همواره سال خیلی خوبی داشته باشید
همواره سال خیلی خوبی داشته باشید
آناهیتا : آدم حسابی ترین
بشری : با شخصیت ترین
پریناز : خاص ترین
پگاه : با کلاس ترین
زهرا : خفن ترین
ساجده : با حس ترین
سعیده : خدا ترین
سیمین : سگ ترین
ماهان : آدم ترین
میلان : با مرام ترین
مینا : باحال ترین
نیلوفر : دوست داشتنی ترین
تو جمع ما هسند
بعدش سعیده که هیچوقت هیچی گم نمیکرد فلش دوستشو گم کرده بود و از قضا دوستش شوهرم داشت و دوستش زنگ زده بود که بیا سایت فلشمو بده و سعیده نمیدونست چیکار کنه و ما یه ایل پشت سرش را افتادیم و رفتیم که تو این لحظات سخت قوت قلبش باشیم و سعیده هی میگفت من برم جلو شوهرش چی بگم و سیمین گفت که تو برو ما سر شوهره رو گرم میکنیم...
خیلی وحشتناک بود .یه غرفه ی سوپر مضحکی این انجمن مستقل همکف ابن س برپا کرده به نام به جای مادرم.به همگان توصیه میکنم که بیان دانشگاه ما و اونو ببینن.شما بدون تردید میمیرید از خنده .عجیبه واقعا وحشتناکه.یه سری پوستر وحشتناک که در هر کدام سوالی مطرح شده.اگر به جای مادرتان بودید و....
۴ گزینه جواب دیفالت داره و گزینه پنجم رو شما باید بگید. چن تا شو واستون میگم که حساب کار دستتون بیاد
اگر به جای مادرتان بودید و دخترتان تا نیمه های شب در خیابان ها پرسه میزد چه میکردید؟
۱ به او تذکر میدادم
۲ او را در خانه حبس میکردم
۳ از او تاثیر میگرفتم
۴ اهمیتی نمیدادم
اگر به جای مادرتان بودید و دخترتان قصد فرار از خانه ی همسرش را داشت چه میکردید؟
۱ از او حمایت میکردم
۲ او را طرد میکردم
۳ با دامادم صحبت میکردم
۴ به مادر شوهرش شکایت میکردم
( اینا جدیه ها. واقعی...)
اگر جای مادرتان بودید و دختر شما قصد ازدواج موقت را داشت چه میکردید؟
۱ سیلی محکمی به صورتش میزدم
۲ حق انتخاب را به خودش میدادم
۳ شوهرش میدادم
۴ نمیدانم
اگر جای مادرتان بودید و دخترتان تمام روز جلوی آینه مشغول آرایش کردن بود چه میکردید؟
۱ در خانه حبسش میکردم
۲ او را از خشم خدا میترساندم
۳ سختی های پاک کردن آرایش برای وضو را به او یادآور میشدم
۴ او را آزاد میگذاشتم
اگر...........
و همه از این قبیل و وحشتناک بود ما داشتیم از خنده میمردیم داشتیم هلاک میشدیم و شما سیمینو میتونید تصور کنید که چه آبرویی از ما میریخت البته باکشم نبود. یه بار بعد یکیش یه قهقهه ی وحشتناکی اومد که تو کل ابن س پیچید و اوان خانومه که مسئولش بود به ما چش غره میرفت هی...
بعدش رفتیم و شیر موزبستنی بش دادیم و اومدیم که بریم تهران پیش پریناز خانوم و سیمین اون کتاب لعنتی رو که دست حسینشون مونده بودو بش بده و سیمین گفت که لای کتابه فاکتورشم گذاشته=))))))) و کلی چرت براش صفه ی اولش نوشته و با یکی از روزنامه های شورای صنفی کادوش کرده و یه تیکه چسب که گوشه هاش سیاه شده بود از یکی از دوستاش گرفته و حالا ام ما داشتیم میرفتیم که بریم کادو ی پرینازو بدیم و بگیم : این چیه که خریدین گندشو به گه کشیدین
وقتی داشتیم از دانشگا خارج میشدیم به سیمینه گفتیم که آبرو واسه ما نذاشته و سیمین گفت که شما بیاین دانشگاه ما غلت بزنین لخت شین یا توی سایت آرایش کنین ....
.من و سعیده و سیمینه و توی بی آر تی بازم سیمین ما رو در مضیقه قرار داد و داشت از مترو میگفت و این که کرجی ها حیوونای وحشی بی شعورن این جمله رو هی بلند میگفت و سعیده هی میگفت که نگو و سیمینه میگفت خب این جا که کرجی نیست ... واقعا تو بی آر تی وحشتناک تو مضیقه بودم.از دست این سیمینه !!!:دی
دیگه اینجاش که معلومه رفتیم و افتادیم تو ۱۶ آذر و من زنگیدم به پریناز خانوم که بش بگم افتادیم تو ۱۶ آذر و بیاد که ما رسیدیم ولی وقتی زنگ زدم صدایی نمیومد و من با صدای بلند داد میزدم الو الو و بعدشم که صدا اومد صدامو کم نکردم و همینجور داد زدم که ما افتادیم تو ۱۶ آذر و پریناز آروم حرف میزد فک کنم تو مضیقه بود اما من که باکم نبود.
بعدش رفتیم تو و پریناز خانوم اومد و یهو فائزه ام اومد خیلی تصادفی و خیلی جالب داشت میشد .پریناز چون برای اومدن ما آماده نبود لباسای آینازو پوشیده بود .. پرینار گفت که توی کتابخونه خواب بوده وقتی من زنگ زدم و صدای من که بلند داد میزدم الو تو کل کتابخونه پیچیده و دوستای پریناز ازش خواستن دوستشو بیره پیششون تا براشون الو بگه!... ما همونجا دم در کادو رو زود دادیم و مراسمو اجرا کردیم و بعد وا کرد کادو رو و توی اون روزنامه ی شورا ی صنفی سیمینه عکسای خدایی بود اعم از ا.ن و ما هی سر و صدا کردیم و فائزه اینجا بود که گفت پریناز این دو تا(با اشاره به من و سعیده) که باکشون نیست اما من و تو چی بیاین از اینجا بریم و بعد چند لحظه فهمیدیم که فائزه اصلن سیمینه رو آدم حساب نکرده. بعدش رفتیم دسشویی و به سیمین گفتیم تو ام برو و گفت من که باکم نیست.چرا برم؟....
بعدش اومدیم که بریم نیک و اون سگه رو که تازه اومده و سعید و پریناز خانوم خیلی سگ میدونستنش ببینیم که توی راه به سمت بیرون پنجاه تومنی بودیم که یه آقایی اومد و گفت که کار خیر کنین و بلیطای جشن خیریه و بخرین و ما گفتیم که دانشگاه خودمون تیغیده شدیم و اون هی میگفت کار خیره و بعدش رو به سعیده کرد و گفت شما که پول دارین!!! و پریناز گفت که نه اتفاقا این اصن نداره و نمیدونست که سرنوشت چه به روزش خواهد آورد .حالا میگم براتون
بعدش رفتیم نیک و سگه بالا بود و اون همه آدم اون جا بودیم که پریناز شانزدم هپ ورث و واسه سعیده خرید و اومدیم بیرون و من که نمیدونید روزگار چه ها بر سرم آوررد گفتم که پریناز خانوم باید ببرتمون کافه فرانسه شیرینی و نسکافه بده و اینا و خودمم نفهمیدم چرا و بعد از این که چند بار با قطعیت گفتم این مسئله جزو دستورکارمون قرار گرفت و بعدش پریناز خانوم گفت که پول نداره و باید از عابر بگیره و ما ام گفتیم که خب بگیره و اینجا ام عابر فت و فراوون و خواستیم تا بامبولی در نیاورده بره زود بگیره پولو.رفتیم و تو صف عابر و این که نوبت به ما رسید و پرپر با اعتماد به نفس رمزو زد و گفتم که بامبول در نیاری پول زیاد بگیر و با اعتماد به نفس گفت که ۳۰ تومن بسه و من گفتم خوبه و اون دکمه رو زد و کارتو گرفت و با اعتماد به نفس منتظر پول بود که من بش گفتم کجای کاری نوشته اعتبار کافی نیست و پریناز باورش نمیشد و و من رسیدشو دیدم و با خنده نشونش دادم و اون خوند ۴۰ و بعدش نه ۴ تومن.... و خیلی تو مضیقه بود اونوقت و من داشتم کبود میشدم و خیلی اوضاع عالی بود و ما بهش گفتیم که برو همون ۴ تومنو بگیر و رفتیم تا برسیم به عابر بعدی و پریناز رفت بالا تو صف و ما رو ام صدا کرد که بریم پشتش وایستیم و بعدش به مسخره گفتیم که فک کنین بگه مضزب ۵ تومنی باید انتخاب کنی و میخندیدیم و بعدش پریناز گفت که آره فک کن ما ۱۲ تومن میخوایم و نمیتونیم پول ور داریم و من گفتم حیف کاش که ۱۰ تومن میخواستیم تا میتونستیم پول بگیریم و همینطور افکار شوم رو رد و بدل میکردیم که نوبت به پریناز رسید و دیدیم بله همه چی همون طور که حدس زدیم پیش رفت و اون صحنه ای که پریناز با سرعت دکمه های خروجو میزد و میگفت برو برو رو هیچوقت از یاد نمیبرم خدا بود و پریناز خیلی در مضیقه بود و آخرش یه بامبولی در آورد که پولی ازش به ما نرسه البته خودش اینطوری اعتراف کرد که این بلاها به خاطر این که به اون آقاهه گفت این (سعیده) اصلنم پول نداره سرش اومده و خدا جای حق نشسته.
و رسیدیم دم کافه فرانسه و گفتیم که حالا بریم یه کاریش میکنیم دنگی میدیم و همه گفتن که هرکی چقد داره و واقعا در مضیقه بودیم و رفتیم تو واقعا وقت انتخاب این که چیو با چه قیمتی بگیریم وضعمون خدا بود و همونطور که خدا جای حقی نشسته به خاطر شیطنتی که در حق پریناز کرده بودم با دادن پیشنهاد کافه فرانسه پرینازخانومو تو مضیقه گذاشتم مجبور شدم خودم حساب کنم و خدا جای حقی نشسته. و پریناز و فائزه بستنی خوردن و یالعجب که بستنی پریناز چه پر برکت بود . با وضع تهوع آوری برای سیمین هر بار کسی یه مقداری از اون بستنی آب شده رو میخورد.بعدش دیدیم یهو که ای دل غافل ماهان و بشری و دو دوست دیگرشان اومدن تو و ما بسیار کف بر شدیم اونا تو کافه فرانسه چه میکردند؟بله اومده بودن شیرینی تولد ماهان و بگیرن ببرن برای ملتشون با یه ماه تاخیر و ما بسیار از دیدنشون خشنود شدیم خیلی باحال بود ینی.
اومدیم و سیمینه رو رسوندیم بی آر تی و رفتیم و فائزه رفت دانشگاه و ما سه تایی به راهمون ادامه دادیم و پریناز گفت بریم ایستگا اتوبوس استراحت کنیم و الحق که پریناز چه باکلاس استراحت میکنه یه پاشو انداخته بود رو اون یکی به دوردست خیره شده بود و بعدش یهو دیدم که پریناز وحشیانه دستمو تکون میده و میگه عاشقشم عاشقشم موتوریه رو عاشقشم و من بعد از چند لحظه متوجه میشم که یه موتوری وسط ایستگاه وایستاده داره سیگارشو با آرامش روشن میکنه و یه اتوبوس پشتشه و داره هی بوق میزنه که این بره کنار و اون مسافر بزنه و صحنه ی خدایی بود به جد.
بعد رفتیم تا سعیده کارت مترو بگیره و اینجا با پرینازم خدافظی کردیم و در آخر من ماندم و سعیده و رفتیم مترو و من به مسخره گفتم که آره این میدون انقلابو واسه این لوستر گندهه که من نمیدونم این کثافتا واسه چی زدنش اونجا این شکلی کردن و اینا و بعدش رفتیم با ناباوری دیدیم که واقعا همینطوره . و اون سوراخای بالای میدون از اونجا معلوم بود و من فنا شدم....
هیچی دیگه سعیده و من بودیم حرف زدیم و گفتم که عین حمار از صب داریم این کتابای سنگین مزخرفو پشتمون میبریم و سعیده تایید کرد و سوار توبوس شدیم و تمام
پی اس:
اون جمله ی سرگرم کردن شوهر دوست سعیده(چه ترکیبی) از آنِ زهرا بوده
وقتی داشتیم تو بوفه ناهار میخوردیم آناهیتا زنگ زد به سیمین که ببینه کجاییم و سیمین داشت داد میزد و میگفت چرا صدات مث سگ شده.هو سگ و ...
وقتی آنا اومد تو گفت سیمین چرا داد میزدی همه داشتن میشنیدن که تو هی میگفتی سگ ...
سیمین در جواب پریناز که دربازه ی لغت بامبول پرسید گفت که بامبول یه چیزیه مث زیگیل که در میاد و در همون هین کتاب بوبول رو دیدیم ...
سیمین گفت که یه اصطلاح جدیدی داره که وقتی یه چیزی خیلی گنده میگه سگ توش. وقتی عابر(حالم از خودم بهم خورد که به جای عابربانک هی گفتم عابر.دارم میارم بالا) به پریناز پول نداد سیمین گفت سگ توش!!
راستی پرینازخانوم قراره بره کفش ورنی بخره.های هیلز. و قول داد عکس کفشایی که خریده رو آپ کنه تو بلاگم ...منتظریم...
اندیشیدن به آینده ی پیش رو تلاش مطلق برای دست یابی فرصت های اثبات شده بازسازی نتایج ذهن هیجان زده
این همه تناقضات در وجود من که به هر کسی اجازه میدهم با نگاه کردن به آن پوزخند بزند
هیچی دیگه صب رو مث بقیه روزا شرو کردیم و بقیه ش مث بقیه شون نبود.تا ساغت سه مث بقیه ی روزا بود اما از ساعت سه به بعد از حالتی که بقیه ی روزا بودن در اومد.وای من دارم خیلی با زهرا تو چت میخندم الان هی...
داشتم میگفتم که از سه به بعد که از کلاس در اومدیم میدونستم که سیمین اومده دانشگامون و واقعا اومده بود من دم بوفه دیدمش و دوییدمو از پشت زدم بش میدونم کارم زشت بود اما خب مث سگ داشت تند میرفت. کر هم هست خب. رفتیم و سلام و اینا و برد به دوستاش معرفیم کرد و بعد همون جا بودیم که به صحنه یهو آهسته شد و زهرا وارد گود شد و زهرا و سیمین ملاقات کردن و بعد دیدیم که یه سری بچه ها میخوان دوست سیمین و بندازن تو اون حوض کثیف دم ابن س و صحنه ی کثیفی بود و سیمینم حتی در معذوریت بود و کلا این سیمین و دوستاش اومده بود شوری در دانشگاه ما به پا کرده بودن. و یادمه وقتی داشتم زهرا رو مشایعت میکردم یه سری بچه های دانشکدمون نگاهی به من کردن که ینی اینم با اینا بودا...
دیگه به هر بدبختی ای بود اومدیم بیرونو به سمت دانشگاه تهران و موعودگاهمون با پریناز خانوم در حرکت بودیم اما ...
آقا هی دارم تو چت یا زهرا میخندم تازه مینا ام اومد...
دم در اصلی بودیم ۳ تا از دوستای سیمین رفتن مترو .منو سیمین و زهرا و حسین (دوست سیمین) موندیم و خواستیم بریم پل هوایی رو بالا که سیمین در حالتی که چشاش نیمه باز بود با لحنی بی تفاوت و با حالتی که میخواست حسینو از سرش وا کنه گفت خب تو ام با اونا برو حالا بت زنگ میزنم و اونم با لحن مسخره ی مظلومانه ای گفت باشه و رفت بعد من که مونده بودم گفتم سیمین برده داری میکنی؟ و زهرا در حالتی که با استیل مخصوص خودش با دهن نیمه باز به من نگاه میکرد گفت فک کردم به مسخره گفت باشه !!! و سیمین داشت کبود میشد از این قضیه و خنده های وحشتناک سر میداد و وقتی داشتیم میومدیم پایین از پله برقیا یه آقایی جلومون بود که یه ساک داشتو اینا و سیمین داشت بلند بلند قهقهه های مستانه سر میداد و ما هی میگفتیم سیمین نخند اینجا پر عمله س و سیمین میخندید و ما از خنده ی اون خنده مون میگرفت و هی میخندید و اون آقاهه که جلو ی ما بود برگشت گفت شما خیلی بی ادبین و فک کرده بود ما داریم به اون میخندیم و من به جد خیلی ناراحت شدم واقعنی...
بعدش رفتیم با سیمین و افتادیم تو ۱۶ آذر و رفتیم تو دانشگای پریناز خانوم و اونجا رفتیم دم دارو و یه بازارچه ی خیریه بود و سیمین الاغ نفهمید و گفت اینا پولیه؟؟؟ و یارو گفت خیریه س و خیلی ضایه بود به جد! ....
زهرا رفت من الان دیگه باهاش نمیچتم.
بعد پریناز خانوم اومد و لباساش واسه خودش بود نه واسه آیناز. و ما کادوهاشو دادیم من سه گانه ی پل آستر دادم که به صورت خیلی انتزاعی کادوش کرده بودم و یه چیز خوشگل. و سیمین یه قلک و یه کتاب دیگه و وقتی قلک و داد دید که کتابه نیس و سگ شد و زنگ زد به حسین و کتابه دست حسین مونده بود و شرو کرد فوش دادن به حسین ...
سیمین سوراخ قلکو به پریناز نشون داد و گفت یه سریاش بودن که سوراخ نداشتن و ما از مغازه دار پرسیدیم چرا اینا دارن و اون نداره و اون گفت که خارجیاش سوراخ دارن و ایرانیاش ندارن و سیمین گفته که پس حتمن قیمتاشم فرق داره و و اون گفته آره اینا ۸ و نیمه ....
(و چند لحظه سکوت کرد سیمین )
(و بعد فهمید که چه گندی زده
و ما ترکیدیم خداااااا بود)
... و اونای دیگه ۷ تومن
بعد پریناز گفت که خیلی خوشحاله که سیمین گرونه رو واسش خریده و اینن نشون دهنده ی خیلی چیزاس
و پریناز گفت که دوستاش هی اظهار تعجب میکنن که چرا دوستاش بهش هی کتاب میدن و اینا...
و سیمین یه شیرموز روزانه خورد و زود رفت چون باید ۵.۵ پاینتخت میبود تا بره لپ تاپ بخره.
من و پریناز خانوم موندیم و من شارژ موبایلم تموم شد و رفتیم آتلیه ی بشری اینا که شارژ شم اما خب اصل دیدن بچه ها بود و من باز خاطر نشان کردم که آیا واقعا اون مکان به اون عظمت فقط هفته ای یه بار واسه نماز جمعه استفاده میشه و پریناز گفت آره و من اظهار تاسف کردم باز.
هر وقت میام دانشگاه تهران افسرده میشم بدجور یه جوریه.خیلی با دانشگاه ما فرق داره خیلی.یه حس عجیب دردناکی بهم دست میده که خیلی عجیبه و هروقت میرم آتلیه ی ماهان و بشری بیشتر تشدید میشه حس عحیبه.
رفتیم آتلیه و هی حرف زدیم منو پریناز و هی حرف زدم و کف کردم و منتظر سعیده بودیم که بیاد که وقتی رسید انقلاب مامانش زنگ زد که باباش اومده شریف دنبالش.تف به این شانس...
و ما روانه شدیم و من باز هی حرف زدم و کف کردم تا رسیدیم با اتوبوسا و خدافظی کردیم
امروزم با این غروب شد
welcome to the hotel california
such a lovely place
such a lovely face
there's plenty of room at the hotel california
any time of year
you can find it here
آقا هر چی سعی کردم ۱شمبه و دبروز پست بذارم بلاگفا پا نمیداد آقا.
اینم پست در نظر گرقته شده به مورخ ۸۸/۱۲/۹
Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way
پریناز تولدت مبارک
جا داره اینجا از سعیده به خاطر دادن این آلبومای within temptation تچکر ویژه کنم واقعا عالین .اون آهنگ restless واقعا از گوش دادنش اصن خسته نمیشم .خیلی خوبن همشون .راستی اول آهنگ blooded آدم حس میکنه الان قراره سرودهای متناسب با دهه ی فجر خونده بشه=)))).کلا خیلی خوبن اینایی که داده .
اعتیاد روح به موسیقی
نمیدونم بیشتر با اون جنبه ای از آهنگ که حس دورانی که اونو گوش میدادیو برمیگردونن حال میکنم یا وقتی یه چیزیو واسه اولین بار گوش میدم و حس میکنم شاهکاره هیجان انگیزه یا روحو خراش میده.
پی اس:
بله
یه خانم/آقای محترمی اومدن در کامنت ها وا رو از توهم و کابوس در آوردن.مث این که کاور واسه اونسنس نبوده و اسم آهنگو عده ای خدانشناس اونسنس گذاشتن.میخواستم بگم که دو آهنگ از اونسنس خیلی خوبن.heart shaped box cover که آهنگ اصلیش واسه nirvana ئه که خوب تر از آهنگ اصلیشه.وهمین طورthoughtless از آهنگ اصلیش بهتره.
همین
یکشمبه سیمین رو ملاقات کردم . خیلی عالی بود تو ایستگاه بی آر تی بهبودی با هم ملاقات کردیم و جزوات گسسته مو بش دادم یه نیم ساعتی اون جا بود و سیمین منو کشت از داستانای خرید لپ تاپش و دانشگاه و اینا من تو ایستگاه قهقهه میزدم و هر از چند گاهی متوجه نگاه زوم ملت میشدم که با تاسف سری تکون میدادن... و خیلی خوش گذشت
بعدازظهرشم نفهمیدم چی شد که خودمو جلوی بستنی و اسنک دیدم و فهمیدم درام جماعتیو مهمون میکنم ... واقعا قدرت چتریزاسیون بچه ها بالاس یالعجب... و خیلی خوش گذشت
امروزم رفتم تارا دیدم و کلی مسیر از این دانشگاه به اون دانشگاهو به عبارتی گز کردیم(تارا و آناهیتا و سعید یه خصوصیت بارز عالی ای دارن که هیچوقت هین پیاده روی و ولگردی خسته نمیشن. واقعا این صفتشون ستودنیه)... و خیلی خوش گذشت
یه بار نشد من سرشب بازه ی ولیعصر تا انقلابو برم از بچه های مدرسه به خصوص سال بالایی عده ای رو در حال خوش گذرونی با دوستانشون نبینم واقعا یه بارم نشده
فلسفه ش چیه؟خوش گذرونیو میگم .