دیروز بالاخره امتحانامون تموم شد و با دوستان قصد عزیمت به انقل گردی و اینا رو داشتیم من و میناهه و نگار و سعید(ه) رفتیم انقلاب و نگار کتاب خرید و من دلم خواست و بعدش من گفتم پراگ نریم و بابا جوونیم جای جدید امتحان کنیم.در حالی که از کیک های شکلاتی پراگ دور میشدیم به سمت سه کافه ای که در پایین چهارراه ولیعصرند را افتادیم پریناز هم داشت میرسید بهمون .رقتیم رسیدیم به قول دوستی به دری از ابواب بهشت. سه کافه پیش رو داشتیم.یه کافه ای هس که نازنین که از بچه های مدرسه بود را ش انداخته با شوهرش.یه کافه دیگه بود که توش دیده نمیشد و سعیده رفت سرشو چسبوند به شیشه ش و همه آدمای اونجا نگاش کردن و ما بین دو کافه ی دیگه موندیم و سعیده گف یکی از بچه ها میگفته که اون یکی کافه هه از اون آقاهایی داره که گوشواره دارن و ما رفتیم آخر سر در کلبه ی محقر دوست که نه آشنای قدیمیمون وارد که شدیم انتظار داشتیم بیاد جلو و بهمون خوش  آمد بگه و یه دامن و پیشبند داشته باشه و از اینجور حرفا اما نبود بابا.دو تا آقا بودن که یجوری بودن که رومون نشد بگیم خانوم کجان و اینا , بعدش نشستیم و دیدیم یه خانومی داره رد میشه نگو پرینازه گرفتیم آوردیمش تو و بله قصه شرو شد.ما حدودا بیش از نیم ساعت طول کشید که اقدام به سفارش دادن و این کارا بکنیم قبلش حرف حرف پراگ بود و کیک شکلاتی.بعدش بالاخره تصمیم گرفتیم همگی شیک شکلات بخوریم و چیزکیک بخوریم.هی از هرچی میومدیم حرف بزنیم هی یکی از آدما بیرون بحث قرار می گرفت و یه چیزی پیدا نمیکردیم که بین 5تامون مشترک باشه باباخره مینا بحث تشریحو وسط کشیذ و پریناز برامون چیزهایی رو گفت که تاب شنیدنشو نداشتیم.پریناز گفت که هر ترم یه آدم تشریح میکنن و آخرای ترم دیگه سیاه میشه و اینا بعد میگفت که هر از چندگاهی جمعشون میکنن برای اونایی که اهدا کردن بدنشونو واسه تشریح مراسم میگیرن و خانوادهاشون میان و میگن اون مرحوم... .تازه گفت شاید باور نکنین اما ماهیچه هاشون یه مدلیه دلت میخواد گاز بزنی عین گوشت بره!! بعد مینا و به تبعش ما پرسید که آمپول بلدی بزنی الان و پریناز گفت : نه معلومه که نه مگه شما هم عوامین که فک میکنین دانشجوی سال دوم پزشکی بلده کاری انجام بده؟... در اون لحظه سکوت همه جا رو در بر گرفت و من حس کردم همه جا تاریک شد و چیزهایی شکسته شد. از اون زمان بود که فهمیدم جزء عوام ام...

بعدش دوباره به زندگی برگشتم و داشتیم باز سر این صحبت میکردیم که چرا هیچی پیدا نمیشه که هر 5تامون بتونیم راجبش صحبت کنیم البته به پاسخی ام رسیدیم که کلا بیخیال حالا اینجا دیگه .پریناز لاک صورتی ملیحی زده بود و شال آبی داشت و من نگاش کردم و گفتم که چه خوبه لباسات و اینا و لاکت خیلی صورتیه عین زنای وحشی شدی و موبایلت دستته و منتظری یکی که قراره بکشیش بیاد و اینا و سعیده گفت سیگارم داره و یه زیر سیگاری با یه جفت چکمه ی بلند وپریناز گفت که فقطم خط لب دارم  و لباس پلنگی پوشیده.ئای مردم از این تصورات .پریناز وحشی... خب بلخره شیکا رو آوردن روش یه چیزایی بود که شبیه لپه بود و به رنگ عدس و خب به علت شباهتی که لپه به عدس داره ما نام عدس را در لحظه ی اول بر آنها نهادیم و هی حالا میگیم عدسای روش واسه تو بیشتره و اینا و یکی بیاد ما رو جمع کنه حالا.بعدش هی راجع به این خوراکیجات مسخره بازی در آوردیم و واقعا خوش میگذشت خیلی عمله وار بود البته .بعدش بنده غزلی از حافظ برای دوستان خوندم که در زیر براتون میگم و بعدش پرسش اساسی ای که نسبت بش به ذهن آدم متبادر میشه رو مطرح میکنم.با دقت بخوانید:

هزار جهد بکردم که یار من باشی             مراد بخش دل بی قرار من باشی

چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی         انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند          تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق دلم ز عشوه ی او                 اگر کنم گله ای غم گسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند    گرت ز دست برآید نگار من باشی 

شبی به کلبه ی احزان عاشقان آیی          دمی انیس دل سوگوار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه ی من      اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیمشبی           به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم        مگر تو از کرم خویش یار من باشی

خب حالا من بسیار با این شعر حال میکنم ینی قصد تمسخری چیزی ندارم و اینا اما به این بیت توجه کنید دوباره

 

ز آن عقیق دلم ز عشوه ی او                 اگر کنم گله ای غم گسار من باشی

الان حافظ میخواد از یکی دیگه پیش یار درد دل کنه و به قولی دل جایی دیگر اسیر است و اینا بله این عقیق کی هست الان؟بنده این سوالو برای دوستان مطرح کردم البته بعضی خودشون متوجه شده بودن و مینا جواب نهایی رو داد اکس گرل فرند حافظ بودن ایشون.کلا تف به شما مردا خجالت نمیکشین بابا داری برا یکی دیگه شعر میگی هنوز دلت با یکی دیگه س آخه چه وعضیه مگه این یکی مسخره ی توئه؟حالا بگذریم بنده گفتم پس بهتره در تصحیح بالای کلمه ی عقیق ستاره ای زده شود و پایین پانویس شود :

* حافظ "ز اکس

بله خب بگذریم ما رسیدیم به قسمتهای سفت میلک شیک که نمیشد خورد من با تلاش زیاد سعی داشتم اونا رو تا ته بخورم اما این آشپز ماهر نبوده بود و خوب میکس نکرده بودن و این سفتا رو نمیشد با نی خورد و هی  بچه ها میگفتن نکنه عدسا لاش گیر کرده و اینا و من بلخره موفق شدم تا تهشو بخورم و به بچه ها نشون میدادم و قدردانی میشدم.بعدش نی های شیک ها رو هی با هم عوض کردیم و بعدش سعی کردیم به حالت اولش در آریم که نمیدونم درست چیدیم آخرش یا نه بعدش همه استیلشون این بود که بسه زیاد بدمستی کردیم پاشیم بریم و من گفتم آیا میخوایم حساب کنیم قبلش و همگی با فکت بزرگی یه هو رو به رو شدن.واقعا نفهمیدم چزا همه یادمون رفته بود اینو باید تحلیل بشه این مسئله .بلخره اومدیم بیرون و رفتیم دوباره انقل و پریناز مقوای رنگی میخواست و من و پرپر رفتیم تو مغازهه و هی دلمون ضعف میرفت واسه رنگای سگی که داشتن مقواها و هی دلم میخواست و بعدش بلخره اومدیم بیرون و گفتم اینا کجا رفتن خیلی دور نشده باشن مث یه دسته مست که نمیخوای زیاد دور شن و به هم بریزن مغازه ی بقیه رو و اونهای دیگه رو هم یافتیم ورسیدیم میدون و هرکس ره خود در پیش گرفت.امتحانام تموم شده :دی