش وصل شده باشد اما نشده بود. بعد که دوباره دستی به گوشم کشیدم و دیدم انگشتم قرمز شد چسب زخمی زدم به گوشم و پیاده شدم.آرآبیتسبآببن