بچه ها!

من از بچه ها خوشم نمياد.خب اين زياد مهم نيس چون خيليا اينطورين البنه اينم دليلي واسه مهم نبودن اين موضوع نيس نميشه گفت چون يه موضوع شامل خيليا ميشه مهم نيس يني قابل توجه نيس خيلي چيزا هستن كه شامل خيليا ميشن و اصلا واسه همين مهم ميشن.اما يه مسئله ي ديگه ام هس اونم اينكه ما بايد ببينيم كه اين افراد زياد كه شامل اين موضوع شدن نسبت به چند نفر سنجيده ميشن. از اونجايي كه نعداد آدما خيلي زياده پس ميشه گفت اين كسر خيلي كوچيك ميشن. مقدار آدمايي كه شامل اين قضيه ن نسبتا كم ان پس ميشه  با همون استدلال اولي جلو رفت اما از اونجایی كه ارجحيت نگاه نسبي به مطلق نگر هنوز براي من گنگه  از اينكه اين قضيه مهم هس يا نه ميگذرم.

 

چندين روز پيش بود كه توي اتوبوس نشسنم و يه خانوم حدوداي 37 نشست رو به رو م و بسته ي تمر هنديشو باز كرد و شروع كرد به خوردن و خيلي صحنه ي خدايي بود و يجورايي داشتم از اون صحنه خيلي لذت ميبردم كه يه خانومي با بچه ش سوار شد .يه پسربچه ي خيلي زشت ولي يه جورايي بامزه .بچه هه نشست رو به روي من و كنار خانوم با تمبر هندي .پسر هيچ توجهي به خانومه انگار همين الان 3بسته كامل تمر هندی خورده و الان اگه يكي بهش تعارف كنه همونجا بالا مياره.بچهه به منم كه نگاش ميكردم توجهي نداشت.من همچنان از صحنه لذت مي بردم.بكم بعد بچهه به مامانش گفت موبايلو بده ميخوام با بابا حرف بزنم .لحن اون بچه  مصمم و عجيب طوري بود كه انگار ميخواد واسه يه قرار تجاري به باباهه مشاوره بده و الان يادش افتاده كه بايد زنگ ميزده.بعد از شنيدن جواب منفي مامانه همونجوري نشست و به نگاه كردن به بيرون ادامه داد.

چند روز پيش سر ميدون انقلاب يه خانومي كه يه دختر بچه بغلش بود و يه دختر 12 ساله همراش ازم پرسيد مركز طبي كودكان بايد برم كارگرو بالا منم گفنم آره به بولوار كه رسيدي برو چپ و  اون خانوم با اون بچهه و دختر همراش جلوي من شروع كردن به رفتن.بچهه كه بغل مامانه بود و رو يه پشت مامانه بود داش به من نگا ميكرد و منم بهش نگاه كردم بيش از 2 دقيقه خيره به هم مسيرو پشتشون اومدم كه اونا از خيابون رد شدن و من موندم .وقتي ماشين رد شد بچهه رو شو اونوري كرده بود.

2روز پيش وقتي اتوبوس ايستگاه آخر نگه داشت و همه مشغول پياده شدن بودن يه پسربچه به مامانش گفت مامان اينجا كي مرده؟مامانه گفت پسرم يكي ماژيك قرمز دستش بوده و پشت اين صندليا  رو ماژيكي كرده.پسره مطمئن بود كه يكي اونجا مرده  فقط ميخواس بدونه كي بوده...

 

بعضي وقتا بچه هايي پيدا ميشن كه ازشون متنفر نباشم.

بازگشت به صحنه

سلام

همه ی دوستان امیدوارم خوب باشید

برای مدتی دچار تناقضات فلسفی بودم و بعدش مدت زیادی کام و  لپ تاپ  دچارش شده بودن و مدتی حتی سایت دانشکده مونم قطع بودوالانم که دارم میپستم با اعمال شاقه س چون این کیبورد علائم فارسی روش نداره.

هر پستی میخواستم بذارم از دهن افتاد.

اول از همه به نیلوفر عزیزم تولدشو تبریک میگم.با تاخیر .خیلی مشتاق دیدار هسنیم ضمنا...

چند روز پیش که داشتم از انقلاب  کارگر و میومدم بالا و نگاهی ملتمسانه به اتوبوس داشتم که نره دیدم کسی با صورت تمام لبخند داره منو نظاره میکنه و کسی نبود جز پریناز و من بسیار خوشحال شدم و گریه ها کردم و نعره ها زدم و خیلی خوب بود خلاصه و کاش هی همتونو اینجوری تو راه ببینم هی!!!

دومین امتحان ریاضی مونو دادیم دیروز!! برای 7 واحدمون 11 تا میان ترم گذاشتن......

 

جا داره همین جا جمله ای طلایی از سعیده با کسب اجازه و کپی رایت نقل کنم

 

"همچین بکشمت نفهمی از کجا مردی................"

 

در پایان میخوام یکی از لحظات زیبایی که خیلی عجیب همه شو با جزئیات یادمه یادآوری کنم.

سوم بودیم و من و سیمین و بشری و زهرا تو کلاس بودیم و زنگ تفریح بود که سعیده و  پریناز اومدن و به ما پیوسنه ن و پریناز خابوم داشت فرنی و زویی می خوند که بشری اومد و کتابو ازش گرفت و شروع کرد به خوندن یه صفحه ازش بعدش رو کرد به پریناز و پرسید فرنی و زویی خواهر و برادرن؟ و  پریناز گفت آره بعدش پرسید زویی خوش قیافه س؟و پریناز جواب مثبت داد.بشری پرسید قدش بلنده؟و پریناز گفت نه و بشری پرسید مثلا چقدر ؟هم قد من هست؟ پریناز بلند شد و کمی بشری رو برانداز کرد و دستشو بالای شونه ی بشری گذاشت و گفت: تا اینجاته.....