با پیکسل‌های مرده‎ام چه کنم؟

خوب که نگاه می‏کنم می‌بینم همه‎ی آدم‎های دور و برم درگیر دوست‌داشتن‌هایشان اند درگیر عشق و وابستگیشان. غم و غصه‎هایشان هم از همین جنس است اما من درگیر تنفرها و دوست‎نداشتن‎هایم شده‎ام یعنی مدت هاست که اینطور شده. ملت می‌نشینند برای هجران و فراق و جدایی گریه می‏کنند و من از هر دیدار و وصلی گریزانم.

بعضی آدم‎ها انقدر در هر شرایطی خودشان را توجیه می‎کنند، انقدر دلیل می‏آورند انقدر محکم حق به جانب می‎ایستند که می‌خواهی سرت را بکوبی به دیوار انقدر محکم که نه دیگر بتوان چیزی دید و نه شنید انقدر که حقی که سفت چسبانده‎اند به جانبشان سر بخورد بیاید پایین.

مرغ مینای دخترخاله‎ام دو روز پیش مرد و او هم از آن وقت گریه می‎کند. این الگوی رفتاری را البته من سال‎هاست که می‎بینم. از وقتی که یادم می‎آید این‎ها یک پرنده‎ای داشتند که توی خانه نگهش می‌داشتند و خب به دلیل عمر کوتاه پرنده‎ها این‎ها هم هر چند سال یکبار می‎مردند و دخترخاله‎ام هردفعه کلی ضربه‎ی روحی می‎خورد. بچه که بودم فکر می‌کردم واقعا مسئله‎ی مهمی‎ست اما الان دیگر دلم نمی‌سوزد. راستش پریروز که این وضع را دیدم با خودم گفتم عجب آدم مشکلداریست این دخترخاله‎ی ما که هی پرنده بزرگ می‎کند با این که می‌داند که این ها یک روزی که خیلی دور هم نیست می‎میرند و باز هم هی تکرار می‎کند این را، من که اینطور نیستم اگر ببینم یک چیزی را از اول می‎دانم تهش گریه و زاریست، اصلن انجام نمی‎دهم ولو خیلی هم اجتناب‌ناپذیر باشد. اما الان می‎بینم که آدمیزاد چقدر زیاد می‎تواند بریند به دکترین فکر و سلامت خود هرچقدر هم نسخه بلد باشد بپیچد برای خودش باز هم یک‌جایی گند می‏زند به سرتاپای خودش.

آدم باید همه‎چیزش به هم بیاید. مانیتور لپ‎تاپم پر از پیکسل‎های مرده شده. فکر کنم از ضربه باشد. خط خط‎ها و نقطه‌های سیاه وقتی Word را باز می‌کنم معلوم‎تر می‌شوند و من هی فکر می‏کنم که دلیل را ذلیل  نوشته ام. اینطور می‌گویند که در مجاورت این پیکسل‎هایی که مرده‎اند باقی‎شان هم می‎میرند و لپ‌تاپم کم کم به گورستانی تبدیل می‏شود از پیکسل‎هایی که قرار بود مرا به دنیای زند‎گان وصل کنند.