نقدی بر هیولا اثر پل استر
کتاب با یک حادثه شروع می شود،نه هولناک نه تکان دهنده یک حادثه ی معمولی،کسی با یک بمب دست ساز خودش را منفجر کرده .داستان به دلیل طولانی بودن حس تعلیقی را که نویسنده قصد القا کردنش رو داره به مرور از دست می ده.اوایل کتاب انتظار می ره که سریع سراغ ماجرای بمب بریم اما خبری نمیشه و داستان دیگری پیش رو داریم.از صد صفحه ی اول که بگذریم داستان خیلی خوب اوج می گیره و روابط پیچیده و هیجان انگیز می شه و شخصیت پردازی ها گسترده تر .از جذابیت های اولیه ی داستان اینه که راوی و شخصیت اصلی داستان هر دو نویسنده اند و این باعث می شه که دیالوگ های پرکاری رو شاهد باشیم.مسئله ای هست که نویسنده های مخصوصا مرد ،در بیان احساسات زن ها خیلی ماهر ترند!شاید به این خاطر باشه که کلا مردها سطحی تر برخورد می کنن اما تفاوت زیبای این داستان وجود مردی هست که عمیق میشه و خیلی فکر میکنه.خب این شخصیت کلا برای همین مسئله در داستان ممتاز میشه اما سیر احساساتش خیلی دقیق و ظریف بررسی میشه که کمتر جایی شاهد این مسئله هستیم.قبل از نقد شخصیت ها باید بگم که این کتاب جزو اثرات خیلی خوب دسته بندی نمیشه و ایرادهای خودشو داره اما کلا از خوندنش پشیمون نیستم و ارزش خوندن داره اما به هر حال کتاب های واجب تری برای خوندن وجود دارن!
شخصیت اصلی داستان-بن ساچز- مردی که خیلی باهاش حال کردم به نوعی!خلق این شخصیت در ظاهر کار راحتی هست اما یه سری نکات و ظرایفی بهش اضافه شده که خیلی خوب توصیف شده و واقعا آدم ملموسی برای من به وجود اومده!اگه بخوام بیشتر ازش بگم کل کتابو تعریف کردم!
راوی داستان -پیتر- به نظرم از مزخرف ترین شخصیت های این داستان هست.به شخصه از هیچ کدوم از ویژگی های این شخصیت خوشم نیومد.خیلی آدم معمولی ای بود.به دلیل اینکه در داستان به وجوه نویسندگی و ذوق هنری اش اشاره نشد کاملا دوستی اش با ساچز بی معنی به نظر میاد.اگر بخوام بیشتر به این شخصیت بپردازم به فحاشی می رسم.
فنی همسر ساچز شخصیت محبوب من به حساب می آد.اگر بخوام رک باشم چنین شخصیت دوست داشتنی و قابل درکی (برای من) از دست نویسنده در رفته و خودشم قصد نداشته انقدر هم بی نقص باشه فنی.منظورم این نیس که نویسنده خودش نفهمیده چی کار کرده بلکه می خوام بگم به هدفش نرسیده حداقل در مورد من.جاهایی که از ضعف فنی صحبت میشه کلا حس ضعف به آدم نمیده بیشتر آدم خوشش میاد ازش.در یک کلام حس مشابهی با نویسنده نسبت به فنی ندارم!
ماریا ترنر کلیشه ای ترین موجود این داستان هست.در حالی که سعی میکنه عجیب ترین باشه. اما نوع عجیب بودنش کپک زده دیگه!خیلی خیلی هالیوودی میشه قسمت هایی که به ماریا مربوطه.خوشبختانه زیاد روی ماریا مانور داده نمیشه نمیگم رو اعصابه اما تکراری بودنش جذابیت داستانو میگیره.ماریا خیلی منو یاد شخصیت های کتاب های کریستین بوبن انداخت.
لیلیان استرن فاحشه ای که نویسنده آخرش نمیتونه باهاش کنار بیاد و خرابش میکنه. خب این اقتضای داستان بود اما لیلیان یه فاحشه ی خیلی خفن نیس یه فاحشه ی خیلی معمولیه از این لحاظ من خوشم اومد . که روتین عمل کرده وسط چیزایی که قراره عجیب باشن. یه تیکه ی قشنگ از کتابو همین جا میارم:
در آن لحظه لیلیان به گریه افتاد. در حالی که چشم هایش به نقطه ای دور خیره شده بود،اشکش سرازیر شد.ولی اشک هایش را پاک نکرد،انگار می خواست گریه ی خود را نفی کند.ساچز احساس کرد گریه اش با گونه ای غرور آمیخته بود.انگار در عین حال نشان غم و علامت تسلیم نشدن به آن بود ،و از این که لیلیان آن طور مقاومت می کرد ،حس احترام در دلش جوشید.تا وقتی به اشک هایش اهمیت نمی داد و آن ها را پاک نمی کرد ،تحقیرش نمی کردند.
از شخصیت ها که بگذریم. قضیه ی اصلی و جذاب میمونه و اونم اصلش همین دید و حرفای ساچز هستو داوری هایی که پیتر میکنه .ساچز به خودش سخت میگیره در این شکی نیست اما این که چجوری با این خصلتش برخورد میکنه واقعا دوست داشتنیه این که یه سری اتفاقات یا افکار زود گذر و دست بگیری و از روی اونا خودتو محاکمه کنی کاریه که آدمای که سخت گیرن میکنن کاریه که خیلیا نمیپسندن خب این وسط من تم اصلی رو همین ماجرا میبینم و مواقعی که این قضیه موشکافی میشه با کتاب حال میکردم!اما ضد حال اساسی که ملموس میکنه کتابو همین داوری های پیتر هست که دید کلی مردم رو نشون میده و خب آدم ناراحت میشه کلی.مثلا:
"بن ضعف های دیگران را می پذیرفت ،اما وقتی نوبت به خودش می رسید ،توقع کمال و سرسختی ابرمردانه در کوچک ترین اعمال را داشت .نتیجه ی آن سرخوردگی و آگاهی غریبی ازانسان بودن و خطا کاری بود که به نوبه ی خود او را وا می داشت انتظار بیشتری از خودش داشته باشد که بار دیگر به سرخوردگی خفقان آوری منتهی می شد.اگر یاد گرفته بود که چگونه برای خودش کمی بیشتر ارزش قائل شود و خودش را بیشتر دوست بدارد،موجب این همه بدبختی نمیشد.اما بن می خواست خود را مجازات کند.گناه خود را گناه همه ی جهان پندارد و تبعات آن را با پوست و گوشت لمس کند.من او را ملامت نمی کنم فقط برایش متاسفم،به خاطر وضع وحشتناکی که برای خودش به وجود آورد به حد پایان ناپذیری تاسف می خورم. "
نمیدونم تو چند تا کتاب دیدم که وقتی یه مردی با یکی هست بعدش وسط کار با یکی دیگه صمیمی میشه بعد اون اولیه چند هفته ای سفره و اون یارو میره تا ته اون رابطه ی دومی و تموم میشه و وقتی اولی از سفر برمیگرده هیچی نمیشه و آب از آب تکون نخورده.این موضوع که نویسنده ها خودشونو راحت میکنن که به این رابطه ی جدید پر و بال بدن اعصابمو خورد میکرد!!تف به کلیشه ها!
پل استر کلا با اتفاقای عجیب که سر و تهشونو به هم میدوزه و همه چیو به هم ربط میده و دایره درس میکنه هی با خودش حال میکنه نمیشه گفت جذاب نیست اما یه جایی تو داستان میاد خودشو مبری کنه و میگه:
"واقعیت همیشه از خیال فراتر می رود .هر قدر هم که نوآوری های خود را عجیب بپنداریم،هرگز نمی توانند به اندازه ی آن چه جهان واقعی پیش رویمان میگذارد ،غیر منتظره باشند. "
من خودم با این جملات حال کردم اما مشکل اینجاست که این داستانم خیال هست و نمیشه آدم اونطوری از اتفاقای عجیبش لذت ببره و این داستان و اتفاقاشو ببینه و به به چه چه کنه!!
بعضی وقتا کتابا رو که میخوای انتخاب کنی پشتشو میخونی و بعضیا یه تیکه از متن کتابو نوشتن.تو میخونی و کلی حال میکنی و جذب میشی که زود کتابو بخونی بعد کتابو میخونی و میبینی کلا همه ی حرفشو جذابیتش همون پاراگراف بوده!خب شاید این اشکالی نداره حرف اصلی کتاب همون یه پاراگرافه خب.این جا میشد جند خط و انتخاب کرد و نوشت شاید چند صفه میشد حرفایی که اونجوری باهاش حال کردم اما بازم میگم می ارزید خوندن کل کتاب برای اون چند خط!
شاید زیادی کتابو به فوش کشیدم نمیدونم شاید چون اعصاب ندارم الان و کلا حالم خوب نیست.انتظار ندارم که پست به این بلندی خونده بشه اینو واسه خودم نوشتم واسه ازضای روحی خودم به وسیله ی ادبیات !باس مینوشتمش.اگه خوندیدم که امیدوارم بی انصافانه با کتاب برخورد نکرده باشم مدیون شیم...