هیچ‌وقت انقدر در زندگی گشادی بر من مستولی نشده بوده است. خسته شدم و هیچ‌کار نمی‌کنم الان که خیلی وقت بدی‌ست برای بریدن، واقعا بد وقتی‌ست ها. الان با کارهایی که این همه مدت عقب انداخته‌ام روبه‌رو شدم و آی هو ابسلوتلی نو آیدا که باید چه کاری باید بکنم. دو روز است که می‌نشینم و آهنگ گوش می‌دهم و به ساعت لپ‌تاپم نگاه می‌کنم. خیلی خسته‌ام دیروز فرار کردم از خانه بیشتر از اتاقم و لپ‌تاپم فرار کردم از هر چیزی که کارهایم را یادم می‌انداخت فرار کردم و زدم به خیابان و شب هم دلم نمی‌خواست برگردم ولی برگشتم انقدر عصبانی نبودم که مثل یک شبی که خیلی عصبانی بودم دست‌هایم را بکنم در جیبم و بدون ترس در خیابان‌های خلوت راه بروم و صورتم را بکنم لای شال‌گردنم و عینکم را دربیاورم که شیشه‌اش عرق نکند. تخم مرغ شانسی هایی که بچگی ما گل کرد و دورش کاکائو بود و کالای لوکس حساب می‌شد یک استوانه ی زرد رنگ پلاستیکی درونش بود که جایزه اش را درون آن می‌گذاشتند. یکی از آن‌ها داریم که خواهرم تویش یک عالمه سوزن ته‌گرد ریخته. از وقتی به عنوان غنیمت جنگی از اتاقش برداشتمش هر از چندگاهی تکانش می‎دادم تا صدا بدهد. این تخممرغ شانسی ها را من برای شکلاتش دوست داشتم چیزهای تویش واقعا جالب نبودند. یعنی حداقل هیجان این‎که چیز جدید می‎بینم نداشتم همه‎شان شبیه هم بود. بعد همین‎طور که داشتم برای مدت طولانی تکانش می‎دادم درش باز شد و همه‎شان ریخت در یقه‎ام و بعد یاد اره‎ی دو یا سه افتادم و بعد سعی کردم در حالی که شاعر می‌گفت می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر، تکان نخورم و سوزن‎ها را بردارم. توهم سوزن گرفته‌ام هی فکر می‎کنم سوزن می‎رود به تنم.