روز سگی بود.رفتیم صبش به همون محل علم آموزی نکبتی و از اینترنت پر سرعتش استفاده ی فراوان کردیم و مینا رو دیدیم و تو نخ اوشن و مستر کلونی بودن و ما هم همراه شدیم در اوصاف یار. از استاد راهنمای محترم امضا گرفتیم واسه انتخاب فلان و پریناز م شبش قرار گذاشته بود بعدازظرش بریم انقل.و سر ناهار اسمس داد که ساعت چند انقل باشه و منم گفتم 5 و گفت باشه من با یه کیف سامسونت مشکی دم سینما بهمنم. بعدش با آنا بودیم که نمیدونم چی شد غیب شد و ما موندیم تنها. به مومن گفتیم زودتر بیا سر قرار ما علافیم و رفتیم انقلاب و همین حوری گشتم تا مومن بیاد و بله علاف بودم دیدم همون بهتره برم نیک میشه کتابا رو نگا و کرد و چیزی ام نشنید از صاب مغازه اونجا بودم و نگا مبکردم تا اینکه مغازه خلوت شد و من بودم و مغازه دار ها و من همینجوری نگا مبکردم یه کتاب دیدم از کافکا یه سری جملات فلسفی ش بود و خوشم اومد اما به سبک کتاب های مبتذل ور داشته بودن تو هر صفه ش که از این کلفتا بود 2 خط نوشته بودن روی هم میشد کل کتاب 10 صفه ی کامل و 4 تومن بود قیمتش و بنده دلم نیومد بخرم بعدش همونجوری نگا میکردم که فروشنده هه که جدید بود یا لااقل من قبلا ندیده بودمش گفت اگه کار خوبی میخواید این هست و تو دستش یه کتاب از امانوئل اشمیت بود و بنده گفتم نه از کارای قبلیش زیاد خوشم نیومد و بعدش با تعجب به من نگاه کرد مکثی کرد و گفت شما دومین نفری هستید که اینو میگه! من برای چند لحظه نتونستم حرفشو هضم کنم با تعجب نگاه بهش کردم و چند ثانیه روش میخ شدم بعد اونم منو نگا میکرد و کلشو هی تکون میداد و میگفت بله دومین نفر دومین نفر بودین و من همینجوری نگاهش کردم و نیشم باز شده بود از تعجب و لبخند مسخره ای داشتم گمونم بعدش گفتم 2 نفرم خوبه و دوباره رومو برگردوندم سمت کتابا اون کتاب کافکا رو برداشتم و گفتم از این خوشم اومد اما گرونه تو هر صفه ش 4 کلمه بیشتر نیس و بعدش یارو گفت نه گرون نیس اما این نظر شماست منم گفتم معلومه که این نظر منه و بعدش دوباره به کتابا نگاه کردم نمیدونم چرا این پریناز مومنم نمیومد که من از این مخمصه رهایی پیدا کنم بعدش رفتم اونور تر و فروشنده هه گفت شما اگه یه ساندویچ به همین قیمت اینجا باشه و این کتاب کدومو انتخاب میکنین؟ و من سرمو برگردوندم و تا اومدم جواب بدم با لحن قاطعی گفت ساندویچ و منم گفتم کتاب بعدش اون دوباره گفت ساندویچ بعدش دوباره سرمو برگردوندم سمت کتابا و بعدش اون پرسید اگه گشنه باشید چی؟ و من گفتم کتاب و اون گفت ساندویچ من فقط سعی کردم خنده م خیلی مسخره نباشه و خواشتم باز سرمو برگردونم که گفت همه اینطورن تو ایران.مردم ایران اینطورین همه ساندویچو می خرن اینجا ایرانه و بعد باز با خودش این جملاتو زمزمه کرد...من دیگه واقعا خنده م مسخره شده بود بعدش رفتم دورتر تا بقیه ی کتابا رو ببینم که بالاخره پریناز مومنم رسید و بهش گفتم باهاس برام روح پراگ بخری و اونم گفت باشه بعدش یه کتاب نشونش دادم و گفتم اینو خوشت میاد واست بخرم؟ بعدش پریناز زبونشو گاز گرفت و گفت مگه داری لباس می خری ؟این تاپو خوشت میاد بخرم؟؟ بعد براش گرترود خریدم ینی خودش خواست خواستم گرگ بیابان بگیرم اما گرترودو خواست بعدش رفتیم واسه من روح پراگ خرید و گفتم که من بدجور دلم بستنی و نوشیدنی میخواد و اونم گفت آره و منتظر بود تا من بگم بریم کافه پراگ و منم گفتم و اونم با سر قبول کرد .البته قبلش خواستیم بریم اگر و کلاسیک و پریناز فیلم میخواست و هی به من فوش میداد چرا فیلم نیاوردم براش و منم هی میگفتم نگفته بودی خب ولی تو کتش نمیرفت.بعدش افتادیم تو 16 آذر و پریناز همچنین هی سرکوفت میزد که چرا فیلم نیاوردم و منم میگفتم نگفتی و اون داد میزد رسمن و بعدش گفت فک کردی واسه دیدنت اومدم؟؟ بعدش یه خانومه ای که با فاصله ی زیادی جلومون بود بزگشت و نگاهی کرد به گونه ای که انتظار داشت پسری کنار پریناز ببینه...کلاسیک کرکره هاش کشیده بود و رفتیم اگر کتاب نمیخواستیم اما چون خیلی پولدار بودیم باز وسوسه شدیم و یکی پریناز واسه من گرفت و منم یکی واسه پریناز اون اعتماد و گرفت به منم گفت که واسش سرزمین گوجه های فلانو بگیرم بعدشم آقای اگر گفت که کلاسیک قراره جاش عوض شه ما ام غمگین شدیم و ای دل غافل بد آوردیم بد آوردیم تازه داشتیم خو میگرفتیم باهاشون...بعدش صحبت کاسه و نیم کاسه شد و پریناز برام از سلسله بحثای خودشو سیمینه گفت راجع به بی معنی بودن این ضرب المثل. گفت که نیم کاسه رو میشه زیر کاسه جا کرد که نفهمن. اما چرا باید کاسه زیر نیم کاسه باشه؟چه سودی براش داره کاسه هه رو زیر نیم کاسه بذاره؟حالا میگی نیم کاسه رو خواسته زیر کاسه قایم کنه پس باید نیم کاسه زیر کاسه باشه!اما سیمینه میگفته این ضرب المثل درسته و کاسه رو میذاری و نیم کاسه رو چپه میذاری توش!البته من نظرم به مومنم نزدیک تر بود!البته بازم قانع نشدیم که حالا ادامه ی بحث افتاد بعد کافه!سر وصال که رسیدیم ما میخواستیم بریم اونطرف چهارره نقطه ی رو به رومون و باید از دو تا چراغ می گذشتیم من همونطور که قبلن سلسله مباحثی با پریناز پیرامون این مسئله داشتم گفتم که خب از این وری که سبزه باس بریم اول قاعدتا و پریناز همونطور که داشت رد می شد گفت که نه فرقی نمیکنه بستگی داره کجای چراغ باشی و بحثمون بالا گرفت باز و من براش توضیح میدادم و و اون برای من و هیچ کدوم قانع نمیشدیم پریناز این استدلال منو احمقانه می دونست و میگفت فقط فک میکنی داری زودتر میرسی بلکه همه چیز به شرایط بستگی داره و بعد از اینکه از چهارره اومدیم این ور همچنان بحث میکردیم و پریناز داشت با صدای بلندی میگفت خب این ور چهاررها که... که یه آقایی برگشت و نگاه عجیبی به ما انداخت بعد ما خجل شدیم وبعدش خواستم ادامه بدم و پریناز گفت که این بحثو ادامه ندیم چون هیچ کدوم قانع نمیشیم و در آخر من وایمیستم تا سبز شه و تو از اونوری میری و من خواستم قانعش کنم اما گفت که قانع شدنی در این بحث نیست... .اومدیم کافه و اومدیم بریم بشینیم و مث همیشه شلوغ بود اونجا.اومدیم بشینیم رو اون میز گندهه که آقاهه گفت که چن نفرین؟ما گفتیم 2 نفر .گفت پس برین سر اون میز و یه میز کوچیک نشونمون داد و گفت شلوغه جا نمیشن اونایی که زیادترن و ما ام رفتیم سر اون میز و منم به پریناز گفتم که باهاس بش میگفتیم 4 نفریم تا بذاره اونجا بشینیم و پرینازم گفت آره و هی باید به ساعتامون نگا میکردیم و میگفتیم چرا نمیان پس؟بعد آقا چشتون روز بد نبینه (هی الان خواستم به این ضرب المثل گیر بدم و یه اشکالی تهش بچشسبونم هی نشد!)بعد آقا چشتون روز بد نبینه (هی الان خواستم به این ضرب المثل گیر بدم و یه اشکالی تهش بچشسبونم هی نشد!)اومدیم سفارش بدیم شیک شکلات و یاروئه گفت که کلا بستنی شکلات و نسکافه نداره اما سس شکلات و اینا پا بر جاست در شیک های دیگه و ما بسیار غمگین شدیم و آخر به همون شیک مخصوص معجون مانند دل بستیم و منم با دلخوری به گارسون عزیز گفتم که پس واسه ما شکلاتشو بیشتر بریز و لبخند ملیحی تحویلم داد مردک!.البته کیک شکلاتی ام سفارش دادیم و منتظر شدیم کتاب هایی که از هم به غنیمت برده بودیمو برای هم نوشتیم و من یکی شو نوشتم اون یکیو تو اون تاریکی دخمه مجستیک با مشقت کشیدم و پریناز بهم گفت که هی میرم کیف میخرم مانتو میخرم چی شده؟ و منم گفتم مصرف زده شدم...در اثنای کار بودیم و من اون میز لعنتی و نشون مومن دادم که ببینه 2 تا پسره رو روش نشونده و اونم واسه دلداری من گفت اشکال نداره اینجا ام خوبه.بحث مانتوی من شد و اینکه چقد سگه و گفتم بیا بریم کنار خونه ی ما بود مغازه ش و واسه خودت بخر و منم بت فیلم بدم از خونمون و پریناز 2 2 تا چار تا کرد(خداییش این ضرب المثل مسخره س دیگه خب) و گفت باشه! منم کف کردم فک کنید هیشکی نه مومن؟؟!اونم مومن خالی نه!! مومن من!کیکه خیلی خوب بود خیلی هیجان انگیز و بعدش بعد از خوردن مقدار زیادی دود از دیگر میزها کافه رو ترک کردیم.از پارک لاله اومدیم بریم و هوا خوب بود و من گفتم خیلی سنگین شدم خیلی خوردیم و مومن گفت که آره دیدم یه حسی دارم نگو همین حس سنگینیه!بعدش حرف زدیم و بنده به پیشرفت های شگرفی دست یافتم و این دفعه با رکورد 25 دقیقه با پریناز حرف جدی زدیم!بعدش اومدیم بریم سمت خونه ی ما و بعد نزدیکای خونمون بودیم که 1 دختر و سه تا پسر داشتن با هم بازی و دعوا میکردن و پسرا لباس مشکی تنشون بود و پریناز گفت اه نباید تن بچه ها سیاه کنن و منم گفتم لابد ختمه دیگه! و گفت خب آره اما نباس که تن بچه ها لباس سیاه کنن و منم گفتم راس میگی خاک تو سرشون و همونجوری که به اونا نزدیک میشدیم با نفرت به مسببان این قضیه لعنت فرستادم و فکری به ذهنم رسید و به پریناز گفتم بیا بریم لباساشونو جر بدیم بدیم بهشون و بگیم برین به باباتون بگین لباس سیاه تن بچه  نمیکنن و پریناز گفت آره فک کن وقتی وحشیانه لباساشونو در میاریمو جلوشون جر میدیم و میگیم برو به بابات بگو بهمون میگن بابامون مرده... بعد از این تصوراتمون راجع به این حرف زدیم که چقد از پسر بچه ها متنفریم و این که چقدر موجودات شرور کثیفی هستن و من وقتی از جلوی دبستان پسرانه رد میشم کهیر میزنم... بعدش پرینازو بردم خونمون و مامانم نبود و بعدش فیلم دادم بهشو اومدیم بریم بیرون و پریناز گفت که مامانت الان میاد و میفهمه من اومدم و میبینه جا تره و بچه نیست.بعدش بحث شدیدی پیرامون این مثل در گرفت من گفتم که چه اهمیتی داره که وقتی جا تره بچه هم باشه خب مگه چند تا بچه دارن که ندونن کدومش جا رو خیس کرده بعدش پریناز گفت خب اصلن مهم نیس که جا شو تر کرده این عمل بد نیس بلکه نبود بچه بده و منم گفتم نه همینجوری که نمیگن وقتی کار بدی باشه میگن و پریناز گفت نه وقتی یه کاری شده و مسببش نیست میگن و منم گفتم نه مثلن تو خونتونو برق بندازی و تمیز کنی بعدش رفته باشی وقتی مامانت اینا میان اونا میگن جا تره و بچه نیست؟بعدش پریناز قانع شد و گفت که حق با منه و اونا مگه چند تا بچه دارن که براشون مهمه بچه هه نیست ...بعدش رفتیم اون مغازهه و پریناز حال نداشت بپوشه مانتو ها رو و من بردمش سر جلال و پریناز بهم گفت که سیمینه گفته که انگار داری به جلال قسم مسخوری که میگی سر جلال...بعدش در راه پریناز بم گفت که الان که برم مامانم میگه دوستت اومد بش میوه ندادی ؟شربت ندادی؟ و الی هذا... و بعدش سر جلال رسیدیم و اون باس می رفت نقطه ی مقابل چهارراه و بعد ره به شمال وایستاده بود اما چراغ عابر رو به شرق سبز بود و من گفتم خب اول از این ور برو اول قصد مقاومت داشت اما بعد با نگاهی که در اون تسلیم همراه با رضایت موج می زد از خیابون شرقی رد شد.