بلخره جایی و وقتی گیر آوردم که روز پرشکوه یکشنبه رو برای شما دوستان شرح بدم جای عزیزان از دست رفته خالی ولی بسیار کیفور شدیم من و سیمینه که قرار بود میدون فردوسی منتظر سعیده بشیم میدون انقلاب دیدار کردیم سیمینه گفت که تو ایستگاه بی آر تی ئه با یه ساک مشکی و تنها بیام.دیدمش و با هم در حال گزین انقلاب بودیم که یهو یه خانومی جلومون سبز شد ینی پشتش به ما بود اما به هر حال جلومون سبز شد و یه مانتو-پالتو ئه خیلی اتو کشیده با یه رنگ خاص داشت همین رنگه که همه جا هست اما اسم نداره .نه خردلیه نه آجری نه زرد نه نارنجی یه رنگ عجیب .. سیمینه میگفت پرتقالیه!! به حق حرفای نشنیده ... به هر حال یهو به سیمینه گفتم سیمینه بیا تعقیبش کنیم. بیا وقتی سعیده م اومد بیفتییم دنبال یکی هر جا رفت بریم باهاش حتی اگه رفت یه جایی و خواست از در پشتی در بره ما چون سه تاییم میتونیم دنبالش همچنان بریم و خب دیدیم کار عظیمیه خیلی سنگین بود یهو حس کردم شونه هام زیر بار قبولش لرزید و همینطور که خانومه رو دنبال کردیم متوجه یه قضیه ی شگرف شدیم اون زن با پالتو-مانتوی با رنگ عجیب تراشه همراش بود (تراشه که قصه ی درازی دارد حالا بذارید براتون بگم برای شمایی که نمیدونید البته.تراشه در دوران دبیرستان ذهن ما رو به خودش جلب کرد ساعت من پشتش یه مدل عجیبی بود و ما پی بردیم توش تراشه ست سالیان درازی تراشه از آن من بود تا اینکه اون ساعت خراب شد و تراشه به دست فراموشی سپرده شد...)با دیدن اون زن همه چیز دوباره زنده شد .میدونید تراشه کجا بود؟تو پاشنه ی کفشش .بله رسم روزگار چنین است!ما اون زنو دنبال میکردیم و رفتیم و از مسیر اصلیمون دور و دورتر شدیم اون زن کم کم داشت بو میبرد چند جا قشنگ برگشت و به ما نگا کرد بعدش اتفاقای عجیبی رخ دادن .یهو همه جا شلوغ شد و هی داشتیم زنه رو گم میکردیم از اونور سعیده زنگ میزد و سیمینه گفت نمیتونه صحبت کنه و سعید پرسید چرا و سیمینه گفت چون افتادیم دنبال یکی و سعیده گفت چرا؟ و سیمینه گفت چون تراشه همراشه و قطع کرد ... انقدر اتفاقای عجیبی افتادن که نمیتونم براتون شرح بدم اما مستند سازی شده بعدا برید از سیمینه بگیرید.بالاخره وایستادیم سر جایی که با سعید قرار داشتیم و یه هتل اونجا بود با پرده های قرمز که وقتی نگا کردیم افتادن... بالاخره رفتیم فردوسی و سعیده رفت واسه ویزا اقدام کنه و سیمینه هی در اون مدت میپرسید اگه بریم کافه و فقط سه تومن داشته باشی چی میخوری و من نمیدونستم چون گشنمم بود اما شیکم میخواستم و من گفتم من فقط شیک نمیخوام و گفت فک کن حالا سه و پونصد داری چه میکنی؟ من گفتم نمیدونم گفت پنشتا رنگارنگ بخر با شیک بخور ... بعدش از پریناز همه جا دان سوال کردیم این دور و ورا کافه میشناسی و بهمون آدرس جایی رو داد که ... میگم براتون... اما قبلش در حال رفتن به محل که بودیم مردی رو دیدیم که موهاش خاکستری بود و پالتو داشت با یه شالگردن قرمز به همراه یه روزنامه و ما همگی متوجه اون پیرمرد عجیب شدیم و از رنگ شالگردنش کیفور شدیم که سعیده گفت: الان برمیگرده میبینیم جک نیکلسونه!!:)) بله بعدش به جایی رسیدیم که...

پیانو داشت با کلی چیزای خوشگل به در و دیوار کلی کف کرده بودیم بعدش یه خانوم و آقایی اومدن میز کناریمون نشستن که سعیده گفت دقیقا عین اون دختراییه که گفتیم(دخترهایی که مو های فر درشت که از دو ور شال بیرون زده و یه شال خیلی گنده مانتوی گلگلی گشاد شلوار بافتنی و عینک کائوچویی و کوله های رنگی رنگی دارن به همراه یک آلت موسیقی و سیگار به علاوه ی یک یا بیشتر پسر که دارای موهای بلند با کلاه  یا فرفری ریز که هاله ی گنده ای از مو دور سرش ایجاد کرده دارن)به هر حال سفارش دادیم شیک و چیزکیک که البته من که موافق نبودم چرا که براونی بود و پریناز کجایی که وقتی که چیزی کاکائویی وجود داشت اینها کیکی غیر کاکائویی سفارش دادن...
شیک هاش به طرز غیرقبل باوری زیبا بودن روش با شکلات گل کشیده بود و من خوشم آمد به مقدار زیاد و سیمینه سعی کرد تا ته ماجرا رو با همون گله ادامه بده اما از یه مقداری که بیشتر خورد گله تغییر شکل داد ... 

سیمینه برامون خاطره ای نغز گفت که براتون نقل میکنم گویا روزی با یکی از دوستان در حال رفتن از دانشگاه بودن که دوست سیمینه که دختر هم بوده از قضا زوجی خوشبخت را مشاهده میکنه که پسره در حال حمل کوله ی دختره بوده .دوست سیمینه با لحن خاص میگه که ااا منم میخوام...  سیمینه کوله شو در میاره و میده به دختره و میگه بیا...

من که به انتهای شیک خود رسیدم با حقیقتی دردناک رو به رو شدم نی ش به مانند نی آیس پک تیز بود و نمیشد مقدار باقی مانده ی تهشو خورد من داشتم هی تلاش میکردم و نمیشد کم کم باقی دوستان به مرحله ای که من در آن حضور داشتم رسیدن و ابراز همدلی کردن گفتیم چه کنیم چه نکنیم سیمینه گفت با چاقو بخور بعد نمیدونم چجوری ذهن دوستان به اون درس دوران دبیرستان رسید همون که میگه بیا اینجا ماست را با چاقو میبرند و کلی سر این بحث شد که سیمینه دوزاریش افتاد با چاقو بریدن به خاطر شدت غلظت ماست نیست بلکه به خاطر یخ زدن ماست هست. بلخره نمیدونم چی شد که این جمله از زبان دوستان ارج شد که اینجا شیک را با چاقو میبرند و اینا...

بلخره هنوز درگیر خوردن ته شیک بودم دیگه و به سعیده گفت که همه رو یه جا کنیم که بیاد بالاتر و بخوریم و اینا که این ایده به نتیجه نرسید و بعدش سیمینه گفت اگه اینجوری ولش کنیم شیکا رو وقتی رفتیم بیرونو اینا سعیده به بهانه ی جاگذاشتن چیزی برمیگرده و همه شو سر میکشه و بعدش یهو سرفه میکنه و همه ش میاد بیرون و میریزه تو لیوان دوباره عین شکل اولش میشه گله هم همونجوری مث اولش میشه و القصه

بعدش تصمیم گرفتیم سریع نی رو اونوری کینم که سیمینه که پشتش به سمت اون دختره که عینک داشت و اینا بود این کارو کرد و منم سریع این کارو کردم اما باور کنید نتیجه نداد بازم بالا نیومد شیکا ... بعدش رفتیم حساب کنیم! آقا چرا همه ش من باس برم پولو بدم به اونا هیشکدوم نمیرین؟؟به هر حال اونجا یکم از معنویت فضایی که واسه خودمون ساخته بودیم کاسته شد و یه خانوم عجیبی اونجا بودو کلا آدماش یجورایی ناخوشایند به نظر اومدم و ما اومدیم بیرونو به این نتیجه رسیدیم که در هیچ گروهی فیت نمیشیم ما شبیه هیشکی نیستیم و هیشکی ام ما رو نمیفهمه!!! بات وی آر آسم!

پست هام پشت هم دارن در باره ی شیک و کیک و شکم بارگی میشن و بسیار شادم از این موضوع که زود به زود میریم بیرونو اینا باز نشه صدهزار سال دیگه که همو ببینیم .پلیز...