هشت هزار متر
آدم باید همیشه برگردد خانه حتی اگر خیلی ناراحت باشد یا خیلی سردش باشد یا خیلی ترافیک باشد. باید برگشت خانه چرا که وقتی جایی نباشد سر مرگت را بگذاری احتمالا همه چیز بدتر خواهد شد. اصلا اینهمه بار و بندیلی که در کوه آدم با خودش میکشد برای همین است که خیلی از جایی که میشود کپهی مرگ خود را گذاشت دور است. یکم که دیرتر میشود اتوبوسها خلوت میشوند و احتمال خالی بودن صندلی های جلوی اتوبوس بیشتر میشود. از بهترین صندلی ها، صندلی کنار پنجرهی پشت راننده و جلوترین صندلی سمت راست کنار پنجره است. اولی مزیتش این است که جلویت دیوار است و پرایوسی اش بالاست و بر خلاف آنیکی شیشه اش هم همیشه باز میشود و دومی مزیتش این است که کنار پنجره یک سطح صافی دارد که میشود آرنجت را بگذاری و دستت را بگذاری زیر چانه ات. البته علاوه بر اینها هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم تصور متروی تنگ زیر زمین با نور سفید رقتبار و آدمهایی که توی چشمهایت زل میزنند را تحمل کنم. اتوبوس که خلوت باشد غمش کمتر است یعنی کنار آمدن با غم، درونش راحتتر است. پر چراغ و ماشین و خانه است. گروه کوه یک آدمی را آورده بود که دوازده تا قله ی بالای هشت هزار را رفته و بود داشت تعریف میکرد از عزم راسخش برای فتح دوتای دیگر و تکمیل لیست قلل بالای فلان. از اینکه چقدر خوششانس بوده که زنده است و داستان آدمهایی که پرت شدند و مردند. تا شش ماه دیگر که همه ی قله ها را زد میخواهد برود به امور شخصی اش برسد. لابد آرزوهایش در زندگی ام کلی کمتر میشود. حالا مگر ما زندگی میکنیم که به آرزوهایمان برسیم یا میمیریم در راه اینکه به آرزویی برسیم. کاش واقعا همین باشد. ترافیک است، یک بی ام و هم آن وسط پشت چراغ قرمز است. لابد صاحبش زندگی موفقی داشته که توانسته همچین ماشینی بخرد. شاید اصلن از نشانههای تصمیمات صحیح در زندگی توانایی خرید یک بی ام و در آستانه ی سی سالگی باشد. به هر حال باید دنبال یک چیزی بود دیگر حالا طرف دوست دارد رکورد جهان را در مدت زمانی که چهارده تا قله را کسی زده جابجا کند و کمسن ترین باشد. آدمیزاد است دیگر باید یک چیزی باشد که بشیند و به خودش افتخار کند و دور و وری هایش هم برایش کف بزنند. دوستی که کنار من در سالن نشسته بود بعد از چند سری کف زدن برای آقای کوهنورد صدایش در آمد که آورده اندش اینجا که حالی بهش بدهند و من هم گفتم خب اشکالش چیست. من انکار نمیکنم حس خوب فتح قله و سختی کشیدن را اما وقتی طرف میبیند جلوی چشمش یکی پرت میشود و میمیرد باید چیزی جز ارضای اعتیاد به آدرنالین او را بکشد که بار دیگر هم خودش را در این شرایط قرار دهد. البته رکورد شکستن را شاید بتوان در زمره ی انگیزه ی رسیدن به شهرت قرار داد که جزء انگیزه های سه گانه ی اولیه یعنی قدرت، ثروت و شهرت است که البته اینها خیلی زیاد علت و معلول هم میشوند اما به نظر میآید برای هرکس یکی از اینها، انگیزه ی اصلی برای زندگی ست. به نظر من شهرت را اگر بخواهیم جدا از پیامدهایش که بیشتر ثروت است در نظر بگیریم بیشتر همین تعریف مفتخر شدن است.همین که دور و وری های هایت بدانند که چه کردی و به سبب کاری که کردی از تو خوششان بیاید. برای لبونل مسی چه فرقی دارد که من این ور دنیا از او خوشم بیاید یا بدم بیاید یا اصلن او را نشناسم. اگر کارکردهای مالی شهرت را در نظر نگیریم، مثلا فرض کنیم که اسپانسرها وجود ندارند، واقعا همین که کسانی که در حوزه ی بینایی و شنوایی اش قرار دارند بدانند که چهکاره است و به او توجه کنند کافی ست. حالا این همه مهمل بافتم که بگویم علاقه به شهرت خیلی ربطی به عصر تکنولوژی یا تمدن ندارد و شهرت و محبوبیتِ موضعی هم برای خشنودی از زندگی کفایت میکند. آدم های موفق، خوشحال، راضی و یا هر چیز در این مایه های دیگری هم هستند که دنبال قدرت اند و خب البته این آدمها خیلی وقتها قید محبوبیت را میزنند و کلا از نوکر پدر خود دانستن اطرافیان خود لذت میبرند و خب کلی هم تلاش میکنند که قدرتمند شوند و در نهایت مثلا در سی سالگی هر ننه قمری نتواند بهشان زور بگوید یا کاسه کوزهشان را به هم بریزد. شاید عطش قدرت از تمایل به استیبل بودن زندگی به وجود میآید شاید هم کلا همین عشق دستور دادن باشد. کوهنورد محبوب از قله ی آناپورنا گفت واینکه از هر سه نفری که صعود میکنند یکیشان میمیرد و اینکه یک گروه چینی یک روز قبل از صعود این ها، قله را به صورت مشکوکی زده است و وقتی سوال کردند که عبارت "صعود مشکوک" دیگر چه صیغهای ست گفت که عکسی که روی قله گرفته اند کنارش هنوز صخره هست و اورست از آن طرفش معلوم نیست و باید باشد و الکی گفته اند و اینها و ما هم مانده بودیم که چینی ها این سیستم فکری شان از ما هم ریدهتر است. آدم میتواند خودش را گول بزند که نه بابا این ها که تو میخواهی توهم است بنشین سر جایت تکان هم نخور مسیر زندگی ات را هم کج نکن همین زندگی روتین را پیش ببر عاقبت به خیر هم میشوی. آدم میتواند در زندگی اش تقلب کند آخر سر هم نفهمد ای بابا این کارها که کرد همه کپی بود از روی دیگران. مدتی ست که چشمانم را که میبندم تصویرهای نابسامانی به ذهنم خطور میکند. مثلا در مترو که هستم تصور میکنم یک طناب به گردنم وصل است که آن را انداخته اند بالای میله هایی که ملت دستشان را میگیرند و آن طرف طناب هم یکی دارد طناب را میکشد که از قضا خودم هستم. یا مثلا از کنار خیابان که میگذرم و ماشینی از کنارم رد میشود تصور میکنم که دنبال ماشین با صورت روی خیابان کشیده میشوم یا قبل از خواب وقتی چراغ را خاموش میکنم تصورمیکنم که اگر خودم را دار بزنم بعد چون ورزش هایی که میکنم دستهایم را قوی کرده آنوقت بالای طناب را میگیرم و با کلی آرتیستبازی گره را شل میکنم و متاسفانه از مهلکه جان سالم به در میبرم و فکر میکنم که باید دستهایم بسته باشد و میبینم که نمیشود آدم دستهای خودش را ببندد. البته اوایل بیشتر تصورات مربوط به نقص عضو بود. این که دستی یا پایی کنده میشود البته فکر کنم این هم از آن شبی شروع شد که وسط شب بیدار شدم و دیدم دستم زیر تنهم مانده و و بیحس شده بود و دستم را هی بالا و پایین کردم و مثل یک تکه گوشت سنگین بود و بعد به جسد فکر کردم که کلا چه چیز سنگبن بیخودی ست. اینکه چطور میشود با جسد ارتباط برقرار کرد و اینکه کاش اگر روحی هم درمیاید از آدم، نبیند این تکه گوشت بیخاصیت را. آن همه ابهت و متانت و وقار تبدیل میشود به تن لش سرد و سیاه. ولی باز هم که خاطراتم را واکاوی میکنم یادم میآید که چند ماه پیش هم وقتی داشتم با دوستی صحبت میکردیم من برای اینکه ابراز کنم که آدم خسته ای هستم و خیلی چیزها دیگر برایم مهم نیست گفتم ببین اگر الان پایم را هم ببرند برایم فرقی نمیکند. به هر حال این دسته از تصورات با توجه به اینکه من به فیلمهای ترسناک هم علاقه ای ندارم، کمی برایم قابل تامل به نظر میآید. البته شاید این میل شدید ناخودآگاه به کشتن و کشتن شدن نقطه ی وصل سادیسم و مازوخیسم فروخوردهام باشد. کوهنورد باتجربه از صعود ماکالو گفت و اینکه تقریبا داشته میمرده و خودش نفهمیده که چگونه به کمپ سه رسیده است. گفت که بعد از این صعود با خودش گفته که دیگر هیچوقت کوهنوردی نمیکند ولی باز سه ماه بعد آمده است هیمالیا. گفت که خوششانس است و مردن در این کوهها اصلا کاری ندارد. از یکی از دوستان چینی اش گفت که کلی افتخار آفریده بود و همه ی بالای هشت هزار تاها را زده بود اما در بیس کمپ گاشربروم توسط تروریست ها به قتل رسیده بود و خب کلی حسرت دارد دیگر بروی این همه بالا و بیایی پایین و بعد از اتمام صعود بکشندت. البته این دوستمان که کنار من بود گفت که لابد گروه های ضد چینی بوده اند وخب این تفکرات چپ هم برای هر اتفاقی کلی ایدئولوژی میچپاند سر و تهش. خوبی شرایط سخت به این است که وقتی از آن بیرون میآیی خوش میگذرد. حالا یک عده میروند دستی دستی خودشان را درآن میاندازند که وقتی بیرون آمدند خوش بگذرد و ما به لطف و موهبت الهی در شرایط سختی زندگی میکنیم و بیرون هم نمیآییم که این امید بیرون آمدن و خوش گذشتن از بین نرود. همین امید لعنتی که زندگی آدم را تباه میکند و به بهانه ی تمیز کردن زندگی آینده هرچه کثافت و آشغال برای آینده هست را جارو میکند و میریزد همین طرفی که آدم ایستاده. حالا که نوبت به پرسش و پاسخ رسیده یکی از آدم ها میپرسد که کدام کوه سختتر بود و کوهنورد جوان میگوید هیچکدام و من به دوست کناری ام میگویم که زر مفت است و او میگوید آیا اگر تو دوست داشته باشی برایت کانت خواندن سخت است و من با خودم میگویم شاید. حالا مگر من چه میخواهم؟ همین که بدانم کانت من کیست و قله ی من چیست. شاید یک بریف استوری از زندگی آدم اگر اول کار بهش میدادند خودش راحتتر جزئیات را شکل میداد و کلا وارد عرصه ی کلیات نمیشد. آخرش هم میخواهند یک لوح تقدیر بدهند و من به مسئله ی مهم تشکر کردن و تشکر شدن فکر میکنم و تاثیرهای کارکردی آن در نظام خلقت. بعدش رفتند همه باهم عکس بگیرند و دوست کناری ما گفت که این بچه های گروه کوه کلا تا نروند بالای سن آرام نمیشوند و من هم گفتم که کلا خوشحالند و او هم تایید کرد. آدم های کناری من در اتوبوس هم خوشحال بودند دیشبش عروسی بودند و راجع به لباس مرجان که اصلا هم خوب نبود حرف میزدند و من به تمام لحظه های غمناک زندگی ام نگاه میکنم، تمام لحظه هایی که فریز شده اند در اتوبوس و خیابان، میبینم الان از همیشه غصهدارترم حتی دیگر برایم مهم نیست که آدمها ببینند که دارم گریه میکنم حتی وقتی صندلیام هم کنار پنجره نباشد.