هرشب که به خانه می‌رسم کیف و لباس هایی که تا رسیدنم به اتاقم درآورده ام را روی تخت می‌ریزم. ساعت و عینک و کلیپس مویم را درمی‌آورم و اگر دستبندی که سعیده برایم بافته و یا آن دستبدی که آن روز گرم و دوست نداشتنی از جمعه بازار به خاطر اینکه زرد و بنفش داشت و آقای فروشنده اصرار می‌کرد که چون پوست دستانم تیره است خیلی به‌م می‌آید، خریدم به دستم بود، گره‌ش را باز می‌کنم و روی تخت یا میز می‌اندازم. باقی لباس هایم را درمی‎آورم و جلوی آینه ی قدی توی در کمدم خودم را برانداز می‎کنم که چقدر از روز قبل لاغرتر شده‌ام. حوله و لباس هایی که شب قبل شسته ام و روی فن‌کوئل اتاقم که بادش نه گرم می‌کند و نه سرد بر‌می‎دارم و مایوء خیس را از ته کیف از بین وسایل استخرم در‌می‌آورم. شلوار خانه ام را که وسط اتاق است هم برمی‌دارم و نگاهی به راهرو می‌اندازم که کسی نباشد و کسی هم نیست هیچ‌وقت و سریع وارد حمام می‌شوم. این تکرار آرامش‌بخش اینکه هیچ‌یک از مقدمات این حمام هفت هشت دقیقه ای عوض نخواهد شد مرا می‌خنداند که صحنه های تکراری چه لذت‌بخش اند.

برادرم وقتی خیلی کوچک بود، آن زمانی که خودش را سوم شخص خطاب می‌کرد و به نوشابه می‌گفت نافی‌شات و به آشپزخانه آخزمونه یک بازی کامپیوتری داشت که از روی کارتون استوارت لیتل (استوارت کوچک) ساخته شده بود. این بازی تقریبا تنها بازی ای بود که برادرم در بازه ی زمانی مورد نظر می‎کرد. یک روز که خاله ام برادرم را برد که بگرداند، به مغازه ی بزرگ سی‌دی فروشی کنار خانه مان که ما وقتی بچه بودیم از پشت شیشه از دیدن آن همه بازی های کامپیوتری در یک‌جا به وجد می‌آمدیم، رفتند و خاله ام از برادرم خواسته بود که برای خودش یک بازی انتخاب کند وخاله و برادر من نیز با همان سی‌دی بازی استوارت لیتل(استوارت کوچک) به خانه آمدند. من که بچه بودم ما بازی کامپیوتری و کارتون‌های والت دیزنی نداشتیم که من هی ببینمشان و خسته نشوم اما بازی با مداد رنگی ها همیشه یک طور بود. خانم بنفش و آقای آبی پررنگ زن و شوهر بودند و تازه ازدواج کرده بودند. قهرمان داستان همیشه خانم بنفش بود. ایده های جدید و کمک به باقی مدادرنگی ها از خصوصیات همیشگی خانم بنفش به حساب می‌آمد. دو به دو کردن باقی رنگ ها کار سخت‌تری بود ولی در نهایت با بازی سری قبل شاید دو رنگ زوج های متفاوتی تشکیل می‌دادند. آقای سیاه جذاب آخرسر به خانم صورتی می‌رسید اما همیشه دودل بودم که خانم نارنجی هم خیلی به آقای مشکی ‌می‌آید. آقای آبی کمرنگ بعد از از دسترس خارج شدن آقای سیاه به خانم نارنجی می‌رسید و خانم قرمز با آقای سبز پررنگ زوج سن‌بالای بازی بودند. همیشه سر پیدا کردن همسر مناسبی برای آقای قهوه ای مشکل داشتم. خانم زرد بیشتر به آقای سبز کمرنگ می‌آمد اما گاهی اوقات که مداد سفید نداشتم آقای قهوه ای تنها می‌ماند. بعد نوبت به بچه ها می‌رسید که کدام زوج بچه داشته باشند و هر رنگی برای چه زوجی باشد. هردفعه به این مشکل برمی‌خوردم که این مدادرنگی های کوتاه در اصل پیرترند اما در آخر ظاهر امر مرا قانع می‌کرد. بعد از اینکه این تعیین خانواده ها که بخش اعظمی از بازی را تشکیل می‌داد تمام می‌شد جای هر خانواده در فرش دورم را مشخص می‌کردم و خانم بنفش و همسرش در وسط قرار داشتند. آقای مشکی همیشه پولدار بود و گاهی هم رئیس دیگران، ببیشتر از همه هم با خانم بنفش بد بود چرا که خانم بنفش زیر بار زورنمی‌رفت. آقای آبی پررنگ  همیشه از او حمایت می‌کرد و در دل او را تحسین  می‌کرد. خانم و آقای سبز همیشه خنگ بودند و منفعل و دیگر زوج ها هم فقط در فعالیت های اجتماعی مثل اعتراض عمومی و یا کوچ از شهر زلزله زده شرکت می‎کردند. این داستان همیشه تکرار می‌شد و من ساعت ها تنها با خودم بودم هیچ‌گاه کسی را با خودم در این بازی شریک نکردم. همیشه سرنوشت مداد رنگی هایم دست خودم بود. این تکرار مرا مطمئن می‎کرد که بازی همیشه یک جور تمام خواهد شد. همین حمام هفت هشت دقیقه ای که تکرار می‌شود هرشب و نمی‌ترسم که عوض شود و یا نباشد مرا می‌خنداند که صحنه های تکراری چه لذت‌بخش اند، در این روزها که می‌ترسم با خودم تنها بمانم.