الان که اینو می نویسم دارم بدمزه ترین سیب زندگیمو می خورم به غایت شیرینه و به جای سیب مزه ی یه چیز گند دیگه میده که یادم نمیاد چیه.بر آنم که سفر نامه ای بنویسم از اون سفر سه روزه ی سخت به جنگل.بیشتر کوه گلی پر از شاخه های برنده بود البته.چارشمبه صب با دانشگاه رفتیم به سمت آمل و البته اون زمان به هیچ وجه فک نمیکردم چنین تجربه ی سخت و جدیدی داشته باشم.ما کوله هایی بیش از 10 کیلو رو باید به دوش می کشیدیم و ظهر به روستای سنگچال رسیدیم.ناهار رو خوردیم و پیاده روی شروع شد.در ساعات اول که دیگر دوستان آماتور مانند بنده، بسیار خسته بودند من بسیار پرانرژی تشریف داشتم و خب هوا خوب بود مناظر هم زیبا و هنوز کمبود آب رو اونطور حس نمیکردم.نزدیکای غروب بود که من نزد دوستان سرپرست و اینا می رفتم و جویا می شدم که آیا به شب می خوریم و اونها مطمئن نبودند و من هم به فرموده ی مادر گرامی که سپرده بودند به تک تک مسئولین بسپرم که من تو شب نخواهم دید به اطلاعشون رسوندم که گاو بنده زاییده...کم کم فهمیدم که دیر حرکت کردیم و اتفاقی که پیش بینی کرده بودند که نمیفته افتاد و ما مجبور بودیم راه زیادی رو در شب بپیماییم.البته در همان زمانی که هوا تاریک و تاریک تر می شد راه ما هم صعب العبورتر.شیب بدون اغراق کمی مونده بود عمودی کامل باشه بعضی وقتا سنگ هایی از زیر پای دوستان سر می خورد و فریادهای بچه ها سنگ مواظب باشید و اینا میومد بسیار هیجان انگیز بود و البته تنها کاری که نمیشد در اون دقایق کرد تجزیه و تحلیل میزان هیجان انگیز بودن شرایط بود.به هر حال وسیله ای به نام هدلمپ اختراع شده و بنده از قبل یکی تهیه کرده بودم و این چراغ هدایت را بر سر بی نور خود وصل کردیم تا بر ظلمات مطلق جنگلهای دور از تمدن ارتفاعات نزدیک به ابرها فایق بیایم.هر از چندگاهی سرمو از جلوی پاهام بر میداشتم و چیزی جز سیاهی نمی دیدم و فقط برای لحظاتی فکر کردم که اگر مادر گرامی بفهمه که من در این تاریکی در این ارتفاع دارم شیبی خطرناک رو بالا می رم چه حسی بهش دست خواهد داد.به خاطر اطلاعی که به دوستان مسئول دادم هر از چندگاهی یکی شون از اون یکی می پرسید که اونی که مشکل داشت تو شب کی بود؟و اون یکی میگفت فلانی و اون می پرسید فلانی کیه و من می گفتم من! و می پرسید خوبی؟ و منم میگفتم باید باشم!البته نمی خوام غر بزنم اما نمی تونم نگم که اشکم به جد درومده بود. این اتفاق خیلی زیاد باید از لحاظ روانشناسی بررسی بشه من دقیقا در شرایطی قرار داشتم که در سالهای متمادی از کابوسهام بوده!دقیقا مسئله اینجاست در این 1 ساعت لحظات بسیار عجیبی رو پشت سر گذاشتم.به هر حال رسیدیم به کلبه ای توش یه گاو و بچه ش بود.شب بسیار سردی بود.دور آتیش شام خوردیم و من به جد می لرزیدم البته گمونم عصبی بود!در جای بسیار تنگی در چادر خوابیدیم و من بسیار خوابم نبرد.صبح رو شروع کردیم و  من خوب بودم و خب فقط کوله هامون سنگین تر شده بود چون فک میکردن آب نیست تو راه در صورتی که در طول راه کلی چشمه دیدیم!2-3 ساعت در مسیرهای آسون تری سپری کردیم که حدودای ساعت 11 گفتن چون صبونه خوردن و اینا رو طول دادیم باید تندتر بریم و با این وضع حتمن مسیر بیشتر و سخت تری رو در شب خواهیم رفت و این قضیه باعث شد که ما استراحت هامونو کمتر کنیم و آب هم کم می دادن بی معرفتا.این گفته ی تحدید آمیز کلهم سیستم ما رو به هم ریخت و واقعا دلم نمی خواست یه شب دیگه رو کوه پیمایی کنم بالاخره ما رو قبل شب به کلبه رسوندن.نمی تونم بگم که تونستم اون شب به اندازه ی بقیه از نشستن دور آتیش و شعر خوندن لذت ببرم.البته مسئولین خیلی دیکتاتور بودن و همه ش آهنگایی که دوست داشتنو می خوندن چند صد بار خوندن یه سری آهنگ ها رو بی معرفتا.مخصوصن همون شعره که میدونم دوسش دارید که میگه توی سینه ش یه جنگل ستاره داره جان جان...(اما من دوس ندارم خب!).الان میگید که عجب چیزیه دور آتیش نشستن و شعر خوندن بله واقعا برای همه هم چیزی بود اما از من نخواید که از شب خوشم بیاد و همینطور از اون جو سرخوش بی درد اونها. ما این شب رو در چادر نخوابیدیم و تو طویله خوابیدیم و بهتر بود.صبح سوم هم آغاز شد و ما خسته بودیم البته من واقعا بهتر از روز قبلش بودم اما خب آب بدنم واقعا کم شده بود و آب نمیدادن هم جنان!یه تیکه رفتیم تو یه رودخونه ای و اون واقعا خوب بود آبش سرد بود و تمام هیکل گلی ما رو شست و خوب بود از معدود جاهایی بود که تونستم به طور کامل با شادی اونها همراه بشم.کم کم به روستای بعدی نزدیک شدیم و سفرمون داشت به پایان میرسید کلا از ستون فقرات و پا و زانو که چیزی نمونده بود!در اینجا از مینا تچکر میکنم که در شبها کنار من بود و اینا .  در این سفر همین مقدار اسلامی هم که حاجیتون داشت به فنا رفت.نه وسائل طهارت طیبه بود نه از حجاب و عفاف و حیای ما چیزی موند و از نماز های یومیه ام نگم که 4 تاش قضا شد.خدا که ارحم الراحمین است این دین ما هم برای تمدن  کارساز است.سفر سختی بود البته عامل اصلی اینکه نتونستم به اندازه ی دیگر  دوستان الان به نیکی ازش یاد کنم فشار روانی زیادی بود که اون شب به من وارد شد گمونم.ما ساعت 4 بعدازظهر جمعه سوار اتوبوش شدیم و راهی تهران شدیم در اتوبوس خوب بود البته درد پا و کتف کمی انسان را در رنج می گذاشت.ساعت 12.5 تهران بودیم و 1 ساعت بعد خوابیدن در اتاق خودم رو دوباره تجربه کردم و موهبت بسیار بزرگی بود!شما نمیتونید درک کنید در اون لحظه چه حس خوشبختی ای کردم.سختی بزرگی که در این سفر بر من مستولی شد بسیار خوب بود.روحم رو تصفیه کرد و در این یک هفته من وقتی تو اتوبوس نشستم لبخند می زدم.هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر موثر باشه اما واقعا فکر میکنم یکی از درست ترین کارهایی که تو زندگیم کردم رفتن به این سفر بود.در آخر هم این آهنگ دوست داشتنی، که زمزمه کردنش در جنگل خودتون تصورش کنید...


تو دریایی و من ماهی تنها                          چه دوره دوره این ساحل ز دریا
دلم دریایی از شوق رسیدن                         شنا در آسمان، آبی پریدن
کجای جنگل از بوی تو خالیست؟                   همان جا بوی گلهای خیالی ست
در آن شبها که می روید گل نور                    که می آید نوای بلبل دور
دلم ابره،غم و یاد تو باران                            بتاب ای مه به ساق سبزه ساران
چه می شد ابری از آغوش بودُم                   به چشمت شعله ای خاموش بودُم
تو آتش بودی و من ساق افرا                       به شب می سوختم تا صبح رویا
چه می شد ماه من،مهتاب باشی               چو رویا در امیدم خواب باشی
به خط پنجه ام نقش تو پیدا                        به لبهایم طبیبی تا باشی
                                     به لبهایم طبیبی تا باشی